تابیدن
لغتنامه دهخدا
تابیدن . [ دَ ] (مص ) تاب و طاقت آوردن . (برهان ) (آنندراج ) (انجمن آرا). طاقت آوردن . (شرفنامه ٔ منیری ). تحمل کردن . متحمل شدن تاب و تحمل داشتن . از عهده برآمدن :
گرامی گوی بود با زور شیر
نتابید با او سوار دلیر
گرفت از گرامی نبرده گریغ
که زور کیان دید و برنده تیغ.
بدو گفت رستم که با آسمان
نتابد بداندیش و نیکوگمان .
نتابی تو با من بدشت نبرد
شنو پند من گِرد رزمم مگرد.
بترسم که با او یل اسفندیار
نتابد بپیچد سر از کارزار.
و گر زانکه دانی که با آن هژبر
نتابی تو خود را مپوشان بگبر.
گواژه همی زد پس او فرود
که این نامور پهلوان را چه بود
که ایدون نتابید با یک سوار
چگونه چمد در صف کارزار.
پیاده تو با لشکر نامدار
نتابی مخوربا تنت زینهار.
نتابید با پهلو نیمروز
چو خورشید گردید بر نیمروز.
چو با دشمن خود نتابی مکوش
ببر گشتن از رزم باز آرهوش
چرا کرده ای بر من این راه تنگ
چو با من نتابی بمیدان جنگ .
که دانم که با تو نتابد بجنگ
چو او جنگ را بر گشاید دو چنگ
دگر منزلت شیر آید بجنگ
که با جنگ او بر نتابد نهنگ .
به بیژن چنین گفت گیو دلیر
که مشتاب در جنگ آن نره شیر
مبادا که با وی نتابی بجنگ
کنی روز بر من بدین جنگ تنگ .
سپهدار طوس است کآمد بجنگ
نتابی تو با کار دیده نهنگ .
نریمان نتابید با او بجنگ
که در جنگ رفتی همیشه بکنگ .
بر آنم که با تو نتابد بجنگ
گرش چند در جنگ تیز است چنگ .
نتابید با او به میدان جنگ
سر و نام او ماند در زیر ننگ .
کسی را که با او نتابید سام
نشاید کشیدن بدانسو لگام .
که ای قیصر روم و سالار چین
سپاه ترا بر نتابد زمین .
سپهدار خانست و فغفور چین
سپه شان همی برنتابد زمین .
بباشد همه بودنی بیگمان
نتابیم با گردش آسمان .
چو دانست خاقان که با پادشاه
نتابد، ز پیوند او جست راه .
ز هر سو که خوانم بیاید سپاه
نتابی تو با گردش هور و ماه .
زمین گشت جنبان چو ابر سیاه
تو گفتی همی بر نتابد سپاه .
نتابید با او بتابید روی
شدند از دلیران بسی جنگجوی .
تو گفتی زمین بر نتابد همی
فلک راه رفتن نیابد همی .
جلالش برنگیرد هفت گردون
سپاهش برنتابد هفت کشور.
تن چون موی من چون تابد این رنج
دل بیچاره چون بردارد این بار.
خشم او برنتابدی دریا
گر بر او حلم نیستی اغلب .
نتابد همی تار مویی میانم
کرا دیده ای چون میانم میانی .
تو آزادی و هرگز هیچ آزاد
نتابد همچو بنده جورو بیداد.
بدل با درد هجرانم نتابی
چو باز آیی مرا دشوار یابی .
بترسم که با او کمان سرفراز
نتابد بماند غم من دراز.
شب تار و شبرنگ در زیر من
که تابد بر گرز و شمشیر من .
گفتم که بتقدیر کجا تابد تدبیر
هر رأی که آمد ز قضا و قدر آمد.
