تافتن
لغتنامه دهخدا
تافتن . [ ت َ ] (مص ) گردانیدن و پیچیدن . (برهان ) (آنندراج ) (انجمن آرا). برگردانیدن و پیچیدن . (ناظم الاطباء). گردانیدن . (فرهنگ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ). || کج شدن . برگشتن :
امروز باز پوزت ایدون بتافته است
گویی همی بدندان خواهی گرفت گوش .
|| روی برگردانیدن . (ناظم الاطباء). با حرف اضافه ٔ «از» (تافتن از) معنی برگشتن ، پشت کردن . برگردیدن دهد : امیر بتافت و سوی ناحیت ... لشکر کشید. (تاریخ بیهقی ).
نتابد ز پیل و نترسد ز شیر
نه از کین شود مانده نز خورد سیر.
گرت خوش آید سخن من کنون
ره ز بیابان بسوی شهر تاب .
بدان را از بدیها بازدارم
و گرنی خود بتابم راه از ایشان .
|| باحرف اضافه ٔ «از» مجازاً روی گردان شدن . نافرمانی کردن . منحرف شدن :
کسی کو ز فرمان یزدان بتافت
سراسیمه شد خویشتن را نیافت .
کسی کو بتابد ز گفتار ما
وگر دور ماند ز دیدار ما.
ز راه خرد هیچ گونه متاب
پشیمانی آرد دلت را شتاب .
ما را ره کشمیر همی آرزو آید
ما ز آرزوی خویش نتابیم به یک موی .
|| با حرف اضافه ٔ «به » مجازاً توجه کردن . روی آوردن :
سوی اوتاب کز گناه بدوست
خلق را پاک بازگشت و متاب .
|| با کلمات «رخ » و «روی » و «سر» و «عنان » و با حرف اضافه ٔ «از» ترکیب شود و بمعانی نافرمانی کردن ، روی گردان شدن ، اعراض کردن ، روی برگرداندن ، دور شدن و سرپیچی کردن آید:
- رخ تافتن و رخ برتافتن :
بفرجام دولت ز ما رخ بتافت
همه گردش بد به ما راه یافت .
رقیبم سرزنشها کرد کز این باب رخ برتاب
چه افتاد این سر ما را که خاک در نمی ارزد.
- روی تافتن و روی برتافتن :
که بادافره ایزدی یافتی
چو از راه دین روی برتافتی .
گر ز تو روی بتابم دگران شاد شوند
چه بود گر نکنی کار به کام دگران .
چو پشت آینه پیش تو حلقه درگوشم
ز من چو آینه ٔ زنگ خورده روی متاب .
و ارسلان روی از ایشان برنتافت و بمحاربت بایستاد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
چون عَلَم لشکر دل یافتم
روی خود از عالمیان تافتم .
کسی کو بتابد ز محراب روی
به کفرش گواهی دهند اهل کوی .
- سر تافتن :
...و گفتند هر داوری کنی تا بدان بسنده ایم و از حکم تو سر نتابیم . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
چنین گفت لشکر به افراسیاب
که چندین سر از جنگ رستم متاب .
طاعت او چون نماز است و هر آن کس کز نماز
سر بتابد بی شک او را کرد باید سنگسار.
گر نتابی سر ز دانش از تو تابد آفتاب
وز سعادت ای پسر بر آسمان سایدْت سر.
بدبخت کسی که سر بتابد
زین در، که دری دگر نیابد.
جوانا سر متاب از پند پیران
که پند پیر از بخت جوان به .
- عنان تافتن و عنان برتافتن :
سوی دشت خرگاه باید شتافت
عنان هیچ از تاختن برنتافت .
مقدم سپه خسرو است او که بجنگ
ز پیش هیچ سپه برنتافته ست عنان .
عنان ز طاعت حق تافتیم و ز باطل
بر اسب معصیت آورده پای را به رکاب .
عنان آن به که از مریم بتابی
که گر عیسی شوی گردش نیابی .
چو در دوستی مخلصم یافتی
عنانم ز صحبت چرا تافتی .
ز مشکلات طریقت عنان متاب ای دل
که مرد راه نیندیشد از نشیب و فراز.
