تداوی
لغتنامه دهخدا
تداوی . [ ت َ ] (ع مص ) خویشتن رابه چیزی دارو کردن . (زوزنی ). خویشتن را دارو کردن به چیزی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). دوا کردن و درمان نمودن . (غیاث اللغات ). خود را به چیزی دارو کردن .(آنندراج ). خود را علاج کردن . (المنجد) :
اگر سنبل از ضعف دل شد سقیم
تداوی به عنبر کند از شمیم .
اگر سنبل از ضعف دل شد سقیم
تداوی به عنبر کند از شمیم .