تازه شدن
لغتنامه دهخدا
تازه شدن . [ زَ / زِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) باطراوت شدن . خرم شدن . شکفته و خرم شدن . تازه گشتن . تازه گردیدن :
وز آن روی دارا بیامد براه
جهان تازه شد یکسر از فر شاه .
چو افراسیاب آن از ایشان شنید
بکردار گل تازه شد بشکفید.
چو بشنید گفتار او شهریار
چنان تازه شد چون گل اندر بهار.
خیز بت رویا، تا مجلس زی سبزه بریم
که جهان تازه شد و ما ز جهان تازه تریم .
بتوبه تازه شود طاعت گذشته چنانک
طری ّ و تازه شود باغ تیره روی به طل .
من نیستم آن گل کز آب زرقت
تازه شودم شاخ و بار و بالم
حق است و حقیقت به پیش رویم
زآنی تو فکنده پس قتالم .
گلی کآن همی تازه شد روزروز
کنون هر زمان می فروپژمرد.
رخسار دشتها همه تازه شد
چشم شکوفه ها همه بینا شد.
پر از چین شود روی شاهسپرم
چو تازه شود عارض گلّنار.
نبینی که مردم رنجور و مانده از خواب تازه شود و آسایش از خواب یابد؟ (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). || تجدید شدن . تجدید یافتن :
بکرد اندر آن کوه آتشکده
بدو تازه شد مهرگان و سده .
همان تازه شد رسم شاه اردشیر
بدو شاد گشتند برنا و پیر.
بدین عهد نوشیروان تازه شد
همه کار بر دیگر اندازه شد.
همی بود تا تازه شد جشنگاه
گرانمایگان برگرفتند راه .
بتوبه تازه شود طاعت گذشته چنانک
طری ّ و تازه شود باغ تیره روی به طل .
|| بارونق شدن :
رخ رومیان همچو دیبای روم
از ایشان همه تازه شد مرز و بوم .
ابوالقاسم آن شهریار جهان
کزو تازه شد تاج شاهنشهان .
همی خواست دار مسیحا به روم
بدان تاشود تازه آن مرز و بوم .
بتو زنده و تازه شد تا قیامت
نکو رسم و آیین بوبکر و عمّر.
خسرو محمود آنکه شاهی از وی
تازه شده چون پیمبری به پیمبر.
آنکه بدو تازه شده مملکت
وآنکه بدو تازه شده دین و داد.
|| جوان شدن . جوان گشتن :
ز باغ و ز میدان و آب روان
همی تازه شد پیرگشته جوان .
جمال حال من تازه شود. (کلیله و دمنه ). || شاد شدن . شکفته و خندان شدن . مسرور شدن . شادان گشتن .خرم و خوش گشتن :
ز گفتار او شاد شد شهریار
دلش تازه شد چون گل اندر بهار.
زگفتار ایشان دل شهریار
چنان تازه شد چون گل اندر بهار.
چو از شاه بشنید رستم سخن
دلش تازه شد چون گل اندر چمن .
دل شاه از آن آگهی تازه شد
تو گفتی که بر دیگر اندازه شد.
سپرد آن سپه گیو گودرز را
بدو تازه شد دل همه مرز را.
خروشیدن رخشم آمد بگوش
روان و دلم تازه شد زآن خروش .
استادم مرا سوی وی پیغامی نیکو داد و برفتم و بگزاردم و او بر آن سخت تازه شد.(تاریخ بیهقی چ فیاض ص 148 و چ ادیب ص 143). خواجه ٔ بزرگ از این چه خداوند فرموده و این نواخت تازه که ارزانی داشت سخت تازه شد و شادکام ، و بنده را بشراب بازگرفت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 161). طاهر... بر آن سخت تازه و شادمانه شد و پس از آن میانه هر دو ملطفات ومکاتبات پیوسته گشت . (تاریخ بیهقی ). || بخاطر آمدن . بار دیگر پس از فراموشی بیاد آمدن :
زواره چو بشنید ازو این سخن
برو تازه شد باز درد کهن .
چو کین پدر بر دلش تازه شد
وز آنجایگه سوی آوازه شد.
بجوش آمدش مغز سر زآن سخن
برو تازه شد روزگار کهن .
ز مهران چو بشنید کید این سخن
برو تازه شد روزگار کهن .
چو بشنید افراسیاب این سخن
برو تازه شد روزگار کهن .
چو بشنیدنوشین روان این سخن
برو تازه شد روزگار کهن .
|| در بیت ذیل بمعنی روشن شدن ، درخشان شدن آمده :
تازه شود صورت دین را جبین
سهل شود شیعت حق را صعاب .
|| زنده شدن . حیات تازه یافتن :
پایه ٔ منصب هر یک بکرم بازنما
تا ز الفاظ خوشت تازه شود عَظْم رَمیم .
|| حادث شدن . پدید گشتن . اتفاق افتادن : چون بسر کار رسی حالهای دیگر که تازه میشود می بازنمائید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 271). اعیان نشابور بمصلی رفتند بشکر رسیدن امیر مسعود به نشابورو تازه شدن این فتح . (تاریخ بیهقی ایضاً ص 40). آنچه تازه شده است بازنمای . (کلیله و دمنه ).