- عنان تافتن به ... ؛ روی آوردن به ... :
به آوردگه بر عنان تافتن
برافگندن اسب و هم تافتن .
دوش چوسلطان چرخ تافت بمغرب عنان
گشت ز تیر شهاب روی هوا پر سنان .
و عنان سوی دیاربکر و بلاد شام تافت [شاپور] و جمله ٔعرب را آواره کرد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ).
|| تاب دادن رشته و امثال آن . (برهان ) (آنندراج ) (انجمن آرا) (فرهنگ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ) (ناظم الاطباء). دکتر محمّد معین در حاشیه ٔ برهان آرد: وخی «تو-ام » ، شغنی «تب - ام » ، سریکلی «تاب - ام » ، گیلکی «تفتن » - انتهی : عَی ّ؛ تافتن موی و رسن . تفتیل ، قساحه ، صفر؛ تافتن رسن . (منتهی الارب ).
بیامختشان رشتن و تافتن
به تار اندرون پود را بافتن .
همیشه تافته بینم سیه دو زلف ترا
دلم ز تافتنش تافته شود هموار.
گفتم متاب زلف و مرا ای پسر متاب
گفتا ز بهر تاب تو دارم چنین بتاب .
از آن پشم هر کس همی تافتند
وز او فرش و هم جامه ها بافتند.
ز گور تا لب دوزخ بتافتم رسنی
ز بهر بستن بار گناه بسیارم .
و دوک بدست میتافتی و می رفتی . (تفسیر ابوالفتوح ).
بموی تافته پای دلم فروبستی
چو موی تافتی ای نیکبخت روی متاب .
|| روشنائی وپرتو انداختن . (برهان ) (آنندراج ) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). روشن شدن . (فرهنگ نظام ). تجلّی . تابیدن . درخشیدن . رخشیدن . درفشیدن :
شب زمستان بود و کپّی سرد یافت
کرمک شب تاب ناگاهی بتافت .
همی تافتی بر جهان یکسره
چو اردیبهشت آفتاب از بره .
سراسر همه کاخ و ایوان و باغ
همی تافت هر سو چو روشن چراغ .
بر آن تخت می تافت خسروچو ماه
ز یاقوت رخشنده بر سر کلاه .
چو بر خیمه ها تافتی آفتاب
شدی روی کشور چو دریای آب .
گر ز تیغش تافتی آتش فشاندی آفتاب
ور ز کفش خاستی دینار باریدی غمام .
الاتا همی بتابد بر چرخ کوکبی
الا تا همی بماند بر خاک پیکری .
هرچه خورشید فراز آمد و بر دوست بتافت
بشدش کالبد از پرتو خورشید تباه .
کی بتابد تا نیابد مشتری ازتو جواز
کی برآید تا نخواهد توأمان از تو امان .
گل کبود که تا تافت آفتاب بر او
ز بیم چشم نهان گشت در بن پایاب .
به دست سیاهان می چون چراغ
همی تافت چون لاله در چنگ زاغ .
تیر او باد عزّ و نعمت و ناز
تا بتابد بر آسمان بر تیر.
از او هر کسی بوی خوش یافتی
بتاریکی از شمع به تافتی .
گر نتابی سر ز دانش از تو تابد آفتاب
وز سعادت ای پسر بر آسمان سایدْت ْ سر.
دست در جیب کرد، بیرون آورد، نوری از انگشتان موسی بتافت چنانکه عالم را نور بگرفت . (قصص الانبیاء). گویند چون آفتاب برآمدی در دست راست غار تافتی . (قصص الانبیاء). چون بر سر آب افتد [ عنبر ] و آفتاب اندر وی تابد نرم شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). باغبان روزی دید [ عصاره ٔ انگور را در خم ] صافی و روشن شده چون یاقوت سرخ می تافت و آرمیده شده . (نوروزنامه ٔ منسوب به خیام ). درخت انگور دید چون عروس آراسته ، خوشه ها بزرگ شده و از سبزی بسیاهی آمده ، چون شبه می تافت و یک یک دانه از او همی ریخت . (نوروزنامه ایضاً).
خوش باش میندیش که مهتاب بسی
اندر سر خاک یک بیک خواهد تافت .
