تاختن
لغتنامه دهخدا
تاختن . [ ت َ ] (مص ) این لفظ در پهلوی هم تاختن و در اوستا «تک » و «تچ »، در سنسکریت هم تچ است که اکنون در زبان ولایتی مازندران موجود است با تبدیل «چ » به جیم ... (فرهنگ نظام )... پهلوی تاختن از اوستا «تچ » (دویدن )... (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). دواندن . راندن . (از ولف صص 231 - 232). مصدر دیگرآن تاز و تازش است . بسرعت راندن . تند راندن . بسرعت رفتن . اسب را بشدتی هرچه تمامتر دوانیدن . سخت دویدن .سخت دوانیدن : صلت ؛ تاختن اسب . عبط الفرس ؛ اسب را تاختن چندانکه عرق آورد. (از منتهی الارب ) :
آهو همی گرازد گردن همی فرازد
گه سوی کوه تازد گه سوی راغ و صحرا.
از این تاختن رنجه شد اردشیر
بدید از بلندی یکی آبگیر.
ابا گوی و چوگان بمیدان شویم
زمانی بتازیم و خندان شویم .
بگفتار او سر برافراختند
شب و روز یکسر همی تاختند.
بیفکند برگستوان و بتاخت
بگرد سپه چرمه اندرنشاخت .
برون تاخت زآنجای مانند گرد
درفشی پس پشت او لاجورد.
بگفت این وز آن پس برانگیخت اسب
پس او همی تاخت ایزدگشسب .
به پیش گو پیلتن تاختند
ز شادی بر او آفرین ساختند.
بگفت این و برکند از جای اسب
همی تاخت برسان آذرگشسب .
بفرمود کز نامداران روم
کسی کو بتازد به بر و به بوم .
بفرمود تا پیش او تاختند
بر رودسازانْش بنشاختند.
بغار و بکوه و بهامون بتاخت
به تیر و به شمشیر و نیزه بساخت .
بهر سو، ز باران همی تاختند
بدشت اندرون خیمه ها ساختند.
به بستور فرمود تا برنشست
میان یلی ، تاختن را ببست .
بدستوری شاه پیروزبخت
بتازم پس ترک بدخواه سخت .
بفرمود و گفت ای گو سرفراز
یکی تا بر شاه ترکان بتاز.
بتازیم و نزدیک پیران شویم
به تیمار و درد اسیران شویم .
بیا تا من و تو به آوردگاه
بتازیم هر دو به پیش سپاه .
پس اندر فرامرز چون پیل مست
همی تاخت با تیغ هندی بدست .
پرستنده گفتا چو فرمان دهی
بتازیم تا کاخ سرو سهی .
جوان با کنیزک چو باد دمان
نپرداخت از تاختن یک زمان .
چو از خون آن کشته بدنام شد
همی تاخت تا پیش بهرام شد.
چو فغفور چینی بدیدش بتاخت
سمند چمانش بخوی درنشاخت .
چو اسب و تن از تاختن گشت سست
فرودآمدن را همی جای جست .
دگر اسب شبدیز کز تاختن
نماندی بهنگام کین آختن .
دلیران ایران بکردار شیر
همی تاختند از پس او دلیر.
درفشی بدو داد و گفتا بتاز
بیارای پیلان و لشکر بساز.
سپه را بدو داد و خود پیش رفت
همی تاخت با این سه بیدارتفت .
سواران جنگی و مردان کار
بسی تاختند اندر آن کوهسار.
سگالش بدینسان درانداختند
بپرداختند و برون تاختند.
که نزد من آمد زریر از نخست
بدینسان همی تاخت باره درست .
کنون زود برتاز و برکش میان
بر شیر بگشای و جنگ کیان .
گریزان شد از گیو پیران شیر
پس اندر همی تاخت گیو دلیر.
متازید و این کشتگان مسپرید
بگردید و آن خستگان بشمرید.
نشست از برتازی اسب سمند
همی تاخت ترسان ز بیم گزند.
وز این روی خراد برزین نهان
همی تاخت تا نزد شاه جهان .
وز آن پس تهمتن یکی نیزه خواست
سوی شاه مازندران تاخت راست .
همی تاخت چون باد تا تیسفون
سپاهی همه دست شسته بخون .
همی تاز تا آذرآبادگان
بجای بزرگان و آزادگان .
همی تاختی تا دماوند کوه .
یکی اسب مر هر یکی را بساخت
از آمل سوی زابلستان بتاخت .
آز اگر بر تو غالبست مترس
سوی آن خدمت مبارک تاز.
مرا ز نو شدن مه غرض همه گنه است
چو مه ببینی بشتاب و روزگار مبر
بدان شتاب که من خواهم ار ندانی تاخت
میان تاختن آواز ده که باده بخور.
به خبر دادن نوروز نگارین سوی میر
سیصدوشصت شبانروز همی تاخت براه .
هر زمان نوحه کند فاخته چون نوحه گری
هر زمان کبک همی تازد چون جاسوسی .
گفتا برو بنزد زمستان بتاختن
صحرا همی نورد و بیان همی گذار.
گاه اندر شیب تازم گاه تازم بر فراز
چون کسی کو، گاه بازی برنشیند بر رسن .
ژاژ داری تو و هستند بسی ژاژخران
وین عجب نیست که تازند سوی ژاژخران .
بسان کوه بپای و بسان لاله بخند
بسان چرخ بتاز و بسان ابر ببار.
ابوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 281).
... و نقیبان تاختند سوی احمد و ساقه سوی مقدمان که بر لب رود مرتب بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 352). ... آمد تازان تا نزدیک خواجه احمد و حال بازگفت . (تاریخ بیهقی ). ... سواری چند از طلیعه بتاختند که علی تکین از آب بگذشت و در صحرایی وسیع بایستاد... که جنگ اینجا خواهد بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 351). ... وی معتمدی را گفت بزیر رو و بتاز و نگاه کن تا آن گرد چیست . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 65). ... امیر گفت عمم یوسف باشد که خوانده ایم که پذیره خواست آمد و فرمود نقیبی دو را که پذیره ٔ وی روند. بتاختند روی بمشعل دررسیدند و بازپس بتاختند و گفتند زندگانی خداوند دراز باد امیر یوسف است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 251).
چنان تاخت ارغون پولادسم
که در گنبد از گرد شد ماه گم .
بسی هدیه ٔ گونه گون ساختند
بپوزش بر پهلوان تاختند.
چند درین بادیه ٔ خوب و زشت
تشنه بتازی به امید سراب ؟
بر راه امام خویش می تازد
او را مپذیر و نه امامش را.
تا زنده زمان چو دیو می تازد
تو از پس دیو خیره می تازی .
ای سپاهی کز سر خاور بود
هر شبی تا باخترْتان تاختن .
وین تاختن شب از پی روز
چون از پی نقره خنگ ادهم .
لختی عنان بکش ز پی این جهان متاز
زیرا که تاختن ز پس این جهان عَناست .
دایم بشکار در همی تازی
وآگاه نئی که مانده در دامی .
جز بهوای دل من تاختن
شام و سحرگاه نبودی هواش .
من برین مرکب فراوان تاختم
گرد عالم گه یمین و گه شمال .
