تارک
لغتنامه دهخدا
تارک . [ رَ ] (اِ) کله سر. (فرهنگ جهانگیری ) (برهان ). فرق سر. (برهان ) (فرهنگ نظام ) (غیاث اللغات ). میان سر آدمی . (برهان ) (آنندراج ) (غیاث اللغات ). میانه ٔ سر که مفرق است . (شرفنامه ٔ منیری ). تصغیر تار است که بمعنی میان سر است . (غیاث اللغات ). تار. (برهان ) (شرفنامه ٔ منیری ) (آنندراج ). ترنگ . چکاد. کاج . هپاک . تویل . سکاد. چکاه . چکاده . سبکاد. سیکاد. فرق : مفرق ؛ تار سر که فرق جای موی سر است . (منتهی الارب ). علاوه ؛ تارک و سر مردم مادام که بر گردن باشد. (منتهی الارب ) :
که باز شانه کند همچو باد سنبل را
به نیش و چنگل خونریز تارک عصفور.
اگر تاج از آن تارک بی بها
شود دور یابد جهان زو رها.
اگر همنبردش بود ژنده پیل
برافشان تو بر تارک پیل نیل .
بیاورد گلشهر دخترْش را
نهاد از بر تارک افسرْش را.
بدو گفت سودابه کای شهریار
تو آتش براین تارک من مبار.
بدو گفت کار من اندرگذشت
هم از تارکم آب برتر گذشت .
چو داراب بر تخت زرین نشست
همای آمد و تاج زرین بدست
ببوسید و بر تارک او نهاد
جهان را بدیهیم او مژده داد.
بدین خواری و زاری و گرم و درد
پراکنده بر تارکش خاک و گرد.
بدو داد هوش و دل و جان پاک
پراکند بر تارک خویش خاک .
بر او کرد جوشن همه چاک چاک
پس آنگاه بر تارکش ریخت خاک .
بدو گفت کسری چه روشنتر است
که بر تارک هر کسی افسر است .
براند اسب و گفت آنچه از خوب و زشت
جهاندار بر تارک ما نوشت
بباشد نگردد به اندیشه باز
مبادا که آید بدشمن نیاز.
بکافور تن را توانگر کنید
ز مشک ازبر تارک افسر کنید.
به یالش همی اندرآویختند
همی خاک بر تارکش ریختند.
چو دانی که ایدر نمانی دراز
به تارک چرا برنهی تاج آز؟
خدنگی که پیکانْش بد بیدبرگ
فرودوخت بر تارک ترک ترگ .
ز دینار شد تارکش ناپدید
ز گوهر کسی چهره ٔ او ندید.
زبرجد بیاورد و یاقوت و زر
همی ریخت بر تارک شاه بر.
شه گیتی آرای خورشیدبخت
که بر تارک چرخ بنهاد تخت .
عمودی بزد بر سر و ترگ اوی
که خون اندرآمد ز تارک بروی .
کنون این زمان روز اسکندر است
که بر تارک مهتران افسر است .
که تاج کئی تارکت را سزاست
پدربرپدر پادشاهی تراست .
ندارد همانا ز ما آگهی
وگر تارک از رای دارد تهی .
همانا که کوپال بیش از هزار
زدندش بر آن تارک نامدار.
همی کرد بر تارکش دست راست
به اسب اندر آمد نبود آنچه خواست .
یکی تیغ هندی بزد بر سرش
ز تارک بدو نیمه شد تا برش .
هر سر ماه آسمان را تاج تارک میشود
چون بصورت شکل نعل مرکبش دارد هلال .
بزند نارو بر سرو سهی ، سرو سهی
بزند بلبل بر تارک گل قالوسی .
برداشت تاجهای همه تارک سمن
برداشت پنجه های همه ساعد چنار.
یکی شمشیر به تارکش برزد و بدونیم کرد. (تاریخ سیستان ).
و آن سالار بوقت خود به غزو میرود و خراج و پیل می ستاند و بر تارک هندوان عاصی می زند و خراجها می ستاند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 269).
به تیری که پیکان او بیدبرگ
فرودوخت بر تارک ترک ترگ .
وز جهل و جنون خویش بنهاد
از تارک نرگس افسر جم .
پایهای تخت او را مهر بر تارک نهاد
مهر و ماه آسمان بی شک در آن افسر گرفت .
چتر او رافتح بر تارک نهاد
تیغ او را نصرت اندر بر کشید.
تارک این زیر چنگ شیر باد
سینه ٔ آن پیش نیش مار باد.
تارکم زیر زخم خایسک است
جگرم پیش حد ساطور است .
نیست آرامشی که در عالم
بر تک تارکش نه مقصور است .
بکامگاری بر دیده ٔ زمانه نشست
قدم زر تبت بر تارک سپهر نهاد.