باد کز دکلان جهد تخت سلیمان برنتابد.
|| اعراض کردن . روی بر گرداندن . منحرف شدن . برگشتن از راهی . سر تابیدن از چیزی . امتناع کردن از اجرای قولی یا عهدی یا وظیفه ای :
بگفت این و دژخیم تابید روی
وزآن کینه بر زد گره را بروی .
کسی کو بتابد ز گفتار ما
و گر دور ماند ز دیدار ما.
چو بشنید از و شاه افراسیاب
بگفتش بهومان کزین در متاب .
ز راه خرد هیچ گونه متاب
پشیمانی آرد دلت را شتاب .
چنین گفت لشکر بافراسیاب
که چندین سر از رزم رستم متاب .
چو نا کشته ز ایرانیان ده هزار
بتابیم خیره سر از کارزار
چه گوید ترا دشمن عیبجوی
چو بی جنگ پیچی ز بدخواه روی .
ز فرمان خسرونتابید سر
سرافراز گردان گو پر هنر.
دگر دیو کین است پر جوش و خشم
ز مردم نتابدگه خشم چشم .
بفرمود تا روز بانان در
زمانی ز فرمان بتابند سر.
که گرداند اندر دلت هوش و مهر
بتابی ز جنگ برادر تو چهر.
بدو گفت اگر بگذری زین سخن
بتابی ز سوگند و پیمان من .
هر آنکس که از هفت کشور زمین
بگردد ز راه و بتابد ز دین .
نتابید رستم ز فرمان تو
دلش بسته دیدم بفرمان تو.
شکافید بیرنج پهلوی ماه
بتابید مر بچه راسر ز راه .
بتابید رخ پهلوان سپاه
ز پس کرد رستم همانگه نگاه .
نشست از بر اسب و آن اسب اوی
گرفتش لگام و بتابید روی .
ز ایران هر آنچت بپرسم بگوی
متاب از ره راستی هیچ روی .
چو گرسیوز و چون دمور و گروی
که از شرزه شیران نتابند روی .
یکی آنکه پیروز گر باشد اوی
ز دشمن نتابد گه جنگ روی .
نتابید با او بتابید روی
شدند از دلیران بسی جنگجوی .
نگر تا نتابی ز دین خدای
که دین خدا آورد پاک رای .
بگفت این و زیشان بتابید روی
بدرگاه ارجاسب شد کینه جوی .
بگفت این بخشم و بتابید روی
همی کرد با بخت خود گفتگوی .
سپارم و را هر چه خواهد بدوی
نتابم سر از رای و فرمان اوی .
و گر با من ایدر نیایی بجنگ
نتابی تو با کار دیده نهنگ
کمر بسته آید بپیشت پشنگ
چو جنگ آورد دور باش از درنگ .
بخواهد همی جنگ افراسیاب
تو با او برو، روی از او برمتاب .
چو شد کارزارش از این گونه سخت
بدید آنکه با او بتابید بخت .
چو میدان سر آمد بتابید روی
بترکان سپارید یکباره گوی .
نگردم همی جز بفرمان اوی
نتابم همی سر ز پیمان اوی .
چنان کنید که مردان شیرمرد کنند
بهیچگونه نتابید از این نبرد عنان .
مارا ره کشمیر همی آرزو آید
ما ز آرزوی خویش نتابیم به یک موی .
برهمنان را چندانکه دید سر ببرید
بریده به سر آن کز هدی بتابد سر.
از رضای او نتابند و مر او را روز جنگ
یکدل و یک رای باشند و موافق بنده وار.
کسی ز کام دل خویشتن بتابد روی
کسی ببازی با دوست بشکند پیمان .
نتابد ز پیل و نترسد ز شیر
نه از کین شود مانده نز خورد سیر.
دل بر این آشفته خواب اندر مبند
پیش کو از تو بتابد تو بتاب .
به اقبال تو از سگی بر نتابم
که طبع هنر کم ز ضیغم ندارم .
مرد بود کعبه جو طفل بود کعب باز
چون تو شدی مرد دین روی زکعبه متاب .