و از شام بتاختن به همدان آمد بنزدیک دو هفته کمتر. (مجمل التواریخ ).
آهسته تر ای سوار چالاک
بر دیده ٔ ما متاز چندین .
چو یک مه در آن بادیه تاختند
ازو نیز هم رخت پرداختند.
در ایشان خیره شد هر کس که می تاخت
که خسرو را ز شیرین بازنشناخت .
هزار چهارم نجیبان تیز
چو آهو گه تاختن گرم خیز.
بر در هر کس چو صبا درمتاز
با دم هر خس چو هوا درمساز.
در آن صحراکه او خواهد، بتازید
بهشتی روی را، قصری بسازید.
هرکه نقص خویش را دید و شناخت
اندر استکمال خود دواسبه تاخت .
چه خبر دارد از پیاده سوار
او همی می رود تو می تازی .
|| تازاندن . بتاخت بردن :
چو از آفرینش بپرداختند
نوندی ز ساری برون تاختند.
دژم گردد و تیغ را برکشد
بتازد بسی اسب و مردم کشد.
زمان تا زمان زینْش برساختی
همی گرد گیتیش برتاختی .
ز هر سو هیونی تکاور بتاخت
سلیح سواران جنگی بساخت .
زمانی به نخجیرتازیم اسب
زمانی نوان پیش آذرگشسب .
سیاوش سپه را بدینسان بتاخت
تو گفتی که اسبش به آتش بساخت .
گو شیردل کار او را بساخت
فرستادگان را بهر سو بتاخت .
همی خورد باده همی تاخت اسب
بیامد سوی خان آذرگشسب .
همی تاخت تا پیش آن کاخ اسب
پس پشت او بود ایزدگشسب .
همی تاختش تا براو رسید
چو او را بدان خاک کشته بدید.
همی تاختش تا بدیشان رسید
سر جادوان چون مر اورا بدید.
همان تیغ زهرآب داده به دست
همی تازد او باره چون پیل مست .
هیونی بتازید تا رزمگاه
بنزدیکی آن درفش سیاه .
ز بیگانه ایوان بپرداختند
فرستادگان پیش او تاختند.
ز بیگانه خانه بپرداختند
فرستاده را پیش او تاختند.
بپرسید بسیار و بنواختش
هم آنگه بر پیلتن تاختش .
بزرگان لشکر چو بشناختند
بر شهریار جهان تاختند.
مر آن بچه را پیش او تاختند
بسان سپهری برافراختند.
پرستنده را گفت درها ببند
کسی را بتاز از پی گوسفند.
چو از مادر مهربان شد جدا
سبک تاختندش بر پادشا.
همی تاختندش پیاده کشان
چنان روزبانان مردم کشان .
بفرمود تا زخم او را به تیر
مصور نگاری کند بر حریر
سواری برافکند زی شهریار
فرستاد نزدیک او آن نگار
وز آن پس هنرها چو کردی بکار
همی تاختندی بر شهریار.
[راشدی ] بیرون شد و محمدبن واصل را بر آن جمله بگرفت و سوار تاخت نزدیک عزیزبن عبداﷲ و او را آگاه کرد.(تاریخ سیستان ). امیر نقیبان تاخت سوی قلب که هشیارباشید که معظم لشکر خصمان روی بشما دارند. (تاریخ بیهقی ). احمد گفت اعیان و سپاه را بباید گفت آمدن و نمود که بجنگ خواهد رفت تا لشکر برنشیند آنگاه کس بتازیم که از راه مخالفان درآید از طلیعه گاه تا گویند خصمان بجنگ پیش نخواهند آمد. (تاریخ بیهقی ). من وکیل در را بتاختم در ساعت بونصر بیامد. (تاریخ بیهقی ).
کرّه ای را که کسی نرم نکرده ست متاز
بجوانی و بزور و هنر خویش مناز.
ز یک روز دو روزه ره ساختن
به از اسب کشتن ز بس تاختن .
بسان درفشی برافراختش
به پیش صف هندوان تاختش .
ز زین برربود و همی تاختش
به پیش پدر برد و بنداختش .
بعمدا همی تاختندش براه
به اندک زمان پای وی شد تباه .
چه تازی خر به پیش تازی اسبان
گرفتاری بجهل اندر، گرفتار.
ای گشته سوار جلد بر تازی
خر پیش سوار علم چون تازی
تازیت زبهر علم دین باشد
بی علم یکیست تازی و رازی .
کاروانی دید که می گذشتند حاجب را بتاخت تا از ایشان صورت حالی و استخباری واجب دارد. (تاریخ بیهق ).
بودم از عجز چون خران در گل
بر جهان اسب تاختم چون برف .
بشیرین گفت هین تا رخش تازیم
برین پهنه زمانی گوی بازیم .
نه هر جای مرکب توان تاختن .
چو نتوان بدریا فرس تاختن
بباید دگر چاره ای ساختن .
|| حمله کردن . حمله آوردن . حمله بردن . هجوم کردن . حمله ور شدن . هجوم آوردن :
ز قلب آن چنان سوی لشکر بتاخت
که از هول او شیر نر آب تاخت .
گربزان شهر بر من تاختند
من ندانستم چه تنبل ساختند.
بر او تاختن کرد ناگاه مرگ
بسر بر نهادش یکی تیره ترگ .
بگفت و بدو تاخت برسان باد
دو زاغ کمان را بزه برنهاد.
برآراست از هر سویی تاختن
نبود ایچ هنگام پرداختن .
پر از خیمه آن دشت و خرگاه بود
از آن تاختن خود که آگاه بود؟
سواران ز دژ یکسره تاختند
بگردون سر نیزه افراختند.
سواران جنگی همی تاختند
بکالا گرفتن نپرداختند.
سواران چین پیش او تاختند
برافکندنش را همی ساختند.
سپهدار ترکان چو شب درگذشت
میان با سپه تاختن را ببست .
که پیش از بد و غارت و تاختن
ز هر گونه ای باید انداختن .
چو آمد بنزدیک ایران سپاه
سواری برافکند، فرزند شاه
که پرسد که این جنگجویان که اند
وز این تاختن ساخته بر چه اند.
من امشب سگالیده ام تاختن
سپه را بجنگ اندر انداختن .
نگه کن که این رزمجویان که اند
در این تاختن ساخته بر چه اند.
ندانست کس غارت و تاختن
دگر دست سوی بدی آختن .
وز آن گرزداران و نیزه وران
که می تاختندی بر این و بر آن .
همی تاخت تا قلب توران سپاه
بینداختش خوار در قلبگاه .
همی تاختند اندر آن رزمگاه
دو سالار بر یکدگر کینه خواه .
همه تاختن را بیاراستند
بتاراج و بیداد برخاستند.
همه مردی آموختی و شجاعت
جهان گشتن و تاختن چون سکندر.
راست گفتی همی بمجلس رفت
یا از آن تاختن نداشت خبر.
ملک مشرق سلطان جهاندار بدو
هم چنان تازد پیوسته که کسری به غباد.
ز دو پادشا بستدی بر دو معدن
بیک تاختن هفتصد پیل منکر.
بر لشکر زمستان نوروزنامدار
کرده ست رای تاختن و قصد کارزار.