تا آسمان بتابد با آسمان بمان
تا مشتری بتابد با مشتری بتاب .
همی به شومی همنامی اش سهیل یمن
چنان نتابد چون تافتن بعهد قدیم .
بتاب سال و مه ای آفتاب فضل و شرف
بر آسمان سعادت بروزگار شباب .
ز بس که بر سر من تافت آفتاب رضاش
مرا چو روی شفق شرمسار میسازد.
فروشستش بگلاّب و بکافور
چنان کز روشنی می تافت چون نور.
گفت در کودکی از بسطام بیرون آمدم ماهتاب می تافت ، جهان آرمیده ... (تذکرةالاولیاء عطار).
تافت زان روزن که از دل تا دل است
روشنی کو فرق حق وباطل است .
بالای سرش ز هوشمندی
می تافت ستاره ٔ بلندی .
این همان چشمه ٔ خورشید جهان افروز است
که همی تافت بر آرامگه عاد و ثمود.
ببالا صنوبر بدیدار حور
چو خورشید از چهره می تافت نور.
ماهی نتافت همچو تو از برج نیکوئی
سروی نخاست چون قدت از جویبار حسن .
بنوری کز جمالت بر دلم تافت
یقین دانم که آخر خواهمت یافت .
|| برافروختن و گرم گردیدن . (برهان ) (آنندراج ) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). گرم شدن و حرارت یافتن . (فرهنگ نظام ). گرم شدن . (فرهنگ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ). شجر. (از منتهی الارب ) . سوختن . سوزش دادن . دکتر محمّد معین در حاشیه ٔ برهان آرد: از ریشه ٔ اوستایی «تپ ، تاپه یئی تی » (گرم ساختن ) «تفنو» (گرما، تب )، هندی باستان «تپ ، تپتی » ، پهلوی «تافتن » (جوشیدن )، «تپشن » (تب ) و ارمنی «تپ ، تپک » (اجاق ). مؤلف فرهنگ نظام آرد: این لفظ به این معنی در پهلوی تافتن و در اوستاو سنسکریت هم تپ است :
به هر سو که قارن برافکند اسب
همی تافت آهن چو آذرگشسب .
چو ایرانیان زین خبر یافتند
بر آن آتش غم همی تافتند.
ز آتش حرص و آز و هیزم مکر
دل نگهدار و چون تنور متاب .
پس بفرموده ٔ خدا هفتاد سال دوزخ را بتافتند تا سفید شد. (قصص الانبیاء). آن ملعون سگ گفت تا شش میخ آهنین به آتش بتافتند. (قصص الانبیاء).
گذشت سوی حجاز آفتاب کینه ٔ او
از آن همیشه بود تافته زمین حجاز.
پس تنوری سخت بزرگ بتافت . (مجمل التواریخ و القصص ). بخت نصر خشم گرفت و بعد از آن بفرمود تا حفیره ٔ آتش بتافتند و دانیال را با سه دیگر از عباد بنی اسرائیل در آنجا افکندند. (مجمل التواریخ و القصص ).
گفت حرارت جگرش تافته است
وحشتی از دهشت من یافته است .
گرمی گندم جگرش تافته
چون دل گندم به دو بشکافته .
گر من جگر توام متابم
چون بی نمکان مکن کبابم .
شیخ گفت دوازده سال آهنگر نفس خود بودم ؛ درکوره ٔ ریاضت می نهادم و به آتش مجاهده می تافتم و بر سندان مذمت می نهادم و پتک ملامت میزدم تا از نفس خویش آئینه ای کردم . (تذکرةالاولیاء عطار).
جوانی سر از رای مادر بتافت
دل دردمندش چو آذر بتافت .
تنور شکم دمبدم تافتن
مصیبت بود روز نایافتن .
|| طاقت آوردن . متحمل شدن . تحمل و استقامت کردن . مقاومت نمودن :
کنون چنبری گشت پشت یلی
نتابم همی خنجر کابلی .
به تن آسانی ، بر بالش دولت بنشین
چه کنی تاختن و تافتن رنج سفر.
جلالش برنگیرد هفت گردون
سپاهش برنتابد هفت کشور.
