تجلی داشتن
لغتنامه دهخدا
تجلی داشتن . [ ت َ ج َل ْ لی ت َ ] (مص مرکب ) جلوه داشتن . تجلی کردن . ظهور :
در دل هر ذره چون دارد تجلی حسن او
ترسم اندازد هوایش بر در دلها مرا.
شب که در گلشن تجلی آن قیامت پیشه داشت
از شراب رنگ گل شبنم پری در شیشه داشت .
رجوع به تجلی شود.
در دل هر ذره چون دارد تجلی حسن او
ترسم اندازد هوایش بر در دلها مرا.
شب که در گلشن تجلی آن قیامت پیشه داشت
از شراب رنگ گل شبنم پری در شیشه داشت .
رجوع به تجلی شود.