گفتا برو بنزد زمستان به تاختن
صحرا همی نورد و بیابان همی گذار.
گر همی خواهی بنشست ملک وار نشین
ور همی تاختن آری ، بسوی خوبان تاز.
گهی بتازد بر من ، گهی بدو تازم
بساعتی در، گه آشتی و گاهی جنگ .
از ستمکاران بگیر و با نکوکاران بخور
با جهان خواران بغلت و بر جهانداران بتاز.
... حمزه بتاختن حرب بن عبیده رفت و حرب کردند و یک جایگاه از یاران حرب بن عبیده بیست واَندهزار مرد بکشت . (تاریخ سیستان ). ... و مردم سیستان را همی نیازردند مگر سپاهی اگر بر ایشان حرب کردی و بتاختن ایشان شدی بکشتندی . (تاریخ سیستان ). امیر محمود از بست تاختن آورد. (تاریخ بیهقی ). صواب باشد مگر خداوند این تاختن نکند و اینجا به راون مقام کند تا رسول پورتکین برسد. (تاریخ بیهقی ). خوارزمشاه چون بشنید ده سرهنگ با خیل سوی بخارا تاختن آورد.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 348).
در بستر بُدیار و من از دوستی او
گاهی به سَرین تاختم و گاه بپائین .
بنوک سنان بر مه افراختش
نهانی ز هر سو همی تاختش .
شب این تیرها را وی انداخته ست
همین تاختن ناگه او ساخته ست .
بدان فربهان لاغران تاختند
بخوردندشان پاک و پرداختند.
باید همیت ناگه یک تاختن بر ایشان
تا زآن سگان بشمشیر از دل برون کنی کین .
چون باد خزان بتاخت بر باغ
زو ریخته گشت لاله را دم .
از نیشابور در زمانی اندک بجرجان تاخت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 60). خاطر از کار او بپرداخت پس عنان بدیشان تافت و ناگاه بر سر ایشان تاخت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 266). || حمله . هجوم : [ امیر خلف ] پس از آنکه دشمنان قهر کرد و حج کرد و خدمت امیرالمؤمنین کرد و لوا و عهد آورد و عهد و منشور و حصارها گرفت و بستد و حربها کرد و خون پدر بازآورد و تاختن ها کرد. (تاریخ سیستان ). و سپاه از بس تاختنهای او، ستوه شدند ورنجیدند. (مجمل التواریخ ). || این لفظ مجازاً در معنی غارت و تاراج استعمال میشود. (فرهنگ نظام ). مؤلف آنندراج در لفظ تاخت و تاختن چنین آرد: دویدن بر سر کسی بقصد جنگ یا غارت ، و با لفظ بردن و کردن مستعمل است - انتهی : و خلیجان مردمانی جنگی اند و تاختن برنده . (حدود العالم ).
سپاهی که شان تاختن پیشه بود
وز آزادمردی کم اندیشه بود.
نه آیین شاهان بود تاختن
چنین با بداندیشگان ساختن .
وی همچنین خبر یافت که رومیان بشهر پارسیان سپاه خواهند آورد بتاختن ، نامه ها نوشت و از ملوک طوایف یاوری خواست . (مجمل التواریخ والقصص ). و ایشان ملاحی دانستندی و در آب بیامدندی بتاختن میدیان . (مجمل التواریخ والقصص ). و آن نواحی را نیز بقتل و تاختن و کندن و سوختن پاک کرد. (جهانگشای جوینی ). تاختن بردن قومی یا جایی را؛ غارت کردن . بر سر قومی تاختن ؛ بی خبر با جماعتی بغارت یا جنگ آنان شدن .چپاول . بغارتیدن . غارت کردن . اغاره ، استغارة؛ تاراج نمودن و تاختن . (منتهی الارب ). || فراری ساختن . راندن . بیرون کردن . گریزاندن . گریزانیدن . دور ساختن . تاراندن . کشانیدن :
راست گفتی که صیدگاهش بود
اندر آن روز نایب محشر
بکمرهای کوه مردان تاخت
تا بتازند رنگ را ز کمر.
... و رستم چهارده ساله بود و کیقباد را بیاورد و میان لشکر ترکان رفت و بازآمد و مردیها کرد و افراسیاب را بتاختند و جهان بآرام کرد. (تاریخ سیستان ). ... و به اثر وی احمدبن طاهر اندرآمد... چون خواست که بشهر اندر آید فوجی از یاران حمزه ٔ خارجی بتاختن او آمدند و او را اندر شهر نگذاشتند. (تاریخ سیستان ).
خرد با مهر هرگز چون بسازد
که آن چون می همی این را بتازد.
نامه باید کرد هم بوالی چغانیان و هم به پسران علی تکین که عقد و عهد بستند تا دم وی گیرند و حشم وی را بتازند تا همکاری برآید. (تاریخ بیهقی ). غلامی را از آن خویش با فوجی کرد و عرب بتاختن گروهی از ترکمانان فرستاد بی بصیرت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 527). در اول اسلام ... چون عجم را بزدند و از مدائن بتاختند و یزدگرد بگریخت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 115). بوعلی چغانی و پدرش مدتی در آنجا میرفتند و ری و جبال گرفتند و باز آل بویه ساخته می آمدند و ایشان را میتاختند. (تاریخ بیهقی ). ترکمانان عراقی بگریختند و ایشان را تا بلخانکوه بتاختند. (تاریخ بیهقی ).
بلند آتش مهرگانی بساخت
که تَفّش بچرخ اختران را بتاخت .
آمد برخم تیرگی و تور برون تاخت
تا زنده شب تیره پس روز منور.
تازوبن طهماسب پدیدآمد از نژاد منوچهر و افراسیاب را بتاخت و بر اثر او میرفت تا از آب جیحون بگذشت . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ). بیوراسپ که او را ضحاک خوانند از گوشه درآمد و او را [جمشید را] بتاخت و مردمان او را یاری ندادند از آنکه از او رنجیده بودند بزمین هندوستان گریخت . (نوروزنامه ). سپاه پرویز از هرقل ملک روم بهزیمت بازآمدند و ایرانیان را تا مداین بتاختند. (مجمل التواریخ والقصص ). و رستم با وی حرب کرد و سوی ترکستان تاختش .(مجمل التواریخ و القصص ). چون در این بودند خصم برسید جنگ آغاز کردند بر حشم اصفهبد چیره شدند و ایشان را تا بقلعه ٔ کوزا بتاختند. (تاریخ طبرستان ). احمدبن اسماعیل سامانی محمدبن عبداﷲ عزیز را بطبرستان فرستاد چهل روز مقام کرد ناصر او را بتاخت و جمله ٔ طبرستان دشت و کوه بتصرف گرفت . (تاریخ طبرستان ). و چون اورا [بای توز را] از آن ناحیت بتاختند ابوالفتح ازو بازماند و در شهر متواری شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). ما را نیشابور باید رفتن و محمود را از آن نواحی بیرون تاختن و ولایت با تصرف گرفتن . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
گاه شبرنگ زلفت آن تازد
گاه گلگون حسنت این راند.
|| فرستادن ، چنانکه نامه یا خبری را :
بتور و بسلم آگهی تاختند
که ایرانیان جنگ را ساختند.
