تاب
لغتنامه دهخدا
تاب . (اِ) توان . (برهان ). توانایی . (جهانگیری ) (برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ). طاقت . (فرهنگ اسدی ) (جهانگیری ) (انجمن آرا). قوت . (آنندراج ). تاو. (انجمن آرا) (آنندراج ). تیو. (انجمن آراء) (آنندراج ). || تحمل ، پایداری . || قرار. آرام . || صبر. شکیب . تاب آوردن و تاب بردن و تاب داشتن و تاب بودن کسی را و تاب گرفتن و تاب رفتن از، مستعمل است :
من بچه ٔ فرفورم و او باز سپید است
با باز کجا تاب برد بچه ٔ فرفور.
بنیروی اوچون نبد تابشان
ز تیغش بماندند در بیم جان .
نداریم ما تاب خاقان چین
گذر کرد باید بایران زمین .
که دارد پی و تاب افراسیاب
مرا رفت باید چو کشتی بر آب .
بیفتاد از پای و بیهوش گشت
همی بی تن و تاب و بی توش گشت .
کس اندازه ٔ بخشش او نداشت
همان تاب با کوشش او نداشت .
نداریم ما تاب این جنگجوی
بدین گرز و چنگال و آهنگ اوی .
بیاید سپاه مرا برکند
دل و پشت ایرانیان بشکند
که اکنون نداریم ما تاب او
نتابیم با بخت شاداب او.
بر این کار همداستان موبدان
بزرگان و بیدار دل بخردان
که شاهان به تاب و به مردان مرد
بدینار شاهی توانند کرد.
که این باره را نیست پایاب او
درنگی شود چرخ از تاب او.
از ایران ندارد کسی تاب اوی
مگرتو که تیره کنی آب اوی .
کسی را نبد تاب با او بجنگ
اگر شیر پیش آیدش یا نهنگ .
پس چون اسلام به سیستان آوردند و لشکر اسلام قوی گشت و جهانیان را معلوم شد که کسی را بر فرمان سماوی تاب نباشد. (تاریخ سیستان ).
برادی دل زفت را تاب نیست
دل زفت سنگیست کش آب نیست .
چو تابت نباشد بجنگ و ستیز
از آن به نباشد که گیری گریز.
کرا با غمان گران تاب نیست
ورا چون کباب و می ناب نیست .
امتان ضعیف من چکنند که طاقت ندارند. و در این سکرات و سختی مرگ تاب ندارند.
برزم آتش افروخته است خنجر تو
به پیش آتش افروخته که دارد تاب .
نه هیچ گردون با همت تو ساید سر
نه هیچ آتش باهیبت تو گیرد تاب .
آنجا که تاب حمله ندارد زمین رزم
از رخش و رمح خویش توان خواه و تاب خواه .
کی دلت تاب نگاهی دارد
آفت آینه ها آمده ای .
نه خاقانی منست و من نه اویم
که تاب درد چون اویی ندارم .
دو پستان چون دو خیک آب رفته
ز زانو زور و از تن تاب رفته .
ز خالش چشم بد در خواب رفته
چودیده نقش او از تاب رفته .
جز غم دریا نخواهم این زمان
تاب سیمرغم نباشد در جهان .
من تاب می نیارم تابی ز زلف کم کن
تا کی بود ز زلفت در دل فتاده تابی .
گفت این اسلام اگر هست ای مرید
آنکه دارد شیخ عالم بایزید
من ندارم طاقت آن ، تاب آن
کان فزون آمد ز کوششهای جان .
از ضعف بشریت تاب آفتاب نیاورم .
شبی برسرش لشکر آورد خواب
که چند آورد مرد ناخفته تاب .
من شمع جان گدازم توصبح دلگشایی
سوزم گرت نبینم میرم چو رخ نمایی
نزدیک آن چنانم ، دور این چنین که گفتم
نی تاب وصل دارم ، نی طاقت جدایی .
پریرو تاب مستوری ندارد
چو در بندی ز روزن سر برآرد.
رها کن عقل را با حق همی باش
که تاب خور ندارد چشم خفاش .
آینه دانی که تاب آه ندارد...
ز خود روم چو بیاد آورم خیال ترا
کجاست تاب که بینم مه جمال ترا.
