تاسانیدن
لغتنامه دهخدا
تاسانیدن . [ دَ ] (مص ) خبه ساختن . (آنندراج ). خفه کردن . (آنندراج ) (ناظم الاطباء). فشردن گلو :
گه بگوید دشمنی از دشمنی
آتشی در ما زند فردا دنی
گه بتاسانید او را ظالمی
بر بهانه ٔ مسجد او بد سالمی
تا بهانه ٔ قتل بر مسجد نهد
چونک بدنامست مسجد او جهد.
چون به آق شهر رسید در خلوتی درآورده زه کمان در گردنش کردند، در آن حالت که وقتش تنگ شد، ومی تاسانیدند، فریاد میکرد و مولانا مولانا می گفت . (مناقب احمد افلاکی ). رجوع به تاس و تاسا و تاسیدن و تاسه و ترکیبات تاس و تلواسه و تالواسه شود.
گه بگوید دشمنی از دشمنی
آتشی در ما زند فردا دنی
گه بتاسانید او را ظالمی
بر بهانه ٔ مسجد او بد سالمی
تا بهانه ٔ قتل بر مسجد نهد
چونک بدنامست مسجد او جهد.
چون به آق شهر رسید در خلوتی درآورده زه کمان در گردنش کردند، در آن حالت که وقتش تنگ شد، ومی تاسانیدند، فریاد میکرد و مولانا مولانا می گفت . (مناقب احمد افلاکی ). رجوع به تاس و تاسا و تاسیدن و تاسه و ترکیبات تاس و تلواسه و تالواسه شود.