بسلم و بتور آگهی تاختند
که کین آوران جنگ برساختند.
به کاوس کی تاختند آگهی
که تخت مهی شد ز رستم تهی .
بی اندازه هر کس خورش آزمون
همی تاخت از پیش او گونه گون .
همه کس بد از بیم فرمانبرش
خورشها همی تاختندی برش .
از آن شاد شد پهلوان چون شنود
سوی طنجه شد نامه ای تاخت زود.
|| پیش رفتن . آمدن . نزدیک کسی شدن :
همی تاختندی بدرگاه ما
نپیچید گردن کس از راه ما.
که ای کم خرد نورسیده جوان
چو رفتی به نخجیر با اردوان
چرا تاختی پیش فرزند اوی
تو از چاکرانی نه پیونداوی .
زاهد و راهب سوی من تاختند
خرقه و زنار درانداختند.
- تاختن آراستن ؛ هجوم کردن . حمله بردن :
ز پیش جهانجوی برخاستند
همه تاختن را بیاراستند.
- تاختن آوردن ؛ هجوم کردن . حمله بردن :
تا حسین طاهر تاختن آوردی ایشان باز بر حصار شدندی . (تاریخ سیستان ). ابوموسی هر وقت از بصره تاختن آوردی به اعمال و غزا کردی . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 114). تاش فراش تاختن آورد و ایشان را بغارتید. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 165). اصفهبد چون رستم رااز مدد و معاونت نصر خالی یافت بر سر او تاختن آوردو او را از ولایت بیرون کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 230).
تاختن آورده پری زادگان
همچو پری بر دل آزادگان .
تو آورده ای سوی من تاختن
مرا باتو کفر است کین ساختن .
بهر منزلی کآوری تاختن
نشاید در او خوابگه ساختن .
نخستین دشمنی که بر سر ایشان تاختن آورد خواب بود. (گلستان ).
ز چشم مست تو واجب کند که هشیاران
حذر کنند، ولی تاختن نهان آری .
گر تاختن به لشکر سیاره آورد
از هم بیوفتند ثریا و فرقدان .
گر شب هجران اجل تاختن آرد مرا
روز قیامت زنم ، خیمه بپهلوی دوست .
بباید نهان جنگ را ساختن
که دشمن نهان آورد تاختن .
- آب تاختن ؛ گاه معنی جاری ساختن آب ، روان کردن آب ، سیلان دادن آب دهد :
به پیرامن دژ یکی کنده ساخت
ز هر جوی آبی بدانجا بتاخت .
کجا خنجر از زخم بفراختی
بر الماس آب بقم تاختی .
و چهره ٔ مینایی بمی لعل فام می آلود، گفتی بر نیلوفر آب بقم تاخته اند. (تاج المآثر).
- || گاه بمعنی ادرار، بول ، شاشیدن ، جاری ساختن بول آید :
ز قلب آنچنان سوی لشکر بتاخت
که از هول او شیر نر آب تاخت .
ادرارالبول ، و آن خلطهایی که اندر رگها بود، به آب تاختن براند (افسنتین ). (الابنیه عن حقائق الادویه ). ... و از مفردات آنچه ماده را لطیف کند خداوند این علت را سود دارد و مثانه را پاک کند و سنگ را بشکند و به آب تاختن بیرون آرد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). رجوع به آب تاختن شود.
- بتاختن فرستادن ؛ برای حمله و هجوم فرستادن سپاه .
- || برای غارت فرستادن لشکریان : اندر ماه ذوالحجه پیغامبر علیه السلام بعمرةالقضا رفت ... و پیش از این غزو وادی القری بود و آن چهار سپاه که بتاختن فرستاد بجایها اندر ذی القعده بود. (مجمل التواریخ و القصص ).
- تاختن بردن ؛ بسرعت بردن . تازاندن :
چنان تاختن بر که اسبان ز کار
نباشند سست ار بود کارزار.
- || هجوم بردن . حمله آوردن :
ببایدکنون چاره ای ساختن
بناگاه بردن یکی تاختن .
بفرمود تا تاختنها برند
همه روی کشور به پی بسپرند.
ببردیم بر دشمنان تاختن
نیارست کس گردن افراختن .
ببر زد در این کار گشواد دست
بر آن تاختن بر میان را ببست .
همی برد بر هر سویی تاختن
بدان تاختن بود کین آختن .
شه گیتی ز قزوین تاختن برد
بر افغانان و بر گبران کهبر.
و یک هزار سوار مردانه هر یکی دو جنیبت می کشیدند و تاختن برد تا بعرب رسید که سرحدها پارس و خوزستان داشتند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 68).
ور بکشمیر برد حاجب تو تاختنی
اوفتد ولوله و زلزله اندر کشمیر.
ناگاه تاختنی بجانب قصدار برد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 336).
عشق تو به سینه تاختن برد
آرام و قرار مرد و زن برد.
- تاختن فرستادن ؛ فرستادن سپاهیان به حمله و هجوم : و همچنین کرد که فرمان بود و بیامد به توج و آنجا مقام کرد و پیوسته تاختن به اعمال و بلاد پارس می فرستاد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 114).
- تاختن کردن ؛ هجوم کردن . حمله کردن :
یکی تاختن کرد با صدهزار
سواران گردنکش و نیزه دار.
فتح تاختن کرد بر ایشان . (تاریخ سیستان ). از این ناحیت تا جروس قصدی و تاختنی نکرد (تاریخ بیهقی ). و برادرش را [بهمن بن اسفندیار را] بکشت و تاختن برومیه کرد با لشکرهای بی اندازه . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 43). از آنجا بقلعه ٔ منج که قلعه ٔ براهمه می خواندند تاختن کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 415).
من نتوانم به عشق پنجه درانداختن
قوت او می کند بر سر ما تاختن .
تویی یا رب که خواب آلوده بر من تاختن کردی
منم یا رب که بخت خود چنین بیدار می بینم .
لشکر اشک ز راه مژه ٔ دریابار
دمبدم برطرف روم کند تاختنی .
|| با کلمه های خون و خوی و اشک و گلاب و غیره ترکیب شود بمعنی خون ریختن ، عرق ریختن و اشک ریختن و گلاب پاشیدن ... :
ره و رایشان رزم و کین ساختن
هوی ریزش خون و خوی تاختن .
همی تاخت اشک و گلاب و عبیر
به صحرای سیمین ز دریای قیر.
چنین اشک تا شب همی تاختی
گه شب بیکبار بگداختی .
- گوز تاختن ؛ گوزیدن . گوز دادن :
از این تاختن گوز و ریدن براه
نه دانگ و نه عزّ و نه نام و نه گاه .
|| با مزید مقدم (پیشوند) اندر و در، بصورت اندرتاختن و درتاختن آید بمعنی نفوذ کردن ، چنانکه اندر سر تاختن بمعنی در سر دویدن ، در سر نفوذ کردن ، بمغز اثر کردن باشد :
زآن عقیقین مئی که هرکه بدید
از عقیق گداخته نشناخت
نابسوده دو دست رنگین کرد
ناچشیده بتارک اندر تاخت .
- || تازاندن . به تاخت بردن . مجازاً به معنی فرصت غنیمت دانستن :
اسب درتاز تا جهان طرب
بسر تازیانه بستانیم .