برای عشق تو بر جان من ز دشمن و دوست
ملامتیست که کوه گران نیارد تاب .
دلی می باید و صبری ، که آرد تاب دیدارش
کرم شب تاب پیش چشمه ٔ آفتاب چه تاب دارد.
میرفت و عالمی نگرانش ولی کسی
رشکم بدل فزود که تاب نظر نداشت .
|| چرخ و پیچ که در طناب و کمند و زلف میباشد. (برهان ). پیچ وشکن . (آنندراج ). پیچ . (فرهنگ جهانگیری ). چرخ و پیچ که در طناب و کمند و زلف می افتد. (انجمن آرای ناصری ). پیچ و تاب که در رسن و رشته ٔ زلف نیکوان باشد. (فرهنگ اسدی ). پیچ و خم و شکن و چین و هر یک از خمیدگی های رسن و موی و زلف ؛ و چین های صورت و ابرو را تاب گویند: تاب زلف ، تاب ابریشم ، تاب ابرو، تابداده (کمند)، پرتاب ، بتاب :
چون او حلقه کرد آن کمند بتاب
پذیره نیارد شدن آفتاب .
مر این بند را راست گردان ز تاب
چو کردم ، ز دستم فرو شد به آب .
بینداخت آن تاب داده کمند
سران سواران همی کرد بند.
برآویخت با دیو پولاد وند
بینداخت آن تاب داده کمند.
دو رخ زرد و چهره پر از آب کرد
همان چهر خندان پر از تاب کرد.
که دارد گه کینه پایاب او
ندیدی بروهای پر تاب او
ترا نیست در جنگ پایاب او
ندیدی بروهای پرتاب او
بچهره چو تاب اندر آورد بخت
بر آن نامداران بشد کار سخت .
ز تیمار، مژگان پر از آب کرد
روانش بروها پر از تاب کرد.
و گر هیچ تاب اندر آرد بچهر
به یزدان که بر پای دارد سپهر.
چو آن دلو در چاه پر آب گشت
پرستنده را روی پر تاب گشت .
دژم گشت و دیده پر از آب کرد
بروهای جنگی پر از تاب کرد.
همه ناخنش پر ز خوناب کرد
بروی سپهبد پر از تاب کرد.
سیه زلف آن سرو سیمین من
همه تاب و پیچ است و بند و شکن .
چشم تو پر خواب و سحر، روی تو پرسیم و گل
جعد تو پر چین و پیچ ، زلف تو پر بند و تاب .
ز بس پیچ و چین ، تاب و خم زلف دلبر
گهی همچو چوگان شود، گاه چنبر.
معشوق او بتی که دل اندر دو زلف او
گم کرده از خم و گره و تاب و پیچ و چین .
با دو زلف سیاه دست افکند
تاب او باز کرد یک ز دگر.
ای رخ رخشان جانان زیر آن زلف بتاب
لاله ٔ سنبل حجابی یا مه عنبر نقاب .
تا بادها وزان شد بر روی آبها
آن آبها گرفت شکنها و تابها.
چو از زلف شب باز شد تابها
فرو مرد قندیل محرابها.
بمیخوار گان ساقی آواز داد
فکنده بزلف اندرون تابها.
تا خیام چرخ را نبود شرج همچون ستون
تاطناب صبح را نبود گره چونانکه تاب
در جهان جاه لشکرگاه اقبال ترا
خیمه اندر خیمه بادا و طناب اندر طناب .
کم دید چشم من چو تو، زیرا که چون کمند
همواره پر ز پیچ و پر از تاب و پرخمی .
آب نمانده در آن دو رنگین سوسن
تاب نمانده در آن دو مشکین چنبر.
تا تو بتاب کردی زلف سیاه را
در تو بماند چشم ، بخوبی ، سپاه را.
همچو مشاطگان کند بر چشم
جلوه ٔ روی خوب و زلف بتاب .
از چاه دولت آب کشیدن طمع مدار
کان دلوها درید و رسنها ز تاب شد.
یارب اندر چشم خونریزش چه خوابست آنهمه
در سر زلف دلاویزش چه تابست آنهمه .
زلف تو کمند تو سنانست
مشکین سر زلف تاب داده .
توبه و سوگند ما را تاب از هم باز کرد
زلف را تا تاب داد و بررخ تابان نهاد.
