تازه روی
لغتنامه دهخدا
تازه روی . [ زَ / زِ ] (ص مرکب ) کسی که رویش مانند گل باطراوت باشد و لطیف و شادمان و مسرور و متبسم و خندان .(ناظم الاطباء). گشاده روی . مسرور. شادان . مهربان . شاد و خندان : طلق ؛ تازه روی . (منتهی الارب ). هش ّ؛ مرد شادمان و تازه روی و سبکروح . (منتهی الارب ) :
شکیبا و بادانش و راستگوی
وفادار و پاکیزه و تازه روی .
سخن پیش فرهنگیان سخته گوی
بهر کس نوازنده و تازه روی .
چنان کز تو من گشته ام تازه روی
تو دل برگشایی بدیدار اوی .
همی باش با کودکان تازه روی
بچوگان به پیش من انداز گوی .
سراسر بدرگاه اوی آمدند
گشاده دل وتازه روی آمدند.
اگر دوست یابد ترا تازه روی
بیفزایدش نازِش و رنگ و بوی .
ز گیتی تو خشنودی شاه جوی
مشو پیش تختش مگر تازه روی .
چو بشنید بهرام شد تازه روی
هم اندر زمان بند برداشت ازوی .
چنین گفت کای داور تازه روی
که بر تو نیابد سخن عیبجوی .
اگر تو ندانی بموبد بگوی
کند زین سخن مر ترا تازه روی .
بدین روزگاری که ما نزد اوی
ببودیم شادان دل و تازه روی .
بیامد به پیش پسر تازه روی
همه شهر یکسر پر ازگفت و گوی .
بصد روزگاران کم آید چنوی
سپهدار فرزانه ٔ تازه روی .
یکی جفت اوی و دگر دخت اوی
بدین هر دو مهراب بد تازه روی .
همه شهر ایران بگفتار اوی
ببودند شادان دل و تازه روی .
دولت او را بملک داده نوید
وآمده تازه روی و خوش به خرام .
بود ز بخشش بر گاه ، تازه روی چو ماه
بود ز کوشش بر زین ، چو اوست بر سر زین .
با زائران گشاده و خندان و تازه روی
وز دست او غنی شده زائر بسیم و زر.
سپهر با اوپیوسته تازه روی بطبع
چنانکه مادر دخترپرست با داماد.
مئی بدست من اندر چو مشکبوی گلاب
بتی به پیش من اندر چون تازه روی بهار.
امسال تازه روی تر آمد همی بهار
هنگام آمدن نه بدینگونه بود پار.
گل همی گل گردد و سنگ سیه یاقوت سرخ
زین بهار سبزپوش تازه روی آبدار.
گر باغ تازه روی و جوان گشت و خندخند
چون ابر نال نال و چنین بابُکا شدست ؟
حیدر عصای موسی دور است و تازه روی
اسلام را بموسی دور از عصا شده ست .
گروهی تازه روی و عشرت افروز
بگاه خوشدلی روشن تر از روز.
سوی دشمن آمد چنان تازه روی
که طفل از دبستان درآید بکوی .
زر افتاد در دست افسانه گوی
برون رفت از آنجا چو زر تازه روی .
درون تا بود قابل شرب واکل
بدن تازه روی است و پاکیزه شکل .
چوبلبل سرایان چو گل تازه روی
ز شوخی درافکنده غلغل بکوی .
بحاجتی که رَوی تازه روی و خندان باش .
شاهی بود... نیکوخوی تازه روی . (سمط العلی ص 35).
بخیلی که باشد خوش و تازه روی
بسی به ز بخشنده ٔ تلخگوی .
این مدت عمر ما چو گل ده روز است
خندان لب و تازه روی می باید بود.
رجوع به تازه رو و تازه رویی شود. || نوظهور. تازه روی آورده . تازه روی آورنده . نوآمده :
درد کهنْت بود برآورد روزگار
این درد تازه روی نگویی چو نوبر است .
شکیبا و بادانش و راستگوی
وفادار و پاکیزه و تازه روی .
سخن پیش فرهنگیان سخته گوی
بهر کس نوازنده و تازه روی .
چنان کز تو من گشته ام تازه روی
تو دل برگشایی بدیدار اوی .
همی باش با کودکان تازه روی
بچوگان به پیش من انداز گوی .
سراسر بدرگاه اوی آمدند
گشاده دل وتازه روی آمدند.
اگر دوست یابد ترا تازه روی
بیفزایدش نازِش و رنگ و بوی .
ز گیتی تو خشنودی شاه جوی
مشو پیش تختش مگر تازه روی .
چو بشنید بهرام شد تازه روی
هم اندر زمان بند برداشت ازوی .
چنین گفت کای داور تازه روی
که بر تو نیابد سخن عیبجوی .
اگر تو ندانی بموبد بگوی
کند زین سخن مر ترا تازه روی .
بدین روزگاری که ما نزد اوی
ببودیم شادان دل و تازه روی .
بیامد به پیش پسر تازه روی
همه شهر یکسر پر ازگفت و گوی .
بصد روزگاران کم آید چنوی
سپهدار فرزانه ٔ تازه روی .
یکی جفت اوی و دگر دخت اوی
بدین هر دو مهراب بد تازه روی .
همه شهر ایران بگفتار اوی
ببودند شادان دل و تازه روی .
دولت او را بملک داده نوید
وآمده تازه روی و خوش به خرام .
بود ز بخشش بر گاه ، تازه روی چو ماه
بود ز کوشش بر زین ، چو اوست بر سر زین .
با زائران گشاده و خندان و تازه روی
وز دست او غنی شده زائر بسیم و زر.
سپهر با اوپیوسته تازه روی بطبع
چنانکه مادر دخترپرست با داماد.
مئی بدست من اندر چو مشکبوی گلاب
بتی به پیش من اندر چون تازه روی بهار.
امسال تازه روی تر آمد همی بهار
هنگام آمدن نه بدینگونه بود پار.
گل همی گل گردد و سنگ سیه یاقوت سرخ
زین بهار سبزپوش تازه روی آبدار.
گر باغ تازه روی و جوان گشت و خندخند
چون ابر نال نال و چنین بابُکا شدست ؟
حیدر عصای موسی دور است و تازه روی
اسلام را بموسی دور از عصا شده ست .
گروهی تازه روی و عشرت افروز
بگاه خوشدلی روشن تر از روز.
سوی دشمن آمد چنان تازه روی
که طفل از دبستان درآید بکوی .
زر افتاد در دست افسانه گوی
برون رفت از آنجا چو زر تازه روی .
درون تا بود قابل شرب واکل
بدن تازه روی است و پاکیزه شکل .
چوبلبل سرایان چو گل تازه روی
ز شوخی درافکنده غلغل بکوی .
بحاجتی که رَوی تازه روی و خندان باش .
شاهی بود... نیکوخوی تازه روی . (سمط العلی ص 35).
بخیلی که باشد خوش و تازه روی
بسی به ز بخشنده ٔ تلخگوی .
این مدت عمر ما چو گل ده روز است
خندان لب و تازه روی می باید بود.
رجوع به تازه رو و تازه رویی شود. || نوظهور. تازه روی آورده . تازه روی آورنده . نوآمده :
درد کهنْت بود برآورد روزگار
این درد تازه روی نگویی چو نوبر است .