گر او شبرنگ درتازد تو خود را خاک میدان کن
ور او چوگان بکف گیرد تو همچون گوی غلطان شو.
|| دوری کردن :
مسندت من بودم از من تاختی
بر سر منبر تو مسند ساختی .
رجوع به تاخت و ترکیبات آن و تازیدن و تاخته شود
آهو همی گرازد گردن همی فرازد
گه سوی کوه تازد گه سوی راغ و صحرا.
از این تاختن رنجه شد اردشیر
بدید از بلندی یکی آبگیر.
ابا گوی و چوگان بمیدان شویم
زمانی بتازیم و خندان شویم .
بگفتار او سر برافراختند
شب و روز یکسر همی تاختند.
بیفکند برگستوان و بتاخت
بگرد سپه چرمه اندرنشاخت .
برون تاخت زآنجای مانند گرد
درفشی پس پشت او لاجورد.
بگفت این وز آن پس برانگیخت اسب
پس او همی تاخت ایزدگشسب .
به پیش گو پیلتن تاختند
ز شادی بر او آفرین ساختند.
بگفت این و برکند از جای اسب
همی تاخت برسان آذرگشسب .
بفرمود کز نامداران روم
کسی کو بتازد به بر و به بوم .
بفرمود تا پیش او تاختند
بر رودسازانْش بنشاختند.
بغار و بکوه و بهامون بتاخت
به تیر و به شمشیر و نیزه بساخت .
بهر سو، ز باران همی تاختند
بدشت اندرون خیمه ها ساختند.
به بستور فرمود تا برنشست
میان یلی ، تاختن را ببست .
بدستوری شاه پیروزبخت
بتازم پس ترک بدخواه سخت .
بفرمود و گفت ای گو سرفراز
یکی تا بر شاه ترکان بتاز.
بتازیم و نزدیک پیران شویم
به تیمار و درد اسیران شویم .
بیا تا من و تو به آوردگاه
بتازیم هر دو به پیش سپاه .
پس اندر فرامرز چون پیل مست
همی تاخت با تیغ هندی بدست .
پرستنده گفتا چو فرمان دهی
بتازیم تا کاخ سرو سهی .
جوان با کنیزک چو باد دمان
نپرداخت از تاختن یک زمان .
چو از خون آن کشته بدنام شد
همی تاخت تا پیش بهرام شد.
چو فغفور چینی بدیدش بتاخت
سمند چمانش بخوی درنشاخت .
چو اسب و تن از تاختن گشت سست
فرودآمدن را همی جای جست .
دگر اسب شبدیز کز تاختن
نماندی بهنگام کین آختن .
دلیران ایران بکردار شیر
همی تاختند از پس او دلیر.
درفشی بدو داد و گفتا بتاز
بیارای پیلان و لشکر بساز.
سپه را بدو داد و خود پیش رفت
همی تاخت با این سه بیدارتفت .
سواران جنگی و مردان کار
بسی تاختند اندر آن کوهسار.
سگالش بدینسان درانداختند
بپرداختند و برون تاختند.
که نزد من آمد زریر از نخست
بدینسان همی تاخت باره درست .
کنون زود برتاز و برکش میان
بر شیر بگشای و جنگ کیان .
گریزان شد از گیو پیران شیر
پس اندر همی تاخت گیو دلیر.
متازید و این کشتگان مسپرید
بگردید و آن خستگان بشمرید.
نشست از برتازی اسب سمند
همی تاخت ترسان ز بیم گزند.
وز این روی خراد برزین نهان
همی تاخت تا نزد شاه جهان .
وز آن پس تهمتن یکی نیزه خواست
سوی شاه مازندران تاخت راست .
همی تاخت چون باد تا تیسفون
سپاهی همه دست شسته بخون .
همی تاز تا آذرآبادگان
بجای بزرگان و آزادگان .
همی تاختی تا دماوند کوه .
یکی اسب مر هر یکی را بساخت
از آمل سوی زابلستان بتاخت .
آز اگر بر تو غالبست مترس
سوی آن خدمت مبارک تاز.
مرا ز نو شدن مه غرض همه گنه است
چو مه ببینی بشتاب و روزگار مبر
بدان شتاب که من خواهم ار ندانی تاخت
میان تاختن آواز ده که باده بخور.
به خبر دادن نوروز نگارین سوی میر
سیصدوشصت شبانروز همی تاخت براه .
هر زمان نوحه کند فاخته چون نوحه گری
هر زمان کبک همی تازد چون جاسوسی .
گفتا برو بنزد زمستان بتاختن
صحرا همی نورد و بیان همی گذار.
گاه اندر شیب تازم گاه تازم بر فراز
چون کسی کو، گاه بازی برنشیند بر رسن .
ژاژ داری تو و هستند بسی ژاژخران
وین عجب نیست که تازند سوی ژاژخران .
بسان کوه بپای و بسان لاله بخند
بسان چرخ بتاز و بسان ابر ببار.
ابوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 281).
... و نقیبان تاختند سوی احمد و ساقه سوی مقدمان که بر لب رود مرتب بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 352). ... آمد تازان تا نزدیک خواجه احمد و حال بازگفت . (تاریخ بیهقی ). ... سواری چند از طلیعه بتاختند که علی تکین از آب بگذشت و در صحرایی وسیع بایستاد... که جنگ اینجا خواهد بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 351). ... وی معتمدی را گفت بزیر رو و بتاز و نگاه کن تا آن گرد چیست . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 65). ... امیر گفت عمم یوسف باشد که خوانده ایم که پذیره خواست آمد و فرمود نقیبی دو را که پذیره ٔ وی روند. بتاختند روی بمشعل دررسیدند و بازپس بتاختند و گفتند زندگانی خداوند دراز باد امیر یوسف است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 251).
چنان تاخت ارغون پولادسم
که در گنبد از گرد شد ماه گم .
بسی هدیه ٔ گونه گون ساختند
بپوزش بر پهلوان تاختند.
چند درین بادیه ٔ خوب و زشت
تشنه بتازی به امید سراب ؟
بر راه امام خویش می تازد
او را مپذیر و نه امامش را.
تا زنده زمان چو دیو می تازد
تو از پس دیو خیره می تازی .
ای سپاهی کز سر خاور بود
هر شبی تا باخترْتان تاختن .
وین تاختن شب از پی روز
چون از پی نقره خنگ ادهم .
لختی عنان بکش ز پی این جهان متاز
زیرا که تاختن ز پس این جهان عَناست .
دایم بشکار در همی تازی
وآگاه نئی که مانده در دامی .
جز بهوای دل من تاختن
شام و سحرگاه نبودی هواش .
من برین مرکب فراوان تاختم
گرد عالم گه یمین و گه شمال .
و از شام بتاختن به همدان آمد بنزدیک دو هفته کمتر. (مجمل التواریخ ).
آهسته تر ای سوار چالاک
بر دیده ٔ ما متاز چندین .
چو یک مه در آن بادیه تاختند
ازو نیز هم رخت پرداختند.
در ایشان خیره شد هر کس که می تاخت
که خسرو را ز شیرین بازنشناخت .