عاشقان را در خیال زلف او
تازه می شد هر زمانی مشکلی .
رجوع به تازه و ترکیبات آن شود.
وز آن روی دارا بیامد براه
جهان تازه شد یکسر از فر شاه .
چو افراسیاب آن از ایشان شنید
بکردار گل تازه شد بشکفید.
چو بشنید گفتار او شهریار
چنان تازه شد چون گل اندر بهار.
خیز بت رویا، تا مجلس زی سبزه بریم
که جهان تازه شد و ما ز جهان تازه تریم .
بتوبه تازه شود طاعت گذشته چنانک
طری ّ و تازه شود باغ تیره روی به طل .
من نیستم آن گل کز آب زرقت
تازه شودم شاخ و بار و بالم
حق است و حقیقت به پیش رویم
زآنی تو فکنده پس قتالم .
گلی کآن همی تازه شد روزروز
کنون هر زمان می فروپژمرد.
رخسار دشتها همه تازه شد
چشم شکوفه ها همه بینا شد.
پر از چین شود روی شاهسپرم
چو تازه شود عارض گلّنار.
نبینی که مردم رنجور و مانده از خواب تازه شود و آسایش از خواب یابد؟ (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). || تجدید شدن . تجدید یافتن :
بکرد اندر آن کوه آتشکده
بدو تازه شد مهرگان و سده .
همان تازه شد رسم شاه اردشیر
بدو شاد گشتند برنا و پیر.
بدین عهد نوشیروان تازه شد
همه کار بر دیگر اندازه شد.
همی بود تا تازه شد جشنگاه
گرانمایگان برگرفتند راه .
بتوبه تازه شود طاعت گذشته چنانک
طری ّ و تازه شود باغ تیره روی به طل .
|| بارونق شدن :
رخ رومیان همچو دیبای روم
از ایشان همه تازه شد مرز و بوم .
ابوالقاسم آن شهریار جهان
کزو تازه شد تاج شاهنشهان .
همی خواست دار مسیحا به روم
بدان تاشود تازه آن مرز و بوم .
بتو زنده و تازه شد تا قیامت
نکو رسم و آیین بوبکر و عمّر.
خسرو محمود آنکه شاهی از وی
تازه شده چون پیمبری به پیمبر.
آنکه بدو تازه شده مملکت
وآنکه بدو تازه شده دین و داد.
|| جوان شدن . جوان گشتن :
ز باغ و ز میدان و آب روان
همی تازه شد پیرگشته جوان .
جمال حال من تازه شود. (کلیله و دمنه ). || شاد شدن . شکفته و خندان شدن . مسرور شدن . شادان گشتن .خرم و خوش گشتن :
ز گفتار او شاد شد شهریار
دلش تازه شد چون گل اندر بهار.
زگفتار ایشان دل شهریار
چنان تازه شد چون گل اندر بهار.
چو از شاه بشنید رستم سخن
دلش تازه شد چون گل اندر چمن .
دل شاه از آن آگهی تازه شد
تو گفتی که بر دیگر اندازه شد.
سپرد آن سپه گیو گودرز را
بدو تازه شد دل همه مرز را.
خروشیدن رخشم آمد بگوش
روان و دلم تازه شد زآن خروش .
استادم مرا سوی وی پیغامی نیکو داد و برفتم و بگزاردم و او بر آن سخت تازه شد.(تاریخ بیهقی چ فیاض ص 148 و چ ادیب ص 143). خواجه ٔ بزرگ از این چه خداوند فرموده و این نواخت تازه که ارزانی داشت سخت تازه شد و شادکام ، و بنده را بشراب بازگرفت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 161). طاهر... بر آن سخت تازه و شادمانه شد و پس از آن میانه هر دو ملطفات ومکاتبات پیوسته گشت . (تاریخ بیهقی ). || بخاطر آمدن . بار دیگر پس از فراموشی بیاد آمدن :
زواره چو بشنید ازو این سخن
برو تازه شد باز درد کهن .
چو کین پدر بر دلش تازه شد
وز آنجایگه سوی آوازه شد.
بجوش آمدش مغز سر زآن سخن
برو تازه شد روزگار کهن .
ز مهران چو بشنید کید این سخن
برو تازه شد روزگار کهن .
چو بشنید افراسیاب این سخن
برو تازه شد روزگار کهن .
چو بشنیدنوشین روان این سخن
برو تازه شد روزگار کهن .
|| در بیت ذیل بمعنی روشن شدن ، درخشان شدن آمده :
تازه شود صورت دین را جبین
سهل شود شیعت حق را صعاب .
|| زنده شدن . حیات تازه یافتن :
پایه ٔ منصب هر یک بکرم بازنما
تا ز الفاظ خوشت تازه شود عَظْم رَمیم .
|| حادث شدن . پدید گشتن . اتفاق افتادن : چون بسر کار رسی حالهای دیگر که تازه میشود می بازنمائید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 271). اعیان نشابور بمصلی رفتند بشکر رسیدن امیر مسعود به نشابورو تازه شدن این فتح . (تاریخ بیهقی ایضاً ص 40). آنچه تازه شده است بازنمای . (کلیله و دمنه ).
عاشقان را در خیال زلف او
تازه می شد هر زمانی مشکلی .
رجوع به تازه و ترکیبات آن شود.