چو چرخ گردان بر تارک معادی گرد
چو مهر تابان بر طلعت موالی تاب .
بر تارک و بر سینه زد همی
اندر جگر و دیده اوفتاد.
زشت باشد دیو را بر تارک افسر داشتن .
بقدم تارک کیوان سپرد از همت
چون به کیوان نگرد ننگرد الا بقدم .
نجم کلاهدوز که ترک کلاه او
بر تارک غلام نهی شه شود غلام .
ترجمان یوسف غیب است آن مصری قلم
کآب نیل از تارک آن ترجمان افشانده اند.
بر پرچم علامت بر تارک غلامان
از مشتریش طاس است ازآفتاب مغفر.
نرگس بر سر گرفت طشت زر از بهر خون
تارک گلبن گشاد نیشتر از نوک خار.
ز بس گرد بر تارک و ترگ و زین
زمین آسمان ،آسمان شد زمین .
همه ره سجده میبردم قلم وار
به تارک راه میرفتم چو پرگار.
بجویند از شب تاریک تارک
بروشن خاطری روزی مبارک .
چو بنوشت آسمان را فرش بر فرش
به استقبالش آمد تارک عرش .
عجم را زآن دعا کسری برافتاد
کلاه از تارک کسری درافتاد.
صلیب زنگ را بر تارک روم
به دندان ظفر خاییده چون موم .
کآن یکی یافتی دو را کم زن
پای بر تارک دو عالم زن .
هست ما را بفر تارک او
همه چیز از پی مبارک او.
نشست اولین روز بر تخت عاج
به تارک برآورده پیروزه تاج .
مرا خود کجا باشد از سرخبر
که تاج است بر تارکم یا تبر؟
رجوع به تار شود.
- تارک جو :
بعد از آنش کژ همی کرد او بقصد
تاج وامی گشت تارک جو بقصد.
|| قله . قسمت اعلای چیزی :
یکی کاخ بد تارک اندر سماک
نه از دسترنج و نه از سنگ و خاک .
تیغ اگر برزدی بتارک سنگ
آب گشتی ولیک آتش رنگ .
گوهر ز دهن فرونشاندی
بر تارک ِ تاج ِ او نشاندی .
دیده بر تارک سنان دیدن
خوشتر از روی دشمنان دیدن .
|| مجازاً، مغز. دماغ . سر :
زآن عقیقین مئی که هرکه بدید
از عقیق گداخته نشناخت ...
نابسوده دو دست رنگین کرد
ناچشیده به تارک اندر تاخت .
|| هر چیز که آنرا در جنگ بر سر گذارند همچو کلاه خود و مغفر و امثال آن . (برهان ). خود آهنین را که بر سر گذارند نیزتارک و ترک گفته اند. (آنندراج ). برهان و مقلدانش معنی کلاه خود را هم برای لفظ مذکور نوشته اند که ثابت نیست . (فرهنگ نظام ).
که باز شانه کند همچو باد سنبل را
به نیش و چنگل خونریز تارک عصفور.
اگر تاج از آن تارک بی بها
شود دور یابد جهان زو رها.
اگر همنبردش بود ژنده پیل
برافشان تو بر تارک پیل نیل .
بیاورد گلشهر دخترْش را
نهاد از بر تارک افسرْش را.
بدو گفت سودابه کای شهریار
تو آتش براین تارک من مبار.
بدو گفت کار من اندرگذشت
هم از تارکم آب برتر گذشت .
چو داراب بر تخت زرین نشست
همای آمد و تاج زرین بدست
ببوسید و بر تارک او نهاد
جهان را بدیهیم او مژده داد.
بدین خواری و زاری و گرم و درد
پراکنده بر تارکش خاک و گرد.
بدو داد هوش و دل و جان پاک
پراکند بر تارک خویش خاک .
بر او کرد جوشن همه چاک چاک
پس آنگاه بر تارکش ریخت خاک .
بدو گفت کسری چه روشنتر است
که بر تارک هر کسی افسر است .
براند اسب و گفت آنچه از خوب و زشت
جهاندار بر تارک ما نوشت
بباشد نگردد به اندیشه باز
مبادا که آید بدشمن نیاز.
بکافور تن را توانگر کنید
ز مشک ازبر تارک افسر کنید.
به یالش همی اندرآویختند
همی خاک بر تارکش ریختند.
چو دانی که ایدر نمانی دراز
به تارک چرا برنهی تاج آز؟
خدنگی که پیکانْش بد بیدبرگ
فرودوخت بر تارک ترک ترگ .
ز دینار شد تارکش ناپدید
ز گوهر کسی چهره ٔ او ندید.
زبرجد بیاورد و یاقوت و زر
همی ریخت بر تارک شاه بر.
شه گیتی آرای خورشیدبخت
که بر تارک چرخ بنهاد تخت .
