تراز
لغتنامه دهخدا
تراز. [ ت َ ] (نف مرخم ) مخفف ترازنده . زیبا و نیکو کننده . زینت و جمال دهنده . سازنده و کارساز :
هیچ شه را چنین وزیر نبود
مملکت دار و کار ملک تراز.
- درع تراز ؛ سازنده ٔ درع و جوشن :
ز چین زلف مه نیکوان چین و تراز
همیشه سلسله ساز است باد ودرع تراز.
- سپاه تراز ؛ سپاهسالار. نگهدارنده و سازمان دهنده ٔ سپاه . فرمانده سپاه و لشکر :
ندیده هیچ حصاری چو تو حصارگشای
ندیده هیچ سپاهی چو تو سپاه تراز.
- نقش تراز ؛ سازنده ٔ نقش و نگار. نقاش :
چو آهوان ختن آن چراست مشک فشان
چو بت گران تراز این چراست نقش تراز؟
هیچ شه را چنین وزیر نبود
مملکت دار و کار ملک تراز.
- درع تراز ؛ سازنده ٔ درع و جوشن :
ز چین زلف مه نیکوان چین و تراز
همیشه سلسله ساز است باد ودرع تراز.
- سپاه تراز ؛ سپاهسالار. نگهدارنده و سازمان دهنده ٔ سپاه . فرمانده سپاه و لشکر :
ندیده هیچ حصاری چو تو حصارگشای
ندیده هیچ سپاهی چو تو سپاه تراز.
- نقش تراز ؛ سازنده ٔ نقش و نگار. نقاش :
چو آهوان ختن آن چراست مشک فشان
چو بت گران تراز این چراست نقش تراز؟