تبه کردن
لغتنامه دهخدا
تبه کردن . [ ت َ ب َه ْ ک َ دَ ] (مص مرکب ) تباه کردن . هلاک کردن . کشتن . نابود کردن :
بشمشیر از آن لشکر نامدار
تبه کرد بسیار در کارزار.
تبه خواست کردن خود و مادرم
نگهدار شد ایزد داورم .
چنین گفت با لشکر خود براز
که ما را تبه خواست کردن گراز.
بمرگ خداوندش آذرطوس
تبه کرد مر خویش را بر فسوس .
|| خراب کردن . ضایع کردن . فاسد کردن :
ماهرویا بسر خویش تو آن خیش مبند
نشنیدی که کند ماه تبه جامه ٔ خیش .
بپوشید رومی زره رزم را
ز بهر تبه کردن بزم را.
رز لاغر و پژمرده شد و گونه تبه کرد
غم را مگر اندر دل رز راه گذاریست .
گمانش آنکه تبه کرد جای بوسه ٔ من
ز غالیه نشود جایگاه بوسه تباه .
تو کارها تبه نکنی ور تبه کنی
از راست کرده های جهان به تباه تو.
از بدان نیک ترس خاقانی
تا دل و دین تو تبه نکنند.
سمندش کشتزار سبز را خورد
غلامش غوره ٔ دهقان تبه کرد.
تبه کرده ایام برگشته روز
بنالید بر من بزاری و سوز.
چون عمر تبه کردم چندانکه نگه کردم
در کنج خراباتی افتاده خراب اولی .
|| باطل کردن :
تبه کرد نیرنگ سازیش را.
بهمه ٔ معانی رجوع به تباه و ترکیبهای تباه و تبه شود.
- تبه کردن چشم ؛ کور کردن چشم :
دگر کاین تهمتش بر طبع ره کرد
که خسرو چشم هرمز را تبه کرد.
بشمشیر از آن لشکر نامدار
تبه کرد بسیار در کارزار.
تبه خواست کردن خود و مادرم
نگهدار شد ایزد داورم .
چنین گفت با لشکر خود براز
که ما را تبه خواست کردن گراز.
بمرگ خداوندش آذرطوس
تبه کرد مر خویش را بر فسوس .
|| خراب کردن . ضایع کردن . فاسد کردن :
ماهرویا بسر خویش تو آن خیش مبند
نشنیدی که کند ماه تبه جامه ٔ خیش .
بپوشید رومی زره رزم را
ز بهر تبه کردن بزم را.
رز لاغر و پژمرده شد و گونه تبه کرد
غم را مگر اندر دل رز راه گذاریست .
گمانش آنکه تبه کرد جای بوسه ٔ من
ز غالیه نشود جایگاه بوسه تباه .
تو کارها تبه نکنی ور تبه کنی
از راست کرده های جهان به تباه تو.
از بدان نیک ترس خاقانی
تا دل و دین تو تبه نکنند.
سمندش کشتزار سبز را خورد
غلامش غوره ٔ دهقان تبه کرد.
تبه کرده ایام برگشته روز
بنالید بر من بزاری و سوز.
چون عمر تبه کردم چندانکه نگه کردم
در کنج خراباتی افتاده خراب اولی .
|| باطل کردن :
تبه کرد نیرنگ سازیش را.
بهمه ٔ معانی رجوع به تباه و ترکیبهای تباه و تبه شود.
- تبه کردن چشم ؛ کور کردن چشم :
دگر کاین تهمتش بر طبع ره کرد
که خسرو چشم هرمز را تبه کرد.