تو آزادی و هرگز هیچ آزاد
نتابد همچو بنده جور و بیداد.
گفتم که به تقدیر کجا تابد تدبیر
هر رای که آمد ز قضا و قدر آمد.
|| آزرده و مکدر شدن . (برهان ) (آنندراج ) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). مجازاً بمعنی غم و اندوه خستگی [ داشتن ] . (فرهنگ نظام ). آزردن و مکدر شدن . (فرهنگ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ) :
گفتم متاب زلف و مرا ای پسر متاب
گفتا ز بهر تاب تو دارم چنین بتاب .
روزگاری که دل خلق همی تافته است
رفت و ناچیز شد و قوّت او شد بکران .
ای ز فروغ رخت تافته صد آفتاب
تافته ام از غمت روی ز من برمتاب .
|| برافروختن و گرم شدن بسبب قهر و غضب :
گرنه هوا خشمگین و تافته گشته
گرم چرا شد چنین چو تافته کانون
گرم شود شخص چون که تافته گردد
تافته زین شد هوای تافته ایدون .
برفتم وبگفتم و امیر سخت تافته بود، گفت نرفته است از این باب چیزی که دل بدان مشغول باید داشت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 323). || مجعد کردن . (ناظم الاطباء). پیچ دادن زلف :
گفتم متاب زلف و مرا ای پسر متاب
گفتا ز بهر تاب تو دارم چنین بتاب .
|| آشفته و مضطرب گردیدن . || آه کشیدن . || چاپ کردن . || محدب کردن و ملتوی ساختن . (ناظم الاطباء).
- برتافتن ؛ تحمل کردن . طاقت آوردن .متحمل شدن :
ز دلو گران چون چنان رنج دید
بر آن خوبرخ آفرین گسترید
که برتافت دلوی بدین سان گران
هماناکه هست از نژاد سران .
لیکن هر تنی این علاج برنتابد جز مردم جوان گوشت آلود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
کوی عشق آمدشد ما برنتابد بیش از این
دامن تر بردن آنجا برنتابد بیش از این .
ساحت این هفت کشور برنتابد لشکرش
شاید ار خضرای نه چرخش معسکر ساختند.
نه جلالش خیال برتابد
نه کلامش محال برتابد.
چندان لشکر جمع شد که کوه و هامون برنتافت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
لاف منی بود و توی برنتافت
ملک یکی بود و دوی برنتافت .
ناوک غمزه بر دل سعدی
مزن ای جان که برنمی تابد.
همین که در ابایزید نظر کرد و روی مبارکش دید برنتافت ، درحال قالب خالی کرد. (بهاءالدین ولد).
خاک کویت برنتابد زحمت ما بیش از این
لطفها کردی بتا تخفیف زحمت می کنم .
- || پرتو افکندن :
گل کبود که برتافت آفتاب بر او
ز بیم چشم نهان گشت در دل پایاب .
بینی به آفتاب که برتافت بامداد
بر خاک ره نسیج زراندوده تار کرد.
- || بهم پیچیدن و تاب دادن نخ یا جز آن را :
برتافته است بخت مرا روزگار دست
زانم نمی رسد بسر زلف یار دست .
صدهزاران خیط یک تو را نباشد قوتی
چون بهم برتافتی اسفندیارش نگسلد.
- || برگشتن و برگردیدن :
عنانش گرفتندو برتافتند
سوی ریگ آموی بشتافتند.
سه تن دید رستم که برتافتند
به تیزی از آن راه بشتافتند.
|| تاختن (ابدال «ف »به «خ ») :
بیارید داننده آهنگران
یکی گرز سازند ما را گران
چو بگشاد لب هر دو بشتافتند
ببازار آهنگران تافتند.
بدیبا بیاراسته پشت پیل
همی تافت آن لشکر از چند میل .
برآسود از آن تفتن و تافتن
هراس دز و رنج ره یافتن .
|| طلوع کردن . (برهان ) (ناظم الاطباء) :
مهر دیدم بامدادان چون بتافت
از خراسان سوی خاور می شتافت .
ز کوهسار سحرگه چو صبح صادق تافت
گل مورد بگشاد چشم خویش از خواب .
