تابش
لغتنامه دهخدا
تابش . [ ب َ / ب ِ ] (اِمص ) روشنی و فروغ آفتاب و شمع و پرتو آتش . (آنندراج ) (برهان ) (انجمن آرا).بریص ؛ درخش و تابش چیزی . (منتهی الارب ) :
به گرز نبردی بر افراسیاب
کنم تیره گون تابش آفتاب .
بخشکی رسیدند چون روز گشت
گه تابش گیتی افروز گشت .
همان تابش ماه نتوان نهفت
نه روبه توان کرد با شیر جفت .
چو از لشکر آگه شد افراسیاب
برو تیره شد تابش آفتاب .
چو گردن بپیچی ز فرمان شاه
مرا تابش روز گردد تباه .
چو بندوی زآن کشتن آگاه شد
بر او تابش روز کوتاه شد.
یکی آنکه گفتی شمار سپاه
فزونتر بد ازتابش هور و ماه
ستوران و پیلان چو تخم گیا
شد اندر دم پره ٔ آسیا.
راستی گفتی آفتابستی
بجهان گسترانده تابش و فر.
سر تیغ چون خونفشان میغ شد
دل میغ پر تابش تیغ شد.
شد از تابش تیغها تیره شب
چو زنگی که بگشاید از خنده لب .
مخواه تابش از ایشان اگر همه مهرند
مجوی گوهر از ایشان اگر همه کانند.
آفتاب این چنین بود که تویی
آشکار و نهان ز تابش خویش .
تا بوستان بتابش شاه ستارگان
بر شاخ آسمانگون آرد ستاره بار.
گربرنگ جامه عیبت کرد جاهل باک نیست
تابش مه را ز بانگ سگ کجا خیزد زیان .
تابش رخسار تو از راه چشم
کرد چرا گاه دل از ارغوان .
هر مجلسی و شمعی من تابشی نبینم
هر منزلی و ماهی من اختری ندارم .
خوشی عافیت از تلخی دارو یابند
تابش معنی در ظلمت اسمابینند.
در تهور چون خورشید که در تابش از فراز و نشیب نپرهیزد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
چون بگرمی رسید تابش مهر
بر سرِ ما روانه گشت سپهر.
چونکه گوهر نیست تابش چون بود
چونکه نبود ذکر یابش چون بود.
هر که چون سایه گشت سایه نشین
تابش ماه و خور کجا یابد.
پیش حسنش باغ را نرخ تماشا بشکند
تابش خورشید رنگ روی گلها بشکند.
گر دیده ٔ من جست همی تابش خورشید
روزم چو شب تاری تاریک چرا شد.
|| اسم مصدر از تافتن ، تابیدن بمعنی گرمی و حرارت آید :
بناهای آباد گردد خراب
ز باران و از تابش آفتاب .
ز پیری و از تابش آفتاب
غمی گشت و سخت اندر آمد بخواب .
بدین خویشی اکنون که من کرده ام
بزرگی بدانش بر آورده ام
بدانگونه شادم که تشنه به آب
و گر سبزه از تابش آفتاب .
نگر تا سیاوش ز افراسیاب
چه برخورد جز تابش آفتاب
سر خویش داد از نخستین بباد
جوانی که چون او ز مادر نزاد.
نگفتی که ایدر نیابی تو آب
بسوزد ترا تابش آفتاب .
آنکه جز آب خوش علمش نکرد
از تعب تابش جهل ایمنم .
در آن شب بسی چاره ها ساختند
تنش را ز تابش نپرداختند.
به گرز نبردی بر افراسیاب
کنم تیره گون تابش آفتاب .
بخشکی رسیدند چون روز گشت
گه تابش گیتی افروز گشت .
همان تابش ماه نتوان نهفت
نه روبه توان کرد با شیر جفت .
چو از لشکر آگه شد افراسیاب
برو تیره شد تابش آفتاب .
چو گردن بپیچی ز فرمان شاه
مرا تابش روز گردد تباه .
چو بندوی زآن کشتن آگاه شد
بر او تابش روز کوتاه شد.
یکی آنکه گفتی شمار سپاه
فزونتر بد ازتابش هور و ماه
ستوران و پیلان چو تخم گیا
شد اندر دم پره ٔ آسیا.
راستی گفتی آفتابستی
بجهان گسترانده تابش و فر.
سر تیغ چون خونفشان میغ شد
دل میغ پر تابش تیغ شد.
شد از تابش تیغها تیره شب
چو زنگی که بگشاید از خنده لب .
مخواه تابش از ایشان اگر همه مهرند
مجوی گوهر از ایشان اگر همه کانند.
آفتاب این چنین بود که تویی
آشکار و نهان ز تابش خویش .
تا بوستان بتابش شاه ستارگان
بر شاخ آسمانگون آرد ستاره بار.
گربرنگ جامه عیبت کرد جاهل باک نیست
تابش مه را ز بانگ سگ کجا خیزد زیان .
تابش رخسار تو از راه چشم
کرد چرا گاه دل از ارغوان .
هر مجلسی و شمعی من تابشی نبینم
هر منزلی و ماهی من اختری ندارم .
خوشی عافیت از تلخی دارو یابند
تابش معنی در ظلمت اسمابینند.
در تهور چون خورشید که در تابش از فراز و نشیب نپرهیزد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
چون بگرمی رسید تابش مهر
بر سرِ ما روانه گشت سپهر.
چونکه گوهر نیست تابش چون بود
چونکه نبود ذکر یابش چون بود.
هر که چون سایه گشت سایه نشین
تابش ماه و خور کجا یابد.
پیش حسنش باغ را نرخ تماشا بشکند
تابش خورشید رنگ روی گلها بشکند.
گر دیده ٔ من جست همی تابش خورشید
روزم چو شب تاری تاریک چرا شد.
|| اسم مصدر از تافتن ، تابیدن بمعنی گرمی و حرارت آید :
بناهای آباد گردد خراب
ز باران و از تابش آفتاب .
ز پیری و از تابش آفتاب
غمی گشت و سخت اندر آمد بخواب .
بدین خویشی اکنون که من کرده ام
بزرگی بدانش بر آورده ام
بدانگونه شادم که تشنه به آب
و گر سبزه از تابش آفتاب .
نگر تا سیاوش ز افراسیاب
چه برخورد جز تابش آفتاب
سر خویش داد از نخستین بباد
جوانی که چون او ز مادر نزاد.
نگفتی که ایدر نیابی تو آب
بسوزد ترا تابش آفتاب .
آنکه جز آب خوش علمش نکرد
از تعب تابش جهل ایمنم .
در آن شب بسی چاره ها ساختند
تنش را ز تابش نپرداختند.