پای می کوفت با هزار شکن
پیچ درپیچ تر ز تاب رسن .
بنفشه تاب زلف افکنده بردوش
گشاده باد نسرین را بناگوش .
ز تاب زلف خویش آرم بتابش
فروبندم بسحر غمزه خوابش .
ز جعد بنفشه برانگیز تاب
سر نرگس مست برکش ز خواب .
کمند عنبرین او که چندین تاب و چین دارد
ز ماه آسمان سر از درازی بر زمین دارد.
وز دیده فرو باری اگر آب شوم
از زلف برون کنی اگر تاب شوم
در دست نگیری ار می ناب شوم
در چشم تو در نیایم ارخواب شوم .
ز هر خمی بدر آید هزار نافه ٔ چین
چو باد باز کند از کمند زلف تو تاب .
تب بتاب رشته می بندند مردم لکن او
هر شبی بندد به تاب رشته تب بر خویشتن .
چون ناز کشم باری زآن زلف بتاب اولی .
هموار کن از تاب زدن رشته ٔخود را
شیرازه ٔ جمعیت صد عقد گهر باش .
برخاست پی رقص وز صد دلشده جان برد
تابی بکمر داد و دلم را ز میان برد.
دل چون سر زلف نیکوانست
بد باشد اگر بتاب نبود.
عقیق را ز لبت آب در دهان آمد
خدنگ را ز قدت تاب در میان افتاد.
|| حرکت دادن . پیچانیدن . دوران دادن :
سرنیزه را سوی سهراب کرد
عنان و سنان را پر از تاب کرد.
در تن هر شاه فرمان تو آورده ست خم
در دل هر شیر شمشیر تو افکنده است تاب .
شمشیر کشید و داد تابش
گفتا که بدین دهم جوابش .
|| اعراض . (آنندراج ). سرکشی و روی گردانی و روی برتافتن و راه خلاف رفتن ، مقاومت کردن :
نگر سر نپیچی ز فرمان من
نگه دار بیدار پیمان من
و گر هیچ تاب اندر آری به دل
بیارم یکی لشکر دل گسل .
و گر بینم اندر سرش پیچ و تاب
هیونی فرستم هم اندر شتاب .
یکی طوس را داد آن تخت عاج
همان یاره و طوق و منشور چاچ
بدو گفت هر کس که تاب آورد
دگر یاد افراسیاب آورد
همانگه سرش را ز تن دور کن
وزو کرکسان را یکی سور کن .
بیزدان چنین گفت کای کامگار
توانا و دارنده ٔ روزگار
اگر تاب گیرد دل من ز داد
از آن پس مرا تخت شاهی مباد.
|| حدت . شدت . سورت :
از آن سو بتاب و شتاب اندرند
و زین سو تو گویی بخواب اندرند.
صبحدمان دوش خضر بر درم آمد بتاب
کرد به آواز نرم صبحک اﷲ خطاب .
تاب سرما که برد از آتش تاب
آب را تیغ و تیغ را کرد آب .
|| خلل . فساد. تاب آوردن در کاری . ایجاد فتنه و فساد و خلل کردن در آن . لاف انداختن در کار (در تداول ) :
برفتند هر کس که بد کرده بود
بدان کار تاب اندر آورده بود.
دگر هیچ تاب اندر آری بکار
نبینی بجز گردش روزگار.
چنین گفت با خویشتن شهریار
که گفتار هر دو نیاید بکار
بر این کار بر نیست جای شتاب
که تنگی دل آرد خرد را بتاب .
|| خشم . قهر. هیجان . افروختگی . معارضه . فشار :
سر از خواب برداشت افراسیاب
سیه کرده دل را ز کین و زتاب .
بگفتار اگر هیچ تاب آوریم
خرد را همی سربخواب آوریم .
اگر تاب بودی بسرش اندرون
بدل کین و اندر جگر جوش خون .
نهانی همی بود باتاب و خشم
پس آنگه چنین گفت با آب چشم .
بیندازند زوبین را گه تاب
چو اندازد کمانور تیرپرتاب .