مصدردیگر، تابیدن . رجوع به تاب و تابش و تابیدن و تاختن و ترکیبات آنها و برتافتن و سر تافتن و عنان تافتن و تافته شود.
امروز باز پوزت ایدون بتافته است
گویی همی بدندان خواهی گرفت گوش .
|| روی برگردانیدن . (ناظم الاطباء). با حرف اضافه ٔ «از» (تافتن از) معنی برگشتن ، پشت کردن . برگردیدن دهد : امیر بتافت و سوی ناحیت ... لشکر کشید. (تاریخ بیهقی ).
نتابد ز پیل و نترسد ز شیر
نه از کین شود مانده نز خورد سیر.
گرت خوش آید سخن من کنون
ره ز بیابان بسوی شهر تاب .
بدان را از بدیها بازدارم
و گرنی خود بتابم راه از ایشان .
|| باحرف اضافه ٔ «از» مجازاً روی گردان شدن . نافرمانی کردن . منحرف شدن :
کسی کو ز فرمان یزدان بتافت
سراسیمه شد خویشتن را نیافت .
کسی کو بتابد ز گفتار ما
وگر دور ماند ز دیدار ما.
ز راه خرد هیچ گونه متاب
پشیمانی آرد دلت را شتاب .
ما را ره کشمیر همی آرزو آید
ما ز آرزوی خویش نتابیم به یک موی .
|| با حرف اضافه ٔ «به » مجازاً توجه کردن . روی آوردن :
سوی اوتاب کز گناه بدوست
خلق را پاک بازگشت و متاب .
|| با کلمات «رخ » و «روی » و «سر» و «عنان » و با حرف اضافه ٔ «از» ترکیب شود و بمعانی نافرمانی کردن ، روی گردان شدن ، اعراض کردن ، روی برگرداندن ، دور شدن و سرپیچی کردن آید:
- رخ تافتن و رخ برتافتن :
بفرجام دولت ز ما رخ بتافت
همه گردش بد به ما راه یافت .
رقیبم سرزنشها کرد کز این باب رخ برتاب
چه افتاد این سر ما را که خاک در نمی ارزد.
- روی تافتن و روی برتافتن :
که بادافره ایزدی یافتی
چو از راه دین روی برتافتی .
گر ز تو روی بتابم دگران شاد شوند
چه بود گر نکنی کار به کام دگران .
چو پشت آینه پیش تو حلقه درگوشم
ز من چو آینه ٔ زنگ خورده روی متاب .
و ارسلان روی از ایشان برنتافت و بمحاربت بایستاد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
چون عَلَم لشکر دل یافتم
روی خود از عالمیان تافتم .
کسی کو بتابد ز محراب روی
به کفرش گواهی دهند اهل کوی .
- سر تافتن :
...و گفتند هر داوری کنی تا بدان بسنده ایم و از حکم تو سر نتابیم . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
چنین گفت لشکر به افراسیاب
که چندین سر از جنگ رستم متاب .
طاعت او چون نماز است و هر آن کس کز نماز
سر بتابد بی شک او را کرد باید سنگسار.
گر نتابی سر ز دانش از تو تابد آفتاب
وز سعادت ای پسر بر آسمان سایدْت سر.
بدبخت کسی که سر بتابد
زین در، که دری دگر نیابد.
جوانا سر متاب از پند پیران
که پند پیر از بخت جوان به .
- عنان تافتن و عنان برتافتن :
سوی دشت خرگاه باید شتافت
عنان هیچ از تاختن برنتافت .
مقدم سپه خسرو است او که بجنگ
ز پیش هیچ سپه برنتافته ست عنان .
عنان ز طاعت حق تافتیم و ز باطل
بر اسب معصیت آورده پای را به رکاب .
عنان آن به که از مریم بتابی
که گر عیسی شوی گردش نیابی .
چو در دوستی مخلصم یافتی
عنانم ز صحبت چرا تافتی .
ز مشکلات طریقت عنان متاب ای دل
که مرد راه نیندیشد از نشیب و فراز.
- عنان تافتن به ... ؛ روی آوردن به ... :
به آوردگه بر عنان تافتن
برافگندن اسب و هم تافتن .