آفتاب آمد دلیل آفتاب
گر دلیلت باید از وی رخ متاب .
نتابد سگ صید روی از پلنگ
ز روبه رمد شیر نادیده جنگ .
نتابید روی از گدایان خیل
که صاحب مروت نراند طفیل .
جوانا سر متاب از پند پیران
که رأی پیر از بخت جوان به .
|| درخشیدن . (برهان ) (شرفنامه منیری ) (انجمن آرا). روشن شدن . (آنندراج ). پرتو افکندن چنانکه آفتاب و فروغ خورشید بجایی . رخشیدن . فروغ افکندن . درفشیدن تلالؤ. لامع شدن . لمعان داشتن . برق . بروق . برقان :
به هر کار بهتر درنگ از شتاب
بمان تا بتابد بر این آفتاب .
بخورشیدمانند با تاج و تخت
همی تابد از چهرشان فر و بخت .
چنین تا که انگشت کافور گشت
سپیده بتابید بر کوه و دشت .
از اویست فر و بدویست زور
بفرمان او تابد از چرخ هور.
ز دستان تو نشنیدی این داستان
که بر گوید از گفته ٔ باستان
که شیری نترسد ز یک دشت گور
نتابد فراوان ستاره چو هور.
چو اندر گذشت آن شب و گشت روز
بتابید خورشید گیتی فروز.
هوا سرخ و زرد و کبود و بنفش
ز تابیدن کاویانی درفش .
که خورشید بعد از رسولان مه
نتابید بر کس ز بوبکر به .
یکی گرز دارد چو یک لخت کوه
همی تابد اندر میان گروه .
چو خورشید تابان بر آمد ز کوه
برفتند گردان همه همگروه .
ایا آنکه تو آفتابی همی
چه بودت که بر من نتابی همی .
چنان شاه پالوده گشت از بدی
که تابید از او فره ٔ ایزدی .
که باشد بر او فره ٔ ایزدی
بتابد ز گفتار او بخردی .
دو مهره است با من که چون آفتاب
بتابد شب تیره چون آفتاب .
شود کاغذ تازه و تر خشک
چو خورشید لختی بتابد بر آن .
آراسته خورشید چنان ز ابر نتابد
کز دورخ او تابد یزدانی فره .
همیشه تا چو درمهای خسروانی نیک
ستاره تابد هر شب به گنبد دوار.
شبی بگرد مه اندر کشید وآگه نیست
که از میان شب تیره خوب تابد ماه .
بر جان من چو نور امام زمان بتافت
لیل السرار بودم و شمس الضحی شدم .
شمس و قمر در زمین حشر نباشد
نور نتابد مگر جمال محمد.
|| گرم شدن . (آنندراج ). شعله ور ساختن .گرم و سوزان کردن . گداختن : کوره را تابیدم ، گلخن راتابید. اصطلی بالنار؛ تابید به آتش و گرم شد. تصلی النار؛ کشید گرمی آتش را و تابید به آتش . (منتهی الارب ) :
دهان خشک و غرقه شده تن در آب
زرنج و ز تابیدن آفتاب .
بر چهره ٔ عروس معانی مشاطه وار
زلف سخن بتاب وز حسرت بتابشان .
چو موم محرم گوش خزینه دار توام
نیم فسرده مرا ز آتش عذاب متاب .
گفت کسی را که بهشت از بالا می آرایند و دوزخ در نشیب او می تابند و او نداند که از اهل کدامست ، این جایگاه چگونه خواب آیدش . (تذکرة الاولیاء عطار). || آزرده شدن . بخود رنج و آزار دادن . در رنج و غم شدن . مضطرب و پریشان شدن :
نشانهای مادر بیابم همی
بدل نیز لختی بتابم همی .
همی گفت کای شهریار زمین
سرانجام گیتی بود همچنین
بگیتی نه فرزند ماند نه باب
تو بر سوگ باب ایچگونه متاب .