امیر از آن سخت در تاب شد.(تاریخ بیهقی ص 417). چون نزدیک خواجه رسیدم یافتم وی را سخت در تاب و خشم . (تاریخ بیهقی ص 163). بونصر گفت خداوند در تاب چرامی شود؟ بوالقاسم بهیچ حال زهره ندارد که مال بیت المال ببرد و اگر بفرمایی نزدیک وی روم و پنبه از گوش وی بیرون کنم . (تاریخ بیهقی ص 368).
همه شب دژم هر دو از مهر و تاب
نه در دل شکیب و نه در دیده خواب .
بیامد سوی خیمه هنگام خواب
ز نادیدن ببر پرخشم و تاب .
سپهبد بدید آن هم اندر شتاب
چو شیر دمان جست با خشم و تاب .
نه کس را بد آرامش از جنگ و تاب
نه در مغز هوش و نه در دیده خواب .
در سکون برترم ز کوه که من
در جواب عدو نگیرم تاب .
چه کار باشدم اندر دیار هندستان
که هست بر من شاهنشه جهان در تاب .
از بوی تو در تاب شود آهوی مشکین
گر بازکنند از شکن زلف تو تایی .
شنید این یکی مرد پوشیده چشم
بگفتا چه در تابت آورد و خشم ؟
نشسته غنچه بیاد دهان تو دلتنگ
بنفشه از سر زلف تو رفته اندر تاب .
ز بنفشه تاب دارم که ز زلف او زند دم
تو سیاه کم بها بین که چه دردماغ دارد؟
چو دست بر سر زلفش زنم بتاب رود.
بتاب موی و ز من روی خوب خویش متاب
مخواه ز آتش هجران دل من اندر تاب .
اگر چه رشته از تاب گهر بیجان ولاغر شد
کشید از مغز گوهر انتقام آهسته آهسته .
جان ما تاب ز هر زلف پریشان نخورد
دل ما آب ز هر چاه زنخدان نخورد.
|| اضطراب . غم . رنج . (برهان ). مشقت . (جهانگیری ) (برهان ). محنت . (جهانگیری ) (برهان ). در تاب داشتن . موجب غم و غصه شدن :
بخط و آن لب و دندانش بنگر
که همواره مرا دارند در تاب
یکی همچون پرن بر اوج خورشید
یکی چون شایورد از گرد مهتاب .
چه از عود و عنبر چه از مشک ناب
که آمد از آن بر بداندیش تاب .
از ایران بگرداند او رنج و تاب
بود بر کفش هوش افراسیاب .
بیکسان پدر خون چکاند همی
برخ بر ز خون سیل راندهمی
همه دوده باوی بتاب اندرند
ز دیده بخون و به آب اندرند.
ز فرزند بینم همه درد و تاب
ز پیوند یابم همه خون و تاب .
ز دل برکشد می تف و درد و تاب
چنان چون بخار زمین آفتاب .
از تاب درد، سوزش تن هست
وز بار ضعف قوت تن نیست .
روز نیمی به آفتاب شدی
شب بدو در به رنج و تاب شدی .
در این جهان که سرای غم است و تاسه و تاب
چو خاشه بر سر آبیم و تیره از سر آب .
بجان آنکه چو عیسیم برد برسردار
نشست زیر و جهودانه می گریست بتاب .
بختی دارم چو چشم خسرو همه خواب
چشمی دارم چو لعل شیرین همه آب
جسمی دارم چو جان مجنون همه درد
جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب .
کاشکی رنجه شدی باری بدیدی کز غمش
در دل تاریک خاقانی چه تاب است آنهمه .
وآن نافه که مشک ناب دارد
خون ریختنش چه تاب دارد.
تنی کآنهمه مالش و تاب یافت
به مالشگر آسایش و خواب یافت .
سگالش بسی شد در آن رنج و تاب
نیفتاد از آنجمله رایی صواب .
از همچوتو دلداری دل برنکنم باری
گر تاب کشم باری زآن زلف بتاب اولی .
می صوفی افکن کجا می فروشند
که در تابم از دست زهد ریایی .
تاب بنفشه میدهدطره ٔ مشکسای تو
پرده ٔ غنچه میدرد خنده ٔ دلگشای تو.
نباید طالبانرا تاب خوردن
گهر ناید بکف بی غوص کردن .