هزار چهارم نجیبان تیز
چو آهو گه تاختن گرم خیز.
بر در هر کس چو صبا درمتاز
با دم هر خس چو هوا درمساز.
در آن صحراکه او خواهد، بتازید
بهشتی روی را، قصری بسازید.
هرکه نقص خویش را دید و شناخت
اندر استکمال خود دواسبه تاخت .
چه خبر دارد از پیاده سوار
او همی می رود تو می تازی .
|| تازاندن . بتاخت بردن :
چو از آفرینش بپرداختند
نوندی ز ساری برون تاختند.
دژم گردد و تیغ را برکشد
بتازد بسی اسب و مردم کشد.
زمان تا زمان زینْش برساختی
همی گرد گیتیش برتاختی .
ز هر سو هیونی تکاور بتاخت
سلیح سواران جنگی بساخت .
زمانی به نخجیرتازیم اسب
زمانی نوان پیش آذرگشسب .
سیاوش سپه را بدینسان بتاخت
تو گفتی که اسبش به آتش بساخت .
گو شیردل کار او را بساخت
فرستادگان را بهر سو بتاخت .
همی خورد باده همی تاخت اسب
بیامد سوی خان آذرگشسب .
همی تاخت تا پیش آن کاخ اسب
پس پشت او بود ایزدگشسب .
همی تاختش تا براو رسید
چو او را بدان خاک کشته بدید.
همی تاختش تا بدیشان رسید
سر جادوان چون مر اورا بدید.
همان تیغ زهرآب داده به دست
همی تازد او باره چون پیل مست .
هیونی بتازید تا رزمگاه
بنزدیکی آن درفش سیاه .
ز بیگانه ایوان بپرداختند
فرستادگان پیش او تاختند.
ز بیگانه خانه بپرداختند
فرستاده را پیش او تاختند.
بپرسید بسیار و بنواختش
هم آنگه بر پیلتن تاختش .
بزرگان لشکر چو بشناختند
بر شهریار جهان تاختند.
مر آن بچه را پیش او تاختند
بسان سپهری برافراختند.
پرستنده را گفت درها ببند
کسی را بتاز از پی گوسفند.
چو از مادر مهربان شد جدا
سبک تاختندش بر پادشا.
همی تاختندش پیاده کشان
چنان روزبانان مردم کشان .
بفرمود تا زخم او را به تیر
مصور نگاری کند بر حریر
سواری برافکند زی شهریار
فرستاد نزدیک او آن نگار
وز آن پس هنرها چو کردی بکار
همی تاختندی بر شهریار.
[راشدی ] بیرون شد و محمدبن واصل را بر آن جمله بگرفت و سوار تاخت نزدیک عزیزبن عبداﷲ و او را آگاه کرد.(تاریخ سیستان ). امیر نقیبان تاخت سوی قلب که هشیارباشید که معظم لشکر خصمان روی بشما دارند. (تاریخ بیهقی ). احمد گفت اعیان و سپاه را بباید گفت آمدن و نمود که بجنگ خواهد رفت تا لشکر برنشیند آنگاه کس بتازیم که از راه مخالفان درآید از طلیعه گاه تا گویند خصمان بجنگ پیش نخواهند آمد. (تاریخ بیهقی ). من وکیل در را بتاختم در ساعت بونصر بیامد. (تاریخ بیهقی ).
کرّه ای را که کسی نرم نکرده ست متاز
بجوانی و بزور و هنر خویش مناز.
ز یک روز دو روزه ره ساختن
به از اسب کشتن ز بس تاختن .
بسان درفشی برافراختش
به پیش صف هندوان تاختش .
ز زین برربود و همی تاختش
به پیش پدر برد و بنداختش .
بعمدا همی تاختندش براه
به اندک زمان پای وی شد تباه .
چه تازی خر به پیش تازی اسبان
گرفتاری بجهل اندر، گرفتار.
ای گشته سوار جلد بر تازی
خر پیش سوار علم چون تازی
تازیت زبهر علم دین باشد
بی علم یکیست تازی و رازی .
کاروانی دید که می گذشتند حاجب را بتاخت تا از ایشان صورت حالی و استخباری واجب دارد. (تاریخ بیهق ).
بودم از عجز چون خران در گل
بر جهان اسب تاختم چون برف .
بشیرین گفت هین تا رخش تازیم
برین پهنه زمانی گوی بازیم .
نه هر جای مرکب توان تاختن .
چو نتوان بدریا فرس تاختن
بباید دگر چاره ای ساختن .
|| حمله کردن . حمله آوردن . حمله بردن . هجوم کردن . حمله ور شدن . هجوم آوردن :
ز قلب آن چنان سوی لشکر بتاخت
که از هول او شیر نر آب تاخت .
گربزان شهر بر من تاختند
من ندانستم چه تنبل ساختند.
بر او تاختن کرد ناگاه مرگ
بسر بر نهادش یکی تیره ترگ .
بگفت و بدو تاخت برسان باد
دو زاغ کمان را بزه برنهاد.
برآراست از هر سویی تاختن
نبود ایچ هنگام پرداختن .
پر از خیمه آن دشت و خرگاه بود
از آن تاختن خود که آگاه بود؟
سواران ز دژ یکسره تاختند
بگردون سر نیزه افراختند.
سواران جنگی همی تاختند
بکالا گرفتن نپرداختند.
سواران چین پیش او تاختند
برافکندنش را همی ساختند.
سپهدار ترکان چو شب درگذشت
میان با سپه تاختن را ببست .
که پیش از بد و غارت و تاختن
ز هر گونه ای باید انداختن .
چو آمد بنزدیک ایران سپاه
سواری برافکند، فرزند شاه
که پرسد که این جنگجویان که اند
وز این تاختن ساخته بر چه اند.
من امشب سگالیده ام تاختن
سپه را بجنگ اندر انداختن .
نگه کن که این رزمجویان که اند
در این تاختن ساخته بر چه اند.
ندانست کس غارت و تاختن
دگر دست سوی بدی آختن .
وز آن گرزداران و نیزه وران
که می تاختندی بر این و بر آن .
همی تاخت تا قلب توران سپاه
بینداختش خوار در قلبگاه .
همی تاختند اندر آن رزمگاه
دو سالار بر یکدگر کینه خواه .
همه تاختن را بیاراستند
بتاراج و بیداد برخاستند.
همه مردی آموختی و شجاعت
جهان گشتن و تاختن چون سکندر.
راست گفتی همی بمجلس رفت
یا از آن تاختن نداشت خبر.
ملک مشرق سلطان جهاندار بدو
هم چنان تازد پیوسته که کسری به غباد.
ز دو پادشا بستدی بر دو معدن
بیک تاختن هفتصد پیل منکر.
بر لشکر زمستان نوروزنامدار
کرده ست رای تاختن و قصد کارزار.
گفتا برو بنزد زمستان به تاختن
صحرا همی نورد و بیابان همی گذار.
گر همی خواهی بنشست ملک وار نشین
ور همی تاختن آری ، بسوی خوبان تاز.
گهی بتازد بر من ، گهی بدو تازم
بساعتی در، گه آشتی و گاهی جنگ .
از ستمکاران بگیر و با نکوکاران بخور
با جهان خواران بغلت و بر جهانداران بتاز.