دوش چوسلطان چرخ تافت بمغرب عنان
گشت ز تیر شهاب روی هوا پر سنان .
و عنان سوی دیاربکر و بلاد شام تافت [شاپور] و جمله ٔعرب را آواره کرد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ).
|| تاب دادن رشته و امثال آن . (برهان ) (آنندراج ) (انجمن آرا) (فرهنگ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ) (ناظم الاطباء). دکتر محمّد معین در حاشیه ٔ برهان آرد: وخی «تو-ام » ، شغنی «تب - ام » ، سریکلی «تاب - ام » ، گیلکی «تفتن » - انتهی : عَی ّ؛ تافتن موی و رسن . تفتیل ، قساحه ، صفر؛ تافتن رسن . (منتهی الارب ).
بیامختشان رشتن و تافتن
به تار اندرون پود را بافتن .
همیشه تافته بینم سیه دو زلف ترا
دلم ز تافتنش تافته شود هموار.
گفتم متاب زلف و مرا ای پسر متاب
گفتا ز بهر تاب تو دارم چنین بتاب .
از آن پشم هر کس همی تافتند
وز او فرش و هم جامه ها بافتند.
ز گور تا لب دوزخ بتافتم رسنی
ز بهر بستن بار گناه بسیارم .
و دوک بدست میتافتی و می رفتی . (تفسیر ابوالفتوح ).
بموی تافته پای دلم فروبستی
چو موی تافتی ای نیکبخت روی متاب .
|| روشنائی وپرتو انداختن . (برهان ) (آنندراج ) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). روشن شدن . (فرهنگ نظام ). تجلّی . تابیدن . درخشیدن . رخشیدن . درفشیدن :
شب زمستان بود و کپّی سرد یافت
کرمک شب تاب ناگاهی بتافت .
همی تافتی بر جهان یکسره
چو اردیبهشت آفتاب از بره .
سراسر همه کاخ و ایوان و باغ
همی تافت هر سو چو روشن چراغ .
بر آن تخت می تافت خسروچو ماه
ز یاقوت رخشنده بر سر کلاه .
چو بر خیمه ها تافتی آفتاب
شدی روی کشور چو دریای آب .
گر ز تیغش تافتی آتش فشاندی آفتاب
ور ز کفش خاستی دینار باریدی غمام .
الاتا همی بتابد بر چرخ کوکبی
الا تا همی بماند بر خاک پیکری .
هرچه خورشید فراز آمد و بر دوست بتافت
بشدش کالبد از پرتو خورشید تباه .
کی بتابد تا نیابد مشتری ازتو جواز
کی برآید تا نخواهد توأمان از تو امان .
گل کبود که تا تافت آفتاب بر او
ز بیم چشم نهان گشت در بن پایاب .
به دست سیاهان می چون چراغ
همی تافت چون لاله در چنگ زاغ .
تیر او باد عزّ و نعمت و ناز
تا بتابد بر آسمان بر تیر.
از او هر کسی بوی خوش یافتی
بتاریکی از شمع به تافتی .
گر نتابی سر ز دانش از تو تابد آفتاب
وز سعادت ای پسر بر آسمان سایدْت ْ سر.
دست در جیب کرد، بیرون آورد، نوری از انگشتان موسی بتافت چنانکه عالم را نور بگرفت . (قصص الانبیاء). گویند چون آفتاب برآمدی در دست راست غار تافتی . (قصص الانبیاء). چون بر سر آب افتد [ عنبر ] و آفتاب اندر وی تابد نرم شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). باغبان روزی دید [ عصاره ٔ انگور را در خم ] صافی و روشن شده چون یاقوت سرخ می تافت و آرمیده شده . (نوروزنامه ٔ منسوب به خیام ). درخت انگور دید چون عروس آراسته ، خوشه ها بزرگ شده و از سبزی بسیاهی آمده ، چون شبه می تافت و یک یک دانه از او همی ریخت . (نوروزنامه ایضاً).
خوش باش میندیش که مهتاب بسی
اندر سر خاک یک بیک خواهد تافت .
تا آسمان بتابد با آسمان بمان
تا مشتری بتابد با مشتری بتاب .