عمودی بزد بر سر و ترگ اوی
که خون اندرآمد ز تارک بروی .
کنون این زمان روز اسکندر است
که بر تارک مهتران افسر است .
که تاج کئی تارکت را سزاست
پدربرپدر پادشاهی تراست .
ندارد همانا ز ما آگهی
وگر تارک از رای دارد تهی .
همانا که کوپال بیش از هزار
زدندش بر آن تارک نامدار.
همی کرد بر تارکش دست راست
به اسب اندر آمد نبود آنچه خواست .
یکی تیغ هندی بزد بر سرش
ز تارک بدو نیمه شد تا برش .
هر سر ماه آسمان را تاج تارک میشود
چون بصورت شکل نعل مرکبش دارد هلال .
بزند نارو بر سرو سهی ، سرو سهی
بزند بلبل بر تارک گل قالوسی .
برداشت تاجهای همه تارک سمن
برداشت پنجه های همه ساعد چنار.
یکی شمشیر به تارکش برزد و بدونیم کرد. (تاریخ سیستان ).
و آن سالار بوقت خود به غزو میرود و خراج و پیل می ستاند و بر تارک هندوان عاصی می زند و خراجها می ستاند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 269).
به تیری که پیکان او بیدبرگ
فرودوخت بر تارک ترک ترگ .
وز جهل و جنون خویش بنهاد
از تارک نرگس افسر جم .
پایهای تخت او را مهر بر تارک نهاد
مهر و ماه آسمان بی شک در آن افسر گرفت .
چتر او رافتح بر تارک نهاد
تیغ او را نصرت اندر بر کشید.
تارک این زیر چنگ شیر باد
سینه ٔ آن پیش نیش مار باد.
تارکم زیر زخم خایسک است
جگرم پیش حد ساطور است .
نیست آرامشی که در عالم
بر تک تارکش نه مقصور است .
بکامگاری بر دیده ٔ زمانه نشست
قدم زر تبت بر تارک سپهر نهاد.
چو چرخ گردان بر تارک معادی گرد
چو مهر تابان بر طلعت موالی تاب .
بر تارک و بر سینه زد همی
اندر جگر و دیده اوفتاد.
زشت باشد دیو را بر تارک افسر داشتن .
بقدم تارک کیوان سپرد از همت
چون به کیوان نگرد ننگرد الا بقدم .
نجم کلاهدوز که ترک کلاه او
بر تارک غلام نهی شه شود غلام .
ترجمان یوسف غیب است آن مصری قلم
کآب نیل از تارک آن ترجمان افشانده اند.
بر پرچم علامت بر تارک غلامان
از مشتریش طاس است ازآفتاب مغفر.
نرگس بر سر گرفت طشت زر از بهر خون
تارک گلبن گشاد نیشتر از نوک خار.
ز بس گرد بر تارک و ترگ و زین
زمین آسمان ،آسمان شد زمین .
همه ره سجده میبردم قلم وار
به تارک راه میرفتم چو پرگار.
بجویند از شب تاریک تارک
بروشن خاطری روزی مبارک .
چو بنوشت آسمان را فرش بر فرش
به استقبالش آمد تارک عرش .
عجم را زآن دعا کسری برافتاد
کلاه از تارک کسری درافتاد.
صلیب زنگ را بر تارک روم
به دندان ظفر خاییده چون موم .
کآن یکی یافتی دو را کم زن
پای بر تارک دو عالم زن .
هست ما را بفر تارک او
همه چیز از پی مبارک او.
نشست اولین روز بر تخت عاج
به تارک برآورده پیروزه تاج .
مرا خود کجا باشد از سرخبر
که تاج است بر تارکم یا تبر؟
رجوع به تار شود.
- تارک جو :
بعد از آنش کژ همی کرد او بقصد
تاج وامی گشت تارک جو بقصد.
|| قله . قسمت اعلای چیزی :
یکی کاخ بد تارک اندر سماک
نه از دسترنج و نه از سنگ و خاک .
تیغ اگر برزدی بتارک سنگ
آب گشتی ولیک آتش رنگ .
گوهر ز دهن فرونشاندی
بر تارک ِ تاج ِ او نشاندی .
دیده بر تارک سنان دیدن
خوشتر از روی دشمنان دیدن .
|| مجازاً، مغز. دماغ . سر :
زآن عقیقین مئی که هرکه بدید
از عقیق گداخته نشناخت ...
نابسوده دو دست رنگین کرد
ناچشیده به تارک اندر تاخت .
|| هر چیز که آنرا در جنگ بر سر گذارند همچو کلاه خود و مغفر و امثال آن . (برهان ). خود آهنین را که بر سر گذارند نیزتارک و ترک گفته اند. (آنندراج ). برهان و مقلدانش معنی کلاه خود را هم برای لفظ مذکور نوشته اند که ثابت نیست . (فرهنگ نظام ).