بتاب موی و ز من روی خوب خویش متاب
مخواه ز آتش هجران دل من اندرتاب .
|| حرارت و گرمی . (جهانگیری ) (برهان ). تبش . گرمی . (فرهنگ اسدی ). گرمی . (انجمن آرای ناصری ) (آنندراج ) :
از بهر که بایدت بدینسان [ شو ] و گیر
وز بهر چه بایدت بدینسان تف و تاب .
اگر تاب تیغم به جیحون رسد
وگر باد گرزم به هامون رسد.
گریزان بشد پیش افراسیاب
دلش پر ز خون و جگر پر ز تاب .
گفتم نهی برین دلم آن تابدار زلف
گفتا که مشک ناب ندارد قرار تاب .
چو برزد آتش مهرش ز دل تاب
بیامد رشک و بر آتش فشاند آب .
دل سنگینش لختی نرم گشتی
بتاب مهربانی گرم گشتی .
دل آن سنگدل را نرم گردان
بتاب مهر لختی گرم گردان .
چو دوزخ بود جان تو ز بس تاب
چو دریا بود چشم تو ز بس آب .
دمید آتش از خشکی و تف و تاب
ز سردی و تری پدید آمد آب .
زبس در زمین از تف نعل تاب
بدریای قلزم بجوش آمد آب .
چون بشنوی که مکه گرفته ست فاطمی
بر دلت ذل ببارد و بر تنت تاب و تب .
آبست و آتش است حسامش بگاه رزم
روی زمین و چرخ پر از موج و تاب او.
تیرپرتاب تو در دیده ٔ بدخواه تو باد
تا بود راستی تیرکژ از تاب وزرم .
تابیست در دلم ز رخ آبدار دوست
کانرا به پیش کس نکند آشکار دل .
آب را تا لطف و صفوت نار را تاب و تبش
خاکرا حلم و درنگ و باد را خشم و شتاب
جاودان بادی بعالم پادشاه کامران
خاک حلم و بادشوکت آب لطف و نارتاب .
تاب و تب او مبین بظاهر
کاندر دلش آتشی است مدغم .
بیمارم و چون گل که نهی در دم کوره
گه در عرقم غرقه و گه در تبم از تاب .
مباداکه آن آتش آید بتاب
که ننشیند آنگه بدریای آب .
شه از بهر آن سروشمشاد رنگ
چنان سوخت کز تاب آتش خدنگ .
تاب سرما که برد از آتش تاب
آب را تیغ و تیغ را کرد آب .
زهی ز گونه ٔ رخسار تو بتاب آتش
چو جان سوخته گیرد میان آب آتش .
گر جهان پر برف گردد سر بسر
تاب خور بگدازدش از یک نظر.
گفت آتش من همانم ای شمن
اندر آ تا تو ببینی تاب من .
شنیدم که مستی ز تاب نبیذ
بمقصوره ٔ مسجدی در دوید.
شرابی از ازل در داد ما را
هنوز از تاب آن می در خماریم .
هر که در این کیش از او خم نرفت
راست نشد تا بجهنم نرفت
تیر که در کیش کمان وش بود
عاقبتش تاب ز آتش بود.
زهی گرفته ز روی تو شمع گردون تاب
تنم ز آتش عشقت چو آهن اندر تاب .
جوهر او نپوسد اندر آب
آتش او نسوزد اندر تاب .
مرا دولت ز خود پرتاب می کرد.
تنم پر تب دلم پرتاب میکرد.
از تاب آتش می برگرد عارضش خوی
چون قطره های شبنم بر برگ گل چکیده .
ز تاب آتش دوری شدم غرق عرق چون گل
بیار ای باد شبگیری نسیمی زآن عرقچینم .
ز تاب هجر تو دارد شرار دوزخ تاب .
آب آن روضه ٔ دین افروزد
تاب این خرمن ایمان سوزد.
عیش جهان چو خنجر تیز است و شاخ نو
لهو جهان چو شربت گرم است و تاب و تب .
|| فروغ و تابش . (فرهنگ اسدی ). تابش و روشنایی و فروغ . (آنندراج ). پرتو و فروغ . (جهانگیری ) (انجمن آرای ناصری ). روشنی آفتاب و شمع و چراغ و امثال آن . (انجمن آرای ناصری ). تافتن هر چیزی که نورانی باشد همچون فروغ و پرتو آفتاب وشمع و چراغ و مانند آن . (برهان ). عکس . انعکاس :
اگر ماهی گرفتی تو بگوراب
چو روز آید شود آن ماه بی تاب .