... حمزه بتاختن حرب بن عبیده رفت و حرب کردند و یک جایگاه از یاران حرب بن عبیده بیست واَندهزار مرد بکشت . (تاریخ سیستان ). ... و مردم سیستان را همی نیازردند مگر سپاهی اگر بر ایشان حرب کردی و بتاختن ایشان شدی بکشتندی . (تاریخ سیستان ). امیر محمود از بست تاختن آورد. (تاریخ بیهقی ). صواب باشد مگر خداوند این تاختن نکند و اینجا به راون مقام کند تا رسول پورتکین برسد. (تاریخ بیهقی ). خوارزمشاه چون بشنید ده سرهنگ با خیل سوی بخارا تاختن آورد.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 348).
در بستر بُدیار و من از دوستی او
گاهی به سَرین تاختم و گاه بپائین .
بنوک سنان بر مه افراختش
نهانی ز هر سو همی تاختش .
شب این تیرها را وی انداخته ست
همین تاختن ناگه او ساخته ست .
بدان فربهان لاغران تاختند
بخوردندشان پاک و پرداختند.
باید همیت ناگه یک تاختن بر ایشان
تا زآن سگان بشمشیر از دل برون کنی کین .
چون باد خزان بتاخت بر باغ
زو ریخته گشت لاله را دم .
از نیشابور در زمانی اندک بجرجان تاخت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 60). خاطر از کار او بپرداخت پس عنان بدیشان تافت و ناگاه بر سر ایشان تاخت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 266). || حمله . هجوم : [ امیر خلف ] پس از آنکه دشمنان قهر کرد و حج کرد و خدمت امیرالمؤمنین کرد و لوا و عهد آورد و عهد و منشور و حصارها گرفت و بستد و حربها کرد و خون پدر بازآورد و تاختن ها کرد. (تاریخ سیستان ). و سپاه از بس تاختنهای او، ستوه شدند ورنجیدند. (مجمل التواریخ ). || این لفظ مجازاً در معنی غارت و تاراج استعمال میشود. (فرهنگ نظام ). مؤلف آنندراج در لفظ تاخت و تاختن چنین آرد: دویدن بر سر کسی بقصد جنگ یا غارت ، و با لفظ بردن و کردن مستعمل است - انتهی : و خلیجان مردمانی جنگی اند و تاختن برنده . (حدود العالم ).
سپاهی که شان تاختن پیشه بود
وز آزادمردی کم اندیشه بود.
نه آیین شاهان بود تاختن
چنین با بداندیشگان ساختن .
وی همچنین خبر یافت که رومیان بشهر پارسیان سپاه خواهند آورد بتاختن ، نامه ها نوشت و از ملوک طوایف یاوری خواست . (مجمل التواریخ والقصص ). و ایشان ملاحی دانستندی و در آب بیامدندی بتاختن میدیان . (مجمل التواریخ والقصص ). و آن نواحی را نیز بقتل و تاختن و کندن و سوختن پاک کرد. (جهانگشای جوینی ). تاختن بردن قومی یا جایی را؛ غارت کردن . بر سر قومی تاختن ؛ بی خبر با جماعتی بغارت یا جنگ آنان شدن .چپاول . بغارتیدن . غارت کردن . اغاره ، استغارة؛ تاراج نمودن و تاختن . (منتهی الارب ). || فراری ساختن . راندن . بیرون کردن . گریزاندن . گریزانیدن . دور ساختن . تاراندن . کشانیدن :
راست گفتی که صیدگاهش بود
اندر آن روز نایب محشر
بکمرهای کوه مردان تاخت
تا بتازند رنگ را ز کمر.
... و رستم چهارده ساله بود و کیقباد را بیاورد و میان لشکر ترکان رفت و بازآمد و مردیها کرد و افراسیاب را بتاختند و جهان بآرام کرد. (تاریخ سیستان ). ... و به اثر وی احمدبن طاهر اندرآمد... چون خواست که بشهر اندر آید فوجی از یاران حمزه ٔ خارجی بتاختن او آمدند و او را اندر شهر نگذاشتند. (تاریخ سیستان ).
خرد با مهر هرگز چون بسازد
که آن چون می همی این را بتازد.
نامه باید کرد هم بوالی چغانیان و هم به پسران علی تکین که عقد و عهد بستند تا دم وی گیرند و حشم وی را بتازند تا همکاری برآید. (تاریخ بیهقی ). غلامی را از آن خویش با فوجی کرد و عرب بتاختن گروهی از ترکمانان فرستاد بی بصیرت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 527). در اول اسلام ... چون عجم را بزدند و از مدائن بتاختند و یزدگرد بگریخت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 115). بوعلی چغانی و پدرش مدتی در آنجا میرفتند و ری و جبال گرفتند و باز آل بویه ساخته می آمدند و ایشان را میتاختند. (تاریخ بیهقی ). ترکمانان عراقی بگریختند و ایشان را تا بلخانکوه بتاختند. (تاریخ بیهقی ).
بلند آتش مهرگانی بساخت
که تَفّش بچرخ اختران را بتاخت .
آمد برخم تیرگی و تور برون تاخت
تا زنده شب تیره پس روز منور.
تازوبن طهماسب پدیدآمد از نژاد منوچهر و افراسیاب را بتاخت و بر اثر او میرفت تا از آب جیحون بگذشت . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ). بیوراسپ که او را ضحاک خوانند از گوشه درآمد و او را [جمشید را] بتاخت و مردمان او را یاری ندادند از آنکه از او رنجیده بودند بزمین هندوستان گریخت . (نوروزنامه ). سپاه پرویز از هرقل ملک روم بهزیمت بازآمدند و ایرانیان را تا مداین بتاختند. (مجمل التواریخ والقصص ). و رستم با وی حرب کرد و سوی ترکستان تاختش .(مجمل التواریخ و القصص ). چون در این بودند خصم برسید جنگ آغاز کردند بر حشم اصفهبد چیره شدند و ایشان را تا بقلعه ٔ کوزا بتاختند. (تاریخ طبرستان ). احمدبن اسماعیل سامانی محمدبن عبداﷲ عزیز را بطبرستان فرستاد چهل روز مقام کرد ناصر او را بتاخت و جمله ٔ طبرستان دشت و کوه بتصرف گرفت . (تاریخ طبرستان ). و چون اورا [بای توز را] از آن ناحیت بتاختند ابوالفتح ازو بازماند و در شهر متواری شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). ما را نیشابور باید رفتن و محمود را از آن نواحی بیرون تاختن و ولایت با تصرف گرفتن . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
گاه شبرنگ زلفت آن تازد
گاه گلگون حسنت این راند.
|| فرستادن ، چنانکه نامه یا خبری را :
بتور و بسلم آگهی تاختند
که ایرانیان جنگ را ساختند.
بسلم و بتور آگهی تاختند
که کین آوران جنگ برساختند.
به کاوس کی تاختند آگهی
که تخت مهی شد ز رستم تهی .
بی اندازه هر کس خورش آزمون
همی تاخت از پیش او گونه گون .
همه کس بد از بیم فرمانبرش
خورشها همی تاختندی برش .