همه درد و خوشی تو شد چو خواب
به جاوید ماندن دلت را متاب .
دست راست خواجه ابوالقاسم کثیر و بونصر مشکان را بنشاند... و بوسهل بر دست چپ خواجه از این نیز سخت بتابید.(تاریخ بیهقی ).
چو چیزیش خواهی و ندهد، متاب
مبر به آتش خشمش از رویت آب .
|| پیچیدن . فتیله کردن . مفتول کردن . پیچاندن . ریسیدن . غزل . تابیدن ریسمان . تابیدن موی . پیچاندن آهن :
بباد افره آنگه شتابیدمی
که تفسیده آهن بتابیدمی .
بزور مردی او کیست شهسوار فلک
غزاله نام زنی چرخ تاب و چرخ نشین .
|| کج شدن . پیچیدن و کژ شدن . چنانکه چوب یا تخته ٔ تر پس از خشک شدن یا چشم آدمی در اثرفالج یا چیزی شبیه آن . تاب برداشتن : چشمهاش تابیده است ، تخته ٔ میز کمی تابیده است . || در ترکیب با «عنان ». گاه معنی باز گشتن و تغییر جبهه دادن و روی آوردن دهد :
چو تابند گردان ازین سوعنان
بچشم اندر آرند نوک سنان .
زواره کجا مرد افراسیاب
به بیژن بگفتش عنان را بتاب .
دلاور عنان را بتابید باز
سوی جای خود در زمان رفت باز.
همی زهر ساید بنوک سنان
که تابد مگر سوی ایرانیان .
|| با پیشاوند «بر» ترکیب شود و معانی مختلف دهد.
- کفایت کردن . بسنده بودن :
سگ کوی ترا هر روز صدجان تحفه میسازم
که دندان مزد چون اویی از این کم برنمی تابد.
- || قبول کردن . پذیرفتن :
ترا نازی است اندر سر که عالم بر نمی تابد
مرا دردی است اندر دل که مرهم برنمیتابد.
- || تحمل کردن . طاقت آوردن :
زمین بر نتابد سپاه مرا
نه خورشید تابان کلاه مرا.
گرامی گوی بود با زور شیر
نتابید با او سوار دلیر
گرفت از گرامی نبرده گریغ
که زور کیان دید و برنده تیغ.
بدو گفت رستم که با آسمان
نتابد بداندیش و نیکوگمان .
نتابی تو با من بدشت نبرد
شنو پند من گِرد رزمم مگرد.
بترسم که با او یل اسفندیار
نتابد بپیچد سر از کارزار.
و گر زانکه دانی که با آن هژبر
نتابی تو خود را مپوشان بگبر.
گواژه همی زد پس او فرود
که این نامور پهلوان را چه بود
که ایدون نتابید با یک سوار
چگونه چمد در صف کارزار.
پیاده تو با لشکر نامدار
نتابی مخوربا تنت زینهار.
نتابید با پهلو نیمروز
چو خورشید گردید بر نیمروز.
چو با دشمن خود نتابی مکوش
ببر گشتن از رزم باز آرهوش
چرا کرده ای بر من این راه تنگ
چو با من نتابی بمیدان جنگ .
که دانم که با تو نتابد بجنگ
چو او جنگ را بر گشاید دو چنگ
دگر منزلت شیر آید بجنگ
که با جنگ او بر نتابد نهنگ .
به بیژن چنین گفت گیو دلیر
که مشتاب در جنگ آن نره شیر
مبادا که با وی نتابی بجنگ
کنی روز بر من بدین جنگ تنگ .
سپهدار طوس است کآمد بجنگ
نتابی تو با کار دیده نهنگ .
نریمان نتابید با او بجنگ
که در جنگ رفتی همیشه بکنگ .
بر آنم که با تو نتابد بجنگ
گرش چند در جنگ تیز است چنگ .
نتابید با او به میدان جنگ
سر و نام او ماند در زیر ننگ .
