تاب داده
لغتنامه دهخدا
تاب داده . [ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) پیچیده .بهم بافته : زلف تابداده . کمند تابداده :
بینداخت آن تاب داده کمند
سران سواران همی کرد بند.
بینداخت آن تاب داده کمند
سر شهریار اندرآمد ببند.
تو دانی که این تاب داده کمند
سر ژنده پیلان درآرد ببند.
گریزان ز من تاب داده کمند
بینداخت ، آمد میانم به بند.
بر آن زلف چون تاب داده کمند
به انگشت پیچید و از بن فکند.
ز افراسیاب و ز پولادوند
ز کشتی و از تاب داده کمند.
برآویخت با دیو پولادوند
بینداخت آن تاب داده کمند.
از آن پرده ٔ سبز و اسب بلند
وزآن مرد و آن تاب داده کمند.
دو شکر چون عقیق آب داده
دو گیسو چون کمند تاب داده .
خروش زیور زرتاب داده
دماغ مطربان را خواب داده .
لعلش چو عقیق گوهرآگین
زلفش چو کمند تاب داده .
|| سرخ کرده . برشته . بریان شده . لحم مقلو؛ گوشت بریان . حب محمص ؛دانه ٔ بریان شده و برشته . (منتهی الارب ).
بینداخت آن تاب داده کمند
سران سواران همی کرد بند.
بینداخت آن تاب داده کمند
سر شهریار اندرآمد ببند.
تو دانی که این تاب داده کمند
سر ژنده پیلان درآرد ببند.
گریزان ز من تاب داده کمند
بینداخت ، آمد میانم به بند.
بر آن زلف چون تاب داده کمند
به انگشت پیچید و از بن فکند.
ز افراسیاب و ز پولادوند
ز کشتی و از تاب داده کمند.
برآویخت با دیو پولادوند
بینداخت آن تاب داده کمند.
از آن پرده ٔ سبز و اسب بلند
وزآن مرد و آن تاب داده کمند.
دو شکر چون عقیق آب داده
دو گیسو چون کمند تاب داده .
خروش زیور زرتاب داده
دماغ مطربان را خواب داده .
لعلش چو عقیق گوهرآگین
زلفش چو کمند تاب داده .
|| سرخ کرده . برشته . بریان شده . لحم مقلو؛ گوشت بریان . حب محمص ؛دانه ٔ بریان شده و برشته . (منتهی الارب ).