تاب آوردن
لغتنامه دهخدا
تاب آوردن . [ وَ دَ ](مص مرکب ) صبر. مصابرت . صابری . صبوری کردن . شکیبا بودن . || برخود هموار کردن . رجوع به تاب شود. || تحمل کردن . طاقت آوردن :
تاب دغا نیاورد قوت هیچ صفدری
گر تو بدین مشاهده حمله بری به لشکری .
ز درد عشق تو دوشم امید صبح نبود
اسیر هجر چه تاب شب دراز آرد؟
مگر بر تو نام آوری حمله کرد
نیاوردی از ضعف تاب نبرد.
چو آهن تاب آتش می نیارد
نمیباید که پیشانی کند موم .
ضرورت است که روزی بسوزد این اوراق
که تاب آتش سعدی نیاورد اقلام .
باحمله ٔ شمال چه تاب آورد چراغ
با دولت همای چه پهلوزند زغن .
گفتمش مگذر زمانی گفت معذورم بدار
خانه پروردی چه تاب آرد غم چندین غریب .
دلم تاب نیاورد چگونه دلت تاب می آورد؟. در درد باید تاب آورد. دلم تاب نیاورد دو روز بمانم زود آمدم . || مقاومت کردن . ایستادگی کردن . رجوع به تاب شود :
بدو گفت هر کس که تاب آورد
و گر رسم افراسیاب آورد
همانگه سرش را ز تن دور کن
وزو کرکسان را یکی سور کن .
|| ایجاد خلل ، فسادو آشفتگی کردن .
دو رنگی در اندیشه تاب آورد
سرچاره گر زیر خواب آورد.
رجوع به تاب شود.
تاب دغا نیاورد قوت هیچ صفدری
گر تو بدین مشاهده حمله بری به لشکری .
ز درد عشق تو دوشم امید صبح نبود
اسیر هجر چه تاب شب دراز آرد؟
مگر بر تو نام آوری حمله کرد
نیاوردی از ضعف تاب نبرد.
چو آهن تاب آتش می نیارد
نمیباید که پیشانی کند موم .
ضرورت است که روزی بسوزد این اوراق
که تاب آتش سعدی نیاورد اقلام .
باحمله ٔ شمال چه تاب آورد چراغ
با دولت همای چه پهلوزند زغن .
گفتمش مگذر زمانی گفت معذورم بدار
خانه پروردی چه تاب آرد غم چندین غریب .
دلم تاب نیاورد چگونه دلت تاب می آورد؟. در درد باید تاب آورد. دلم تاب نیاورد دو روز بمانم زود آمدم . || مقاومت کردن . ایستادگی کردن . رجوع به تاب شود :
بدو گفت هر کس که تاب آورد
و گر رسم افراسیاب آورد
همانگه سرش را ز تن دور کن
وزو کرکسان را یکی سور کن .
|| ایجاد خلل ، فسادو آشفتگی کردن .
دو رنگی در اندیشه تاب آورد
سرچاره گر زیر خواب آورد.
رجوع به تاب شود.