تابنده
لغتنامه دهخدا
تابنده . [ ب َ دَ / دِ ] (نف ) تابان . درخشان پرتوافشان . نورانی . روشن کننده . براق . متلألأ. مشعشع. بصیص . لایح . وهّاج : ستاره ٔ تابنده ، نجم ثاقب ، آفتابی تابنده ، نوری تابنده ، هفت تابنده ، سیارات سبع :
اخترانند آسمانشان جایگاه
هفت تابنده دوان در دو و داه .
کتایونش خواندی گرانمایه شاه
دو فرزند آمد چو تابنده ماه .
چو خورشید تابنده و بی بدیست
همه رای و کردار او ایزدیست .
بسی بر نیامد کزآن خوب چهر
یکی کودک آمد چو تابنده مهر.
ز بالا و دیدار شاپور شاه
بگفت آنچه دید او بتابنده ماه .
بدو گفت زآن سو که تابنده شید
برآید یکی پرده بینم سپید.
چو آن بخت تابنده تاریک شد
همانا بشب روز نزدیک شد.
سیاهش همه تیغ هندی بدست
زره ترکی وزین سغدی نشست
برخسار هر یک چو تابنده ماه
چو خورشید تابنده در رزمگاه .
میان مهان بخت بوذرجمهر
چو خورشید تابنده شد بر سپهر.
برین نیز بگذشت گردان سپهر
چو خورشید تابنده بنمود چهر.
که او داد پیروزی و دستگاه
خداوند تابنده خورشید و ماه .
چو خورشید بنمود تابنده چهر
در باغ بگشاد گردان سپهر.
چو خورشید بر گاه بنمود تاج
زمین شد بکردار تابنده عاج .
بود هر شبانگاه باریکتر
بخورشید تابنده نزدیکتر.
بدیدار هر سه چو تابنده ماه
نشایست کردن بدیشان نگاه .
جهان مر ترا داد یزدان پاک
ز تابنده خورشید تا تیره خاک .
بر آمد یکی باد با آفرین
هوا گشت خندان و روی زمین
جهان شد بکردار تابنده ماه
بنام جهاندار و از فر شاه .
چو نه ماه بگذشت از آن ماه چهر
یکی کودک آمد چو تابنده مهر.
که جاوید تاج تو تابنده باد
همه مهتران پیش تو بنده باد.
چنین گفت پس شاه را خانگی
که چون تو که باشد بفرزانگی
ز خورشید بر چرخ تابنده تر
ز جان سخنگوی پاینده تر.
که جاوید باد افسر و تخت او
ز خورشید تابنده تر بخت او.
شب تار و شمشیر و گرد سپاه
ستاره نه پیدا نه تابنده ماه .
که از دختر پهلوان سپاه
یکی کودک آمد چو تابنده ماه .
سپاهی که بینند شاهی چون اوی
بدان بخشش و رأی و تابنده روی .
پرستنده زین بیشتر با کلاه
بچهره بکردار تابنده ماه .
چو برزد سر از کوه تابنده شید
برآمد سر و تاج روز سپید.
چو خورشید تابنده شد ناپدید
شب تیره بر چرخ لشکر کشید.
میان زیر خفتان رومی ببست
بیامد کمان کیانی بدست
چو خورشید تابنده بنمود چهر
خرامان برآمد بخم سپهر.
بیکدست رستم که تابنده هور
گه رزم با او شتابد بزور.
برخساره هر یک چو تابنده ماه
چوخورشید رخشنده در رزمگاه .
یکی کار نو ساخت اندر جهان
که تابنده شد بر کهان و مهان .
روز و شب در بر تو دلبر بالنده چو سرو
سال و مه در کف تو باده ٔ تابنده چو رنگ .
ز بس خشت و جوشن که بد در سپاه
ز بس ترک زرین چو تابنده ماه
هوا گفتی از عکس شد زرّ پوش
زمین سیم شد پاک و آمدبجوش .
تا بنده ٔ آن رخان تابنده شدم
همچون سرزلفین تو تابنده شدم
در پیش تو ای نگار تا بنده شدم
چون مهرفروزنده و تابنده شدم .
ز گرد موکب تابنده روی خسرو عصر
چنانکه در شب تاری مه دو پنج و چهار...
ابوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ فیاض ص 280)
تابنده دولت تو و فرخنده ملک تو
عالی چو چرخ و ثابت چون کوهسار باد
و طائع مردی عظیم نیکو روی ، تابنده ، معتدل قامت ... (مجمل التواریخ و القصص ). تا جمال منافع آن هر چه تابنده تر روی نماید. (کلیله و دمنه ).
بافسونها در آن تابنده مهتاب
ملک را برده بود آن لحظه در خواب .
فرود آمد بدولتگاه جمشید
چو در برج حمل تابنده خورشید.
سهی سروت همیشه سبز و کش باد
دلت تابنده ، رخ پیوسته خوش باد.
دل خسرو بر آن تابنده مهتاب
چنان چون زر در آمیزد بسیماب .
مهی داشت تابنده چون آفتاب
ز بحران تب یافته رنج و تاب .
از آن جسم چندانکه تابنده بود
ببالای مرکز شتابنده بود.
چنان کز بس گهرهای جهانتاب
بشب تابنده تر بودی ز مهتاب .
تو همچو آفتابی تابنده از همه سو
من همچو ذره پیشت جان در میان نهاده .
تو بدری و خورشید ترا بنده شده ست
تا بنده ٔ تو شده ست تابنده شده ست
زآن روی که از شعاع و نور رخ تو
خورشید منیر و ماه تابنده شده است .
|| پیچان . در تب و تاب . در رنج و سختی :
تا بنده ٔآن رخان تابنده شدم
همچون سر زلفین تو تا بنده شدم
در پیش تو ای نگار تابنده شدم
چون مهر فروزنده و تابنده شدم .
|| ریسنده . ریسمان ساز. ریسمان باف . تابنده ٔ زه . تابنده ٔ ریسمان . تابنده ٔ نخ . || گرمادهنده . حرارت بخش . سوزان . تابنده ٔ تنور. تابنده ٔ تون حمام :
گفت آتش گرچه من تابنده ٔ سوزنده ام
باد خشم او کند انگشت و خاکستر مرا.
در پیش تو ای نگار تا بنده شدم
چون مهر فروزنده و تابنده شدم .
تو بدری و خورشید ترا بنده شده ست
تا بنده ٔ تو شده ست تابنده شده ست .
اخترانند آسمانشان جایگاه
هفت تابنده دوان در دو و داه .
کتایونش خواندی گرانمایه شاه
دو فرزند آمد چو تابنده ماه .
چو خورشید تابنده و بی بدیست
همه رای و کردار او ایزدیست .
بسی بر نیامد کزآن خوب چهر
یکی کودک آمد چو تابنده مهر.
ز بالا و دیدار شاپور شاه
بگفت آنچه دید او بتابنده ماه .
بدو گفت زآن سو که تابنده شید
برآید یکی پرده بینم سپید.
چو آن بخت تابنده تاریک شد
همانا بشب روز نزدیک شد.
سیاهش همه تیغ هندی بدست
زره ترکی وزین سغدی نشست
برخسار هر یک چو تابنده ماه
چو خورشید تابنده در رزمگاه .
میان مهان بخت بوذرجمهر
چو خورشید تابنده شد بر سپهر.
برین نیز بگذشت گردان سپهر
چو خورشید تابنده بنمود چهر.
که او داد پیروزی و دستگاه
خداوند تابنده خورشید و ماه .
چو خورشید بنمود تابنده چهر
در باغ بگشاد گردان سپهر.
چو خورشید بر گاه بنمود تاج
زمین شد بکردار تابنده عاج .
بود هر شبانگاه باریکتر
بخورشید تابنده نزدیکتر.
بدیدار هر سه چو تابنده ماه
نشایست کردن بدیشان نگاه .
جهان مر ترا داد یزدان پاک
ز تابنده خورشید تا تیره خاک .
بر آمد یکی باد با آفرین
هوا گشت خندان و روی زمین
جهان شد بکردار تابنده ماه
بنام جهاندار و از فر شاه .
چو نه ماه بگذشت از آن ماه چهر
یکی کودک آمد چو تابنده مهر.
که جاوید تاج تو تابنده باد
همه مهتران پیش تو بنده باد.
