تار
لغتنامه دهخدا
تار. (ص ) محمد معین در حاشیه ٔ برهان قاطع آرد: اوستا: تثره (تاریک ) (از تمسره ، تنسره )، هندی باستان : تمیسره (تاریک )، پهلوی : تار ، کردی : تاری ،افغانی : تور ، استی : تلینگه ، تلینگ (تاریکی ، تاریک )، تر (کثیف ، غمگین )، بلوچی : تار ، سریکلی : تار ، منجی : تراوی ، گیلکی : تار - انتهی . تاریک . (غیاث اللغات ) (فرهنگ رشیدی ) (فرهنگ اوبهی ) (فرهنگ جهانگیری ). تیره و تاریک . (برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ). بدون روشنی و یا کم روشنی و تیره . (فرهنگ نظام ). تاری . تاره . تاران . تارین . تیره .دیجور. مظلم . ظلمانی سیاه . مقابل روشن :
بشد میزبان گفت کای نامدار
ببودی دراین خانه ٔ تنگ و تار.
چو شب گشت پیدا و شد روز تار
شد اندر شبستان کی نامدار.
از ایدر برو تازیان تا ببلخ
که از بلخ شد روز ما تار و تلخ .
چو خورشید بر چرخ لشکر کشید
شب تار تازنده شد ناپدید،
یکی انجمن کرد خاقان چین
بزرگان و گردان توران زمین .
بتاراج داده کلاه و کمر
شده روز تار و نگون گشته سر.
ز بس گرد لشکر جهان تار شد
مگر مهر رخشان گرفتار شد.
ز گشت دلیران بر آن دشت جنگ
چو شب گشت آوردگه تار و تنگ .
چنین تا سپهر و زمین تار شد
فراوان ز ترکان گرفتار شد.
چنین گفت شیر ژیان با پلنگ
که بر غرم چون روز شد تار و تنگ .
چنین گفت کاکنون سر بخت اوی
شود تار و ویران شود تخت اوی .
ز اندیشه ٔ او چو آگه شدم
از ایران شب تار بیره شدم .
شهنشاه لهراسپ در شهر بلخ
بکشتند و شد روز ما تارو تلخ .
صعب چون بیم و تلخ چون غم جفت
تار چون گور و تنگ چون دل زفت .
ز بس گرد چون پود در تار شد
بر آن غول چهران جهان تار شد.
خِرَد است آنکه اگر نور چراغ او
نیستی ، عالم یکسر شب تارستی .
روز رخشنده کزو شاد شود مردم
از پس انده و رنج شب تار آمد.
طلعت مستنصر از خدای جهان را
ماه منیر است و این جهان شب تار است .
غار جهان گرچه تنگ و تار شده ست
عقل بسنده ست یار غار مرا.
روزهای روشن گیتی همه
بر عدوی تو شبان تار باد.
شب تار و ره دور و خطر مدعیان
تا در دوست ندانم بچه عنوان برسم .
حرز عقل است مرهم دل ریش
تیغ روزاست صیقل شب تار.
دانم که ندْهی داد من ، روزی نیاری یاد من
بشنو شبی فریاد من ، داغ شب تار آمده .
خود ندارد حواری عیسی
روزکوری و حاجت شب تار.
گشاید بند چون دشوار گردد
بخندد صبح چون شب تار گردد.
چنانکه از شب تار صبح برآید. (گلستان ).
شب تار است و ره ِ وادی ِ ایمن در پیش
آتش طور کجا موعد دیدار کجاست ؟
بندگی حق بشب تار کن
رغبت مزدت چو بود کار کن .
- تار شدن (گشتن ، گردیدن )چشم ؛ تیره شدن آن . کم شدن بینایی چشم : چشمهایم تار شده است :
بر آن مرد بگریست بهرام زار
وز آن زهر شد چشم بهرام تار.
یکی خیمه زد بر سر از دود قار
سیه شد هوا چشمها گشت تار.
هر چشم که ازخاک درت سرمه ٔ او بود
زآوردن هر آب که آرد نشود تار.
|| گل آلود. مقابل روشن : این آب کمی تار است .
بشد میزبان گفت کای نامدار
ببودی دراین خانه ٔ تنگ و تار.
چو شب گشت پیدا و شد روز تار
شد اندر شبستان کی نامدار.
از ایدر برو تازیان تا ببلخ
که از بلخ شد روز ما تار و تلخ .
چو خورشید بر چرخ لشکر کشید
شب تار تازنده شد ناپدید،
یکی انجمن کرد خاقان چین
بزرگان و گردان توران زمین .
بتاراج داده کلاه و کمر
شده روز تار و نگون گشته سر.
ز بس گرد لشکر جهان تار شد
مگر مهر رخشان گرفتار شد.
ز گشت دلیران بر آن دشت جنگ
چو شب گشت آوردگه تار و تنگ .
چنین تا سپهر و زمین تار شد
فراوان ز ترکان گرفتار شد.
چنین گفت شیر ژیان با پلنگ
که بر غرم چون روز شد تار و تنگ .
چنین گفت کاکنون سر بخت اوی
شود تار و ویران شود تخت اوی .
ز اندیشه ٔ او چو آگه شدم
از ایران شب تار بیره شدم .
شهنشاه لهراسپ در شهر بلخ
بکشتند و شد روز ما تارو تلخ .
صعب چون بیم و تلخ چون غم جفت
تار چون گور و تنگ چون دل زفت .
ز بس گرد چون پود در تار شد
بر آن غول چهران جهان تار شد.
خِرَد است آنکه اگر نور چراغ او
نیستی ، عالم یکسر شب تارستی .
روز رخشنده کزو شاد شود مردم
از پس انده و رنج شب تار آمد.
طلعت مستنصر از خدای جهان را
ماه منیر است و این جهان شب تار است .
غار جهان گرچه تنگ و تار شده ست
عقل بسنده ست یار غار مرا.
روزهای روشن گیتی همه
بر عدوی تو شبان تار باد.
شب تار و ره دور و خطر مدعیان
تا در دوست ندانم بچه عنوان برسم .
حرز عقل است مرهم دل ریش
تیغ روزاست صیقل شب تار.
دانم که ندْهی داد من ، روزی نیاری یاد من
بشنو شبی فریاد من ، داغ شب تار آمده .
خود ندارد حواری عیسی
روزکوری و حاجت شب تار.
گشاید بند چون دشوار گردد
بخندد صبح چون شب تار گردد.
چنانکه از شب تار صبح برآید. (گلستان ).
شب تار است و ره ِ وادی ِ ایمن در پیش
آتش طور کجا موعد دیدار کجاست ؟
بندگی حق بشب تار کن
رغبت مزدت چو بود کار کن .
- تار شدن (گشتن ، گردیدن )چشم ؛ تیره شدن آن . کم شدن بینایی چشم : چشمهایم تار شده است :
بر آن مرد بگریست بهرام زار
وز آن زهر شد چشم بهرام تار.
یکی خیمه زد بر سر از دود قار
سیه شد هوا چشمها گشت تار.
هر چشم که ازخاک درت سرمه ٔ او بود
زآوردن هر آب که آرد نشود تار.
|| گل آلود. مقابل روشن : این آب کمی تار است .