کسی را که با او نتابید سام
نشاید کشیدن بدانسو لگام .
که ای قیصر روم و سالار چین
سپاه ترا بر نتابد زمین .
سپهدار خانست و فغفور چین
سپه شان همی برنتابد زمین .
بباشد همه بودنی بیگمان
نتابیم با گردش آسمان .
چو دانست خاقان که با پادشاه
نتابد، ز پیوند او جست راه .
ز هر سو که خوانم بیاید سپاه
نتابی تو با گردش هور و ماه .
زمین گشت جنبان چو ابر سیاه
تو گفتی همی بر نتابد سپاه .
نتابید با او بتابید روی
شدند از دلیران بسی جنگجوی .
تو گفتی زمین بر نتابد همی
فلک راه رفتن نیابد همی .
جلالش برنگیرد هفت گردون
سپاهش برنتابد هفت کشور.
تن چون موی من چون تابد این رنج
دل بیچاره چون بردارد این بار.
خشم او برنتابدی دریا
گر بر او حلم نیستی اغلب .
نتابد همی تار مویی میانم
کرا دیده ای چون میانم میانی .
تو آزادی و هرگز هیچ آزاد
نتابد همچو بنده جورو بیداد.
بدل با درد هجرانم نتابی
چو باز آیی مرا دشوار یابی .
بترسم که با او کمان سرفراز
نتابد بماند غم من دراز.
شب تار و شبرنگ در زیر من
که تابد بر گرز و شمشیر من .
گفتم که بتقدیر کجا تابد تدبیر
هر رأی که آمد ز قضا و قدر آمد.
باد کز دکلان جهد تخت سلیمان برنتابد.
|| اعراض کردن . روی بر گرداندن . منحرف شدن . برگشتن از راهی . سر تابیدن از چیزی . امتناع کردن از اجرای قولی یا عهدی یا وظیفه ای :
بگفت این و دژخیم تابید روی
وزآن کینه بر زد گره را بروی .
کسی کو بتابد ز گفتار ما
و گر دور ماند ز دیدار ما.
چو بشنید از و شاه افراسیاب
بگفتش بهومان کزین در متاب .
ز راه خرد هیچ گونه متاب
پشیمانی آرد دلت را شتاب .
چنین گفت لشکر بافراسیاب
که چندین سر از رزم رستم متاب .
چو نا کشته ز ایرانیان ده هزار
بتابیم خیره سر از کارزار
چه گوید ترا دشمن عیبجوی
چو بی جنگ پیچی ز بدخواه روی .
ز فرمان خسرونتابید سر
سرافراز گردان گو پر هنر.
دگر دیو کین است پر جوش و خشم
ز مردم نتابدگه خشم چشم .
بفرمود تا روز بانان در
زمانی ز فرمان بتابند سر.
که گرداند اندر دلت هوش و مهر
بتابی ز جنگ برادر تو چهر.
بدو گفت اگر بگذری زین سخن
بتابی ز سوگند و پیمان من .
هر آنکس که از هفت کشور زمین
بگردد ز راه و بتابد ز دین .
نتابید رستم ز فرمان تو
دلش بسته دیدم بفرمان تو.
شکافید بیرنج پهلوی ماه
بتابید مر بچه راسر ز راه .
بتابید رخ پهلوان سپاه
ز پس کرد رستم همانگه نگاه .
نشست از بر اسب و آن اسب اوی
گرفتش لگام و بتابید روی .
ز ایران هر آنچت بپرسم بگوی
متاب از ره راستی هیچ روی .
چو گرسیوز و چون دمور و گروی
که از شرزه شیران نتابند روی .
یکی آنکه پیروز گر باشد اوی
ز دشمن نتابد گه جنگ روی .
نتابید با او بتابید روی
شدند از دلیران بسی جنگجوی .
نگر تا نتابی ز دین خدای
که دین خدا آورد پاک رای .