همی به شومی همنامی اش سهیل یمن
چنان نتابد چون تافتن بعهد قدیم .
بتاب سال و مه ای آفتاب فضل و شرف
بر آسمان سعادت بروزگار شباب .
ز بس که بر سر من تافت آفتاب رضاش
مرا چو روی شفق شرمسار میسازد.
فروشستش بگلاّب و بکافور
چنان کز روشنی می تافت چون نور.
گفت در کودکی از بسطام بیرون آمدم ماهتاب می تافت ، جهان آرمیده ... (تذکرةالاولیاء عطار).
تافت زان روزن که از دل تا دل است
روشنی کو فرق حق وباطل است .
بالای سرش ز هوشمندی
می تافت ستاره ٔ بلندی .
این همان چشمه ٔ خورشید جهان افروز است
که همی تافت بر آرامگه عاد و ثمود.
ببالا صنوبر بدیدار حور
چو خورشید از چهره می تافت نور.
ماهی نتافت همچو تو از برج نیکوئی
سروی نخاست چون قدت از جویبار حسن .
بنوری کز جمالت بر دلم تافت
یقین دانم که آخر خواهمت یافت .
|| برافروختن و گرم گردیدن . (برهان ) (آنندراج ) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). گرم شدن و حرارت یافتن . (فرهنگ نظام ). گرم شدن . (فرهنگ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ). شجر. (از منتهی الارب ) . سوختن . سوزش دادن . دکتر محمّد معین در حاشیه ٔ برهان آرد: از ریشه ٔ اوستایی «تپ ، تاپه یئی تی » (گرم ساختن ) «تفنو» (گرما، تب )، هندی باستان «تپ ، تپتی » ، پهلوی «تافتن » (جوشیدن )، «تپشن » (تب ) و ارمنی «تپ ، تپک » (اجاق ). مؤلف فرهنگ نظام آرد: این لفظ به این معنی در پهلوی تافتن و در اوستاو سنسکریت هم تپ است :
به هر سو که قارن برافکند اسب
همی تافت آهن چو آذرگشسب .
چو ایرانیان زین خبر یافتند
بر آن آتش غم همی تافتند.
ز آتش حرص و آز و هیزم مکر
دل نگهدار و چون تنور متاب .
پس بفرموده ٔ خدا هفتاد سال دوزخ را بتافتند تا سفید شد. (قصص الانبیاء). آن ملعون سگ گفت تا شش میخ آهنین به آتش بتافتند. (قصص الانبیاء).
گذشت سوی حجاز آفتاب کینه ٔ او
از آن همیشه بود تافته زمین حجاز.
پس تنوری سخت بزرگ بتافت . (مجمل التواریخ و القصص ). بخت نصر خشم گرفت و بعد از آن بفرمود تا حفیره ٔ آتش بتافتند و دانیال را با سه دیگر از عباد بنی اسرائیل در آنجا افکندند. (مجمل التواریخ و القصص ).
گفت حرارت جگرش تافته است
وحشتی از دهشت من یافته است .
گرمی گندم جگرش تافته
چون دل گندم به دو بشکافته .
گر من جگر توام متابم
چون بی نمکان مکن کبابم .
شیخ گفت دوازده سال آهنگر نفس خود بودم ؛ درکوره ٔ ریاضت می نهادم و به آتش مجاهده می تافتم و بر سندان مذمت می نهادم و پتک ملامت میزدم تا از نفس خویش آئینه ای کردم . (تذکرةالاولیاء عطار).
جوانی سر از رای مادر بتافت
دل دردمندش چو آذر بتافت .
تنور شکم دمبدم تافتن
مصیبت بود روز نایافتن .
|| طاقت آوردن . متحمل شدن . تحمل و استقامت کردن . مقاومت نمودن :
کنون چنبری گشت پشت یلی
نتابم همی خنجر کابلی .
به تن آسانی ، بر بالش دولت بنشین
چه کنی تاختن و تافتن رنج سفر.
جلالش برنگیرد هفت گردون
سپاهش برنتابد هفت کشور.
تو آزادی و هرگز هیچ آزاد
نتابد همچو بنده جور و بیداد.