بروز انده گسارم آفتاب است
که چون رخسار تو با نور و تاب است .
بشب همچو آتش نمودی ز تاب
گرفتی بروز آتش از آفتاب .
همی آفتاب فلک فَرّ و تاب
ز تاج تو گیرد چو مه ز آفتاب .
چنان خیل پروین بدیدار وتاب
که عقدی ز لؤلؤ گسسته در آب .
چنان هر ستونی که از رنگ و تاب
گرفتی ز دیدار او دیده آب .
تاب و نور از روی من می برد ماه
تاب و نورش گشت یکسر پیچ و تاب .
پیچ و تابش نور و تاب از من ببرد
تا بماندم تافته بی نور و تاب .
تاب در آفتاب جاهش باد
چون فروماند آفتاب از تاب .
سایه ای زآن سایه پروردند خلق از عدل تو
آفتابی ، وز تو عالم را ضیاء و نور و تاب .
با من چو بخندید خوش آن در خوشاب
بر چهر ز شرم دست را کرده نقاب
عکس لب او ز پشت دست پرتاب
می تافت چو از جام بلورین می ناب .
در پیش رخ تو ماه را تاب کجاست ؟
عشاق ترا بدیده در خواب کجاست ؟
خورشید ز غیرتت چنین می گوید
کز آتش تو بسوختم آب کجاست ؟
به تاب آینه ٔ دل در این سیاه غلاف
به آب آینه ٔ جان در این کبود سرای .
مر زمین را آسمان می داشت دوش از مه چراغ
صبح چون دم زد نماند آن تاب اندر آفتاب .
و بر سر هرقبه منجوق یاقوتی سرخ که از دور در نظر آید و از تاب چون آفتاب نماید. (تفسیر بی نام مائه ٔ هفتم متعلق به عبدالعلی صدرالاشرافی ).
سلیمان در هنگام کوچ سایه کردن فرمود بر تخت خویش ، مقداری تاب آفتاب یافت ، در پرندگان نظر کرد، غایب بودن هدهد دریافت . (ایضاً تفسیر بی نام مزبور).
جامه ٔ ما روز، تاب آفتاب
شب نهالین و لحاف از ماهتاب .
ور فکند رای تو بر بنده تاب
ذرّه شوم پیش چنان آفتاب .
ماه است جام و باده در او تاب آفتاب .
زهی گرفته ز روی تو شمع گردون تاب
تنم ز آتش عشقت چو آهن اندر تاب .
چنانکه تاب آفتاب ... میوه های خام را و غوره ٔخام را شیرین می گرداند... (کتاب المعارف ).
اگر ماه گیرد ز روی تو تاب
کند مهر را ذره ٔ خود حساب .
صفها از تاب تیغ و نیزه و زوبین
گفتی اطراف راه کاهکشان است .
|| عنصری در قطعه ٔ ذیل تاب را بمعانی متعدد آورده است :
گفتم متاب زلف و مرا ای پسر متاب
گفتا ز بهر تاب تو دارم چنین به تاب
گفتم نهی برین دلم آن تابدار زلف
گفتا که مشک ناب ندارد قرار تاب
گفتم که تاب دارد بس با رخ توزلف
گفتا که دود دارد با تف خویش تاب .
|| در چشم بمعنی کژی و اعوجاج است : چشم او تاب برداشته یعنی کمی کژی و اعوجاج در نگاه کردن او پدیدار است ، در چشمهاش تابی هست یعنی چپ است . || رنگ :
زرّ سرخ است اوسیه تاب آمده
از برای رشک این احمق کده .
|| آشفتگی :
خمار ساقیان افتاده در تاب
دماغ مطربان پیچیده در خواب .
|| تاب گاه پس از تک آید و همان معنی را افاده کند :
در تک و تاب زآنکه تاخته بود
مغزش از تشنگی گداخته بود.
تک و تاب شاهان بود اندکی .