بگفت این و زیشان بتابید روی
بدرگاه ارجاسب شد کینه جوی .
بگفت این بخشم و بتابید روی
همی کرد با بخت خود گفتگوی .
سپارم و را هر چه خواهد بدوی
نتابم سر از رای و فرمان اوی .
و گر با من ایدر نیایی بجنگ
نتابی تو با کار دیده نهنگ
کمر بسته آید بپیشت پشنگ
چو جنگ آورد دور باش از درنگ .
بخواهد همی جنگ افراسیاب
تو با او برو، روی از او برمتاب .
چو شد کارزارش از این گونه سخت
بدید آنکه با او بتابید بخت .
چو میدان سر آمد بتابید روی
بترکان سپارید یکباره گوی .
نگردم همی جز بفرمان اوی
نتابم همی سر ز پیمان اوی .
چنان کنید که مردان شیرمرد کنند
بهیچگونه نتابید از این نبرد عنان .
مارا ره کشمیر همی آرزو آید
ما ز آرزوی خویش نتابیم به یک موی .
برهمنان را چندانکه دید سر ببرید
بریده به سر آن کز هدی بتابد سر.
از رضای او نتابند و مر او را روز جنگ
یکدل و یک رای باشند و موافق بنده وار.
کسی ز کام دل خویشتن بتابد روی
کسی ببازی با دوست بشکند پیمان .
نتابد ز پیل و نترسد ز شیر
نه از کین شود مانده نز خورد سیر.
دل بر این آشفته خواب اندر مبند
پیش کو از تو بتابد تو بتاب .
به اقبال تو از سگی بر نتابم
که طبع هنر کم ز ضیغم ندارم .
مرد بود کعبه جو طفل بود کعب باز
چون تو شدی مرد دین روی زکعبه متاب .
آفتاب آمد دلیل آفتاب
گر دلیلت باید از وی رخ متاب .
نتابد سگ صید روی از پلنگ
ز روبه رمد شیر نادیده جنگ .
نتابید روی از گدایان خیل
که صاحب مروت نراند طفیل .
جوانا سر متاب از پند پیران
که رأی پیر از بخت جوان به .
|| درخشیدن . (برهان ) (شرفنامه منیری ) (انجمن آرا). روشن شدن . (آنندراج ). پرتو افکندن چنانکه آفتاب و فروغ خورشید بجایی . رخشیدن . فروغ افکندن . درفشیدن تلالؤ. لامع شدن . لمعان داشتن . برق . بروق . برقان :
به هر کار بهتر درنگ از شتاب
بمان تا بتابد بر این آفتاب .
بخورشیدمانند با تاج و تخت
همی تابد از چهرشان فر و بخت .
چنین تا که انگشت کافور گشت
سپیده بتابید بر کوه و دشت .
از اویست فر و بدویست زور
بفرمان او تابد از چرخ هور.
ز دستان تو نشنیدی این داستان
که بر گوید از گفته ٔ باستان
که شیری نترسد ز یک دشت گور
نتابد فراوان ستاره چو هور.
چو اندر گذشت آن شب و گشت روز
بتابید خورشید گیتی فروز.
هوا سرخ و زرد و کبود و بنفش
ز تابیدن کاویانی درفش .
که خورشید بعد از رسولان مه
نتابید بر کس ز بوبکر به .
یکی گرز دارد چو یک لخت کوه
همی تابد اندر میان گروه .
چو خورشید تابان بر آمد ز کوه
برفتند گردان همه همگروه .
ایا آنکه تو آفتابی همی
چه بودت که بر من نتابی همی .
چنان شاه پالوده گشت از بدی
که تابید از او فره ٔ ایزدی .
که باشد بر او فره ٔ ایزدی
بتابد ز گفتار او بخردی .
دو مهره است با من که چون آفتاب
بتابد شب تیره چون آفتاب .
شود کاغذ تازه و تر خشک
چو خورشید لختی بتابد بر آن .