گفتم که به تقدیر کجا تابد تدبیر
هر رای که آمد ز قضا و قدر آمد.
|| آزرده و مکدر شدن . (برهان ) (آنندراج ) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). مجازاً بمعنی غم و اندوه خستگی [ داشتن ] . (فرهنگ نظام ). آزردن و مکدر شدن . (فرهنگ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ) :
گفتم متاب زلف و مرا ای پسر متاب
گفتا ز بهر تاب تو دارم چنین بتاب .
روزگاری که دل خلق همی تافته است
رفت و ناچیز شد و قوّت او شد بکران .
ای ز فروغ رخت تافته صد آفتاب
تافته ام از غمت روی ز من برمتاب .
|| برافروختن و گرم شدن بسبب قهر و غضب :
گرنه هوا خشمگین و تافته گشته
گرم چرا شد چنین چو تافته کانون
گرم شود شخص چون که تافته گردد
تافته زین شد هوای تافته ایدون .
برفتم وبگفتم و امیر سخت تافته بود، گفت نرفته است از این باب چیزی که دل بدان مشغول باید داشت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 323). || مجعد کردن . (ناظم الاطباء). پیچ دادن زلف :
گفتم متاب زلف و مرا ای پسر متاب
گفتا ز بهر تاب تو دارم چنین بتاب .
|| آشفته و مضطرب گردیدن . || آه کشیدن . || چاپ کردن . || محدب کردن و ملتوی ساختن . (ناظم الاطباء).
- برتافتن ؛ تحمل کردن . طاقت آوردن .متحمل شدن :
ز دلو گران چون چنان رنج دید
بر آن خوبرخ آفرین گسترید
که برتافت دلوی بدین سان گران
هماناکه هست از نژاد سران .
لیکن هر تنی این علاج برنتابد جز مردم جوان گوشت آلود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
کوی عشق آمدشد ما برنتابد بیش از این
دامن تر بردن آنجا برنتابد بیش از این .
ساحت این هفت کشور برنتابد لشکرش
شاید ار خضرای نه چرخش معسکر ساختند.
نه جلالش خیال برتابد
نه کلامش محال برتابد.
چندان لشکر جمع شد که کوه و هامون برنتافت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
لاف منی بود و توی برنتافت
ملک یکی بود و دوی برنتافت .
ناوک غمزه بر دل سعدی
مزن ای جان که برنمی تابد.
همین که در ابایزید نظر کرد و روی مبارکش دید برنتافت ، درحال قالب خالی کرد. (بهاءالدین ولد).
خاک کویت برنتابد زحمت ما بیش از این
لطفها کردی بتا تخفیف زحمت می کنم .
- || پرتو افکندن :
گل کبود که برتافت آفتاب بر او
ز بیم چشم نهان گشت در دل پایاب .
بینی به آفتاب که برتافت بامداد
بر خاک ره نسیج زراندوده تار کرد.
- || بهم پیچیدن و تاب دادن نخ یا جز آن را :
برتافته است بخت مرا روزگار دست
زانم نمی رسد بسر زلف یار دست .
صدهزاران خیط یک تو را نباشد قوتی
چون بهم برتافتی اسفندیارش نگسلد.
- || برگشتن و برگردیدن :
عنانش گرفتندو برتافتند
سوی ریگ آموی بشتافتند.
سه تن دید رستم که برتافتند
به تیزی از آن راه بشتافتند.
|| تاختن (ابدال «ف »به «خ ») :
بیارید داننده آهنگران
یکی گرز سازند ما را گران
چو بگشاد لب هر دو بشتافتند
ببازار آهنگران تافتند.
بدیبا بیاراسته پشت پیل
همی تافت آن لشکر از چند میل .
برآسود از آن تفتن و تافتن
هراس دز و رنج ره یافتن .
|| طلوع کردن . (برهان ) (ناظم الاطباء) :
مهر دیدم بامدادان چون بتافت
از خراسان سوی خاور می شتافت .
ز کوهسار سحرگه چو صبح صادق تافت
گل مورد بگشاد چشم خویش از خواب .
مصدردیگر، تابیدن . رجوع به تاب و تابش و تابیدن و تاختن و ترکیبات آنها و برتافتن و سر تافتن و عنان تافتن و تافته شود.