چنین گفت پس شاه را خانگی
که چون تو که باشد بفرزانگی
ز خورشید بر چرخ تابنده تر
ز جان سخنگوی پاینده تر.
که جاوید باد افسر و تخت او
ز خورشید تابنده تر بخت او.
شب تار و شمشیر و گرد سپاه
ستاره نه پیدا نه تابنده ماه .
که از دختر پهلوان سپاه
یکی کودک آمد چو تابنده ماه .
سپاهی که بینند شاهی چون اوی
بدان بخشش و رأی و تابنده روی .
پرستنده زین بیشتر با کلاه
بچهره بکردار تابنده ماه .
چو برزد سر از کوه تابنده شید
برآمد سر و تاج روز سپید.
چو خورشید تابنده شد ناپدید
شب تیره بر چرخ لشکر کشید.
میان زیر خفتان رومی ببست
بیامد کمان کیانی بدست
چو خورشید تابنده بنمود چهر
خرامان برآمد بخم سپهر.
بیکدست رستم که تابنده هور
گه رزم با او شتابد بزور.
برخساره هر یک چو تابنده ماه
چوخورشید رخشنده در رزمگاه .
یکی کار نو ساخت اندر جهان
که تابنده شد بر کهان و مهان .
روز و شب در بر تو دلبر بالنده چو سرو
سال و مه در کف تو باده ٔ تابنده چو رنگ .
ز بس خشت و جوشن که بد در سپاه
ز بس ترک زرین چو تابنده ماه
هوا گفتی از عکس شد زرّ پوش
زمین سیم شد پاک و آمدبجوش .
تا بنده ٔ آن رخان تابنده شدم
همچون سرزلفین تو تابنده شدم
در پیش تو ای نگار تا بنده شدم
چون مهرفروزنده و تابنده شدم .
ز گرد موکب تابنده روی خسرو عصر
چنانکه در شب تاری مه دو پنج و چهار...
ابوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ فیاض ص 280)
تابنده دولت تو و فرخنده ملک تو
عالی چو چرخ و ثابت چون کوهسار باد
و طائع مردی عظیم نیکو روی ، تابنده ، معتدل قامت ... (مجمل التواریخ و القصص ). تا جمال منافع آن هر چه تابنده تر روی نماید. (کلیله و دمنه ).
بافسونها در آن تابنده مهتاب
ملک را برده بود آن لحظه در خواب .
فرود آمد بدولتگاه جمشید
چو در برج حمل تابنده خورشید.
سهی سروت همیشه سبز و کش باد
دلت تابنده ، رخ پیوسته خوش باد.
دل خسرو بر آن تابنده مهتاب
چنان چون زر در آمیزد بسیماب .
مهی داشت تابنده چون آفتاب
ز بحران تب یافته رنج و تاب .
از آن جسم چندانکه تابنده بود
ببالای مرکز شتابنده بود.
چنان کز بس گهرهای جهانتاب
بشب تابنده تر بودی ز مهتاب .
تو همچو آفتابی تابنده از همه سو
من همچو ذره پیشت جان در میان نهاده .
تو بدری و خورشید ترا بنده شده ست
تا بنده ٔ تو شده ست تابنده شده ست
زآن روی که از شعاع و نور رخ تو
خورشید منیر و ماه تابنده شده است .
|| پیچان . در تب و تاب . در رنج و سختی :
تا بنده ٔآن رخان تابنده شدم
همچون سر زلفین تو تا بنده شدم
در پیش تو ای نگار تابنده شدم
چون مهر فروزنده و تابنده شدم .
|| ریسنده . ریسمان ساز. ریسمان باف . تابنده ٔ زه . تابنده ٔ ریسمان . تابنده ٔ نخ . || گرمادهنده . حرارت بخش . سوزان . تابنده ٔ تنور. تابنده ٔ تون حمام :
گفت آتش گرچه من تابنده ٔ سوزنده ام
باد خشم او کند انگشت و خاکستر مرا.
در پیش تو ای نگار تا بنده شدم
چون مهر فروزنده و تابنده شدم .
تو بدری و خورشید ترا بنده شده ست
تا بنده ٔ تو شده ست تابنده شده ست .