آراسته خورشید چنان ز ابر نتابد
کز دورخ او تابد یزدانی فره .
همیشه تا چو درمهای خسروانی نیک
ستاره تابد هر شب به گنبد دوار.
شبی بگرد مه اندر کشید وآگه نیست
که از میان شب تیره خوب تابد ماه .
بر جان من چو نور امام زمان بتافت
لیل السرار بودم و شمس الضحی شدم .
شمس و قمر در زمین حشر نباشد
نور نتابد مگر جمال محمد.
|| گرم شدن . (آنندراج ). شعله ور ساختن .گرم و سوزان کردن . گداختن : کوره را تابیدم ، گلخن راتابید. اصطلی بالنار؛ تابید به آتش و گرم شد. تصلی النار؛ کشید گرمی آتش را و تابید به آتش . (منتهی الارب ) :
دهان خشک و غرقه شده تن در آب
زرنج و ز تابیدن آفتاب .
بر چهره ٔ عروس معانی مشاطه وار
زلف سخن بتاب وز حسرت بتابشان .
چو موم محرم گوش خزینه دار توام
نیم فسرده مرا ز آتش عذاب متاب .
گفت کسی را که بهشت از بالا می آرایند و دوزخ در نشیب او می تابند و او نداند که از اهل کدامست ، این جایگاه چگونه خواب آیدش . (تذکرة الاولیاء عطار). || آزرده شدن . بخود رنج و آزار دادن . در رنج و غم شدن . مضطرب و پریشان شدن :
نشانهای مادر بیابم همی
بدل نیز لختی بتابم همی .
همی گفت کای شهریار زمین
سرانجام گیتی بود همچنین
بگیتی نه فرزند ماند نه باب
تو بر سوگ باب ایچگونه متاب .
همه درد و خوشی تو شد چو خواب
به جاوید ماندن دلت را متاب .
دست راست خواجه ابوالقاسم کثیر و بونصر مشکان را بنشاند... و بوسهل بر دست چپ خواجه از این نیز سخت بتابید.(تاریخ بیهقی ).
چو چیزیش خواهی و ندهد، متاب
مبر به آتش خشمش از رویت آب .
|| پیچیدن . فتیله کردن . مفتول کردن . پیچاندن . ریسیدن . غزل . تابیدن ریسمان . تابیدن موی . پیچاندن آهن :
بباد افره آنگه شتابیدمی
که تفسیده آهن بتابیدمی .
بزور مردی او کیست شهسوار فلک
غزاله نام زنی چرخ تاب و چرخ نشین .
|| کج شدن . پیچیدن و کژ شدن . چنانکه چوب یا تخته ٔ تر پس از خشک شدن یا چشم آدمی در اثرفالج یا چیزی شبیه آن . تاب برداشتن : چشمهاش تابیده است ، تخته ٔ میز کمی تابیده است . || در ترکیب با «عنان ». گاه معنی باز گشتن و تغییر جبهه دادن و روی آوردن دهد :
چو تابند گردان ازین سوعنان
بچشم اندر آرند نوک سنان .
زواره کجا مرد افراسیاب
به بیژن بگفتش عنان را بتاب .
دلاور عنان را بتابید باز
سوی جای خود در زمان رفت باز.
همی زهر ساید بنوک سنان
که تابد مگر سوی ایرانیان .
|| با پیشاوند «بر» ترکیب شود و معانی مختلف دهد.
- کفایت کردن . بسنده بودن :
سگ کوی ترا هر روز صدجان تحفه میسازم
که دندان مزد چون اویی از این کم برنمی تابد.
- || قبول کردن . پذیرفتن :
ترا نازی است اندر سر که عالم بر نمی تابد
مرا دردی است اندر دل که مرهم برنمیتابد.
- || تحمل کردن . طاقت آوردن :
زمین بر نتابد سپاه مرا
نه خورشید تابان کلاه مرا.