از آن شاد شد پهلوان چون شنود
سوی طنجه شد نامه ای تاخت زود.
|| پیش رفتن . آمدن . نزدیک کسی شدن :
همی تاختندی بدرگاه ما
نپیچید گردن کس از راه ما.
که ای کم خرد نورسیده جوان
چو رفتی به نخجیر با اردوان
چرا تاختی پیش فرزند اوی
تو از چاکرانی نه پیونداوی .
زاهد و راهب سوی من تاختند
خرقه و زنار درانداختند.
- تاختن آراستن ؛ هجوم کردن . حمله بردن :
ز پیش جهانجوی برخاستند
همه تاختن را بیاراستند.
- تاختن آوردن ؛ هجوم کردن . حمله بردن :
تا حسین طاهر تاختن آوردی ایشان باز بر حصار شدندی . (تاریخ سیستان ). ابوموسی هر وقت از بصره تاختن آوردی به اعمال و غزا کردی . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 114). تاش فراش تاختن آورد و ایشان را بغارتید. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 165). اصفهبد چون رستم رااز مدد و معاونت نصر خالی یافت بر سر او تاختن آوردو او را از ولایت بیرون کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 230).
تاختن آورده پری زادگان
همچو پری بر دل آزادگان .
تو آورده ای سوی من تاختن
مرا باتو کفر است کین ساختن .
بهر منزلی کآوری تاختن
نشاید در او خوابگه ساختن .
نخستین دشمنی که بر سر ایشان تاختن آورد خواب بود. (گلستان ).
ز چشم مست تو واجب کند که هشیاران
حذر کنند، ولی تاختن نهان آری .
گر تاختن به لشکر سیاره آورد
از هم بیوفتند ثریا و فرقدان .
گر شب هجران اجل تاختن آرد مرا
روز قیامت زنم ، خیمه بپهلوی دوست .
بباید نهان جنگ را ساختن
که دشمن نهان آورد تاختن .
- آب تاختن ؛ گاه معنی جاری ساختن آب ، روان کردن آب ، سیلان دادن آب دهد :
به پیرامن دژ یکی کنده ساخت
ز هر جوی آبی بدانجا بتاخت .
کجا خنجر از زخم بفراختی
بر الماس آب بقم تاختی .
و چهره ٔ مینایی بمی لعل فام می آلود، گفتی بر نیلوفر آب بقم تاخته اند. (تاج المآثر).
- || گاه بمعنی ادرار، بول ، شاشیدن ، جاری ساختن بول آید :
ز قلب آنچنان سوی لشکر بتاخت
که از هول او شیر نر آب تاخت .
ادرارالبول ، و آن خلطهایی که اندر رگها بود، به آب تاختن براند (افسنتین ). (الابنیه عن حقائق الادویه ). ... و از مفردات آنچه ماده را لطیف کند خداوند این علت را سود دارد و مثانه را پاک کند و سنگ را بشکند و به آب تاختن بیرون آرد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). رجوع به آب تاختن شود.
- بتاختن فرستادن ؛ برای حمله و هجوم فرستادن سپاه .
- || برای غارت فرستادن لشکریان : اندر ماه ذوالحجه پیغامبر علیه السلام بعمرةالقضا رفت ... و پیش از این غزو وادی القری بود و آن چهار سپاه که بتاختن فرستاد بجایها اندر ذی القعده بود. (مجمل التواریخ و القصص ).
- تاختن بردن ؛ بسرعت بردن . تازاندن :
چنان تاختن بر که اسبان ز کار
نباشند سست ار بود کارزار.
- || هجوم بردن . حمله آوردن :
ببایدکنون چاره ای ساختن
بناگاه بردن یکی تاختن .
بفرمود تا تاختنها برند
همه روی کشور به پی بسپرند.
ببردیم بر دشمنان تاختن
نیارست کس گردن افراختن .
ببر زد در این کار گشواد دست
بر آن تاختن بر میان را ببست .
همی برد بر هر سویی تاختن
بدان تاختن بود کین آختن .
شه گیتی ز قزوین تاختن برد
بر افغانان و بر گبران کهبر.
و یک هزار سوار مردانه هر یکی دو جنیبت می کشیدند و تاختن برد تا بعرب رسید که سرحدها پارس و خوزستان داشتند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 68).
ور بکشمیر برد حاجب تو تاختنی
اوفتد ولوله و زلزله اندر کشمیر.
ناگاه تاختنی بجانب قصدار برد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 336).
عشق تو به سینه تاختن برد
آرام و قرار مرد و زن برد.
- تاختن فرستادن ؛ فرستادن سپاهیان به حمله و هجوم : و همچنین کرد که فرمان بود و بیامد به توج و آنجا مقام کرد و پیوسته تاختن به اعمال و بلاد پارس می فرستاد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 114).
- تاختن کردن ؛ هجوم کردن . حمله کردن :
یکی تاختن کرد با صدهزار
سواران گردنکش و نیزه دار.
فتح تاختن کرد بر ایشان . (تاریخ سیستان ). از این ناحیت تا جروس قصدی و تاختنی نکرد (تاریخ بیهقی ). و برادرش را [بهمن بن اسفندیار را] بکشت و تاختن برومیه کرد با لشکرهای بی اندازه . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 43). از آنجا بقلعه ٔ منج که قلعه ٔ براهمه می خواندند تاختن کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 415).
من نتوانم به عشق پنجه درانداختن
قوت او می کند بر سر ما تاختن .
تویی یا رب که خواب آلوده بر من تاختن کردی
منم یا رب که بخت خود چنین بیدار می بینم .
لشکر اشک ز راه مژه ٔ دریابار
دمبدم برطرف روم کند تاختنی .
|| با کلمه های خون و خوی و اشک و گلاب و غیره ترکیب شود بمعنی خون ریختن ، عرق ریختن و اشک ریختن و گلاب پاشیدن ... :
ره و رایشان رزم و کین ساختن
هوی ریزش خون و خوی تاختن .
همی تاخت اشک و گلاب و عبیر
به صحرای سیمین ز دریای قیر.
چنین اشک تا شب همی تاختی
گه شب بیکبار بگداختی .
- گوز تاختن ؛ گوزیدن . گوز دادن :
از این تاختن گوز و ریدن براه
نه دانگ و نه عزّ و نه نام و نه گاه .
|| با مزید مقدم (پیشوند) اندر و در، بصورت اندرتاختن و درتاختن آید بمعنی نفوذ کردن ، چنانکه اندر سر تاختن بمعنی در سر دویدن ، در سر نفوذ کردن ، بمغز اثر کردن باشد :
زآن عقیقین مئی که هرکه بدید
از عقیق گداخته نشناخت
نابسوده دو دست رنگین کرد
ناچشیده بتارک اندر تاخت .
- || تازاندن . به تاخت بردن . مجازاً به معنی فرصت غنیمت دانستن :
اسب درتاز تا جهان طرب
بسر تازیانه بستانیم .
گر او شبرنگ درتازد تو خود را خاک میدان کن
ور او چوگان بکف گیرد تو همچون گوی غلطان شو.
|| دوری کردن :
مسندت من بودم از من تاختی
بر سر منبر تو مسند ساختی .
رجوع به تاخت و ترکیبات آن و تازیدن و تاخته شود