تازنده
لغتنامه دهخدا
تازنده . [ زَ دَ / دِ ] (نف ) دونده . (آنندراج ). از تاختن و تاز، تندرو :
چو خورشید بر چرخ لشکر کشید
شب تار تازنده شد ناپدید
یکی انجمن کرد خاقان چین
بزرگان و گردان توران زمین .
مثال داد که فلان خیلتاش را که تازنده ای بود از تازندگان که همتا نداشت بگوی تا ساخته آید که برای مهمی وی را بجایی فرستاده آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 117). تازنده های چند از خوارزم رسیدند و خبر کشتن عبدالجبار پسر خواجه ٔ بزرگ و قوم وی را آوردند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 482).
تازنده ای زی گمرهی
سازنده ای با ناسزا.
آمد برخم تیرگی و نور برون تاخت
تازنده شب تیره پس روز منور.
چه اند این لشکر تازنده هموار
که اند این هفت سالاران لشکر؟
ای که بر مرکب تازنده سواری هش دار.
|| به تاخت آورنده . دواننده :
چنین گفت از آن پس به ایزدگشسب
که این تیغزن شیر تازنده اسب .
چه بینی چه گویی تو در کار ما
بود تخت شاهی سزاوار ما؟
چو خورشید بر چرخ لشکر کشید
شب تار تازنده شد ناپدید
یکی انجمن کرد خاقان چین
بزرگان و گردان توران زمین .
مثال داد که فلان خیلتاش را که تازنده ای بود از تازندگان که همتا نداشت بگوی تا ساخته آید که برای مهمی وی را بجایی فرستاده آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 117). تازنده های چند از خوارزم رسیدند و خبر کشتن عبدالجبار پسر خواجه ٔ بزرگ و قوم وی را آوردند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 482).
تازنده ای زی گمرهی
سازنده ای با ناسزا.
آمد برخم تیرگی و نور برون تاخت
تازنده شب تیره پس روز منور.
چه اند این لشکر تازنده هموار
که اند این هفت سالاران لشکر؟
ای که بر مرکب تازنده سواری هش دار.
|| به تاخت آورنده . دواننده :
چنین گفت از آن پس به ایزدگشسب
که این تیغزن شیر تازنده اسب .
چه بینی چه گویی تو در کار ما
بود تخت شاهی سزاوار ما؟