خسک بر گذر ریخته خواب را
فراموش کرده تک و تاب را.
|| نیز «تاب » پس از «تب » آید بهمان معنی تب و تاب . || تاب در ترکیباتی نظیر شب تاب ، جهانتاب ، عالمتاب ، جگرتاب ، رسن تاب ، تون تاب ، عنان تاب ، صفت فاعلی مرکب مرخم سازد بمعنی تابنده ٔ جهان ، تابنده ٔ عالم ، تابنده ٔ جگر :
شب زمستان بود و کپی سرد یافت
کرمکی شب تاب ناگاهی بتافت
کپیان آتش همی پنداشتند
پشته ٔ هیزم بدو برداشتند.
درای جگرتاب و فریاد زنگ
ز سر مغز می برد از روی رنگ .
هوایی ز دوزخ جگر تاب تر.
جگر تاب شد نعره های بلند.
شهنشاه برخاست هم در زمان
عنان تاب گشت از برهمگنان .
عنان تاب شد شاه پیروزبخت .
روان کرد رخش عنان تاب را
برانگیخت چون آتش آن آب را.
نهاده یکی خوان خورشید تاب
بر اوچار کاسه ز بلور ناب .
تایمن تاب شد سهیل سپهر
آن پرستش نه ماه دید و نه مهر.
چراغ جهانتاب را هست نور.
سهیل یمن تاب را با ادیم
همان شد که بوی مرا با نسیم .
چو در آب جام جهانتاب دید
ز یک شربتش خلق سیراب دید.
پیش مردان آفتاب صفت
باضافت چو کرم شب تابی .
گوهری ده که چرخ تاب بود
در خور گوش آفتاب بود.
|| مؤلف آنندراج آرد:... چون در آخر چیزی ملحق شود گاه افاده ٔ آن کند که این شی ٔ ملحق بچیزی دیگر را تاب داده است و گاه افاده ٔ آن کند که از چیزی تاب خورده پس این لفظ مرکب که به تاب ترکیب یافته خواه تاب بمعنی روشنی و گرمی بودو خواه بمعنی پیچ و انعطاف باشد چون صفت چیزی واقع شود آن موصوف معقول بوده و در صورت اول چنانکه گویی آب آهن تاب یعنی آبی که آهن او را تاب داده است و فاعل باشد در صورت دوم چنانکه گویی آفتاب جهانتاب یعنی آفتابی که جهان را او تاب داده است و از قبیل اول است رخش عنان تاب یعنی اسبی که عنان تاب میدهد او را ای بمجرد اشاره ٔ عنان مطاوعت کند و سوار را در سواری آن احتیاج به مهمیز و قمچی نباشد و مخفی نماند که لفظ تاب با لفظ خوردن و دادن و عندالاضافت بسوی کمر و زلف و مانند آن افاده ٔ معنی دوم کند، و افاده ٔ معنی اول کند با لفظ افتادن و افکندن و گرفتن و افاده ٔ هردو معنی کند با لفظ زدن ... - انتهی . || تاب دادن بمعنی سرخ کردن در روغن و غیره است . || پرتو افکندن و روشن ساختن :
سنانها همی داد در گرد تاب
چو آتش زبانه زنان اندر آب .
تاب دادن در بیت ذیل ظاهراً بمعنی ذوب کردن آید :
تنش چون کوه برفین تاب می داد
ز حسرت شاه را برف آب میداد.
|| تاب گرفتن بمعنی نور گرفتن و از پرتو چیزی روشن شدن آمده است :
باشد چو طبع مهر من اندر هوای تو
چون تاب گیرد از حرکات خور آینه .
من بچه ٔ فرفورم و او باز سپید است
با باز کجا تاب برد بچه ٔ فرفور.
بنیروی اوچون نبد تابشان
ز تیغش بماندند در بیم جان .
نداریم ما تاب خاقان چین
گذر کرد باید بایران زمین .
که دارد پی و تاب افراسیاب
مرا رفت باید چو کشتی بر آب .
بیفتاد از پای و بیهوش گشت
همی بی تن و تاب و بی توش گشت .
کس اندازه ٔ بخشش او نداشت
همان تاب با کوشش او نداشت .
نداریم ما تاب این جنگجوی
بدین گرز و چنگال و آهنگ اوی .
بیاید سپاه مرا برکند
دل و پشت ایرانیان بشکند
که اکنون نداریم ما تاب او
نتابیم با بخت شاداب او.
بر این کار همداستان موبدان
بزرگان و بیدار دل بخردان
که شاهان به تاب و به مردان مرد
بدینار شاهی توانند کرد.
که این باره را نیست پایاب او
درنگی شود چرخ از تاب او.
از ایران ندارد کسی تاب اوی
مگرتو که تیره کنی آب اوی .
کسی را نبد تاب با او بجنگ
اگر شیر پیش آیدش یا نهنگ .
پس چون اسلام به سیستان آوردند و لشکر اسلام قوی گشت و جهانیان را معلوم شد که کسی را بر فرمان سماوی تاب نباشد. (تاریخ سیستان ).
برادی دل زفت را تاب نیست
دل زفت سنگیست کش آب نیست .
چو تابت نباشد بجنگ و ستیز
از آن به نباشد که گیری گریز.
کرا با غمان گران تاب نیست
ورا چون کباب و می ناب نیست .
امتان ضعیف من چکنند که طاقت ندارند. و در این سکرات و سختی مرگ تاب ندارند.
برزم آتش افروخته است خنجر تو
به پیش آتش افروخته که دارد تاب .
نه هیچ گردون با همت تو ساید سر
نه هیچ آتش باهیبت تو گیرد تاب .
آنجا که تاب حمله ندارد زمین رزم
از رخش و رمح خویش توان خواه و تاب خواه .
کی دلت تاب نگاهی دارد
آفت آینه ها آمده ای .
نه خاقانی منست و من نه اویم
که تاب درد چون اویی ندارم .
دو پستان چون دو خیک آب رفته
ز زانو زور و از تن تاب رفته .
ز خالش چشم بد در خواب رفته
چودیده نقش او از تاب رفته .
جز غم دریا نخواهم این زمان
تاب سیمرغم نباشد در جهان .
من تاب می نیارم تابی ز زلف کم کن
تا کی بود ز زلفت در دل فتاده تابی .
گفت این اسلام اگر هست ای مرید
آنکه دارد شیخ عالم بایزید
من ندارم طاقت آن ، تاب آن
کان فزون آمد ز کوششهای جان .
از ضعف بشریت تاب آفتاب نیاورم .
شبی برسرش لشکر آورد خواب
که چند آورد مرد ناخفته تاب .
من شمع جان گدازم توصبح دلگشایی
سوزم گرت نبینم میرم چو رخ نمایی
نزدیک آن چنانم ، دور این چنین که گفتم
نی تاب وصل دارم ، نی طاقت جدایی .
پریرو تاب مستوری ندارد
چو در بندی ز روزن سر برآرد.
رها کن عقل را با حق همی باش
که تاب خور ندارد چشم خفاش .
آینه دانی که تاب آه ندارد...
ز خود روم چو بیاد آورم خیال ترا
کجاست تاب که بینم مه جمال ترا.
برای عشق تو بر جان من ز دشمن و دوست
ملامتیست که کوه گران نیارد تاب .
دلی می باید و صبری ، که آرد تاب دیدارش
کرم شب تاب پیش چشمه ٔ آفتاب چه تاب دارد.
میرفت و عالمی نگرانش ولی کسی
رشکم بدل فزود که تاب نظر نداشت .
|| چرخ و پیچ که در طناب و کمند و زلف میباشد. (برهان ). پیچ وشکن . (آنندراج ). پیچ . (فرهنگ جهانگیری ). چرخ و پیچ که در طناب و کمند و زلف می افتد. (انجمن آرای ناصری ). پیچ و تاب که در رسن و رشته ٔ زلف نیکوان باشد. (فرهنگ اسدی ). پیچ و خم و شکن و چین و هر یک از خمیدگی های رسن و موی و زلف ؛ و چین های صورت و ابرو را تاب گویند: تاب زلف ، تاب ابریشم ، تاب ابرو، تابداده (کمند)، پرتاب ، بتاب :
چون او حلقه کرد آن کمند بتاب
پذیره نیارد شدن آفتاب .
مر این بند را راست گردان ز تاب
چو کردم ، ز دستم فرو شد به آب .
بینداخت آن تاب داده کمند
سران سواران همی کرد بند.
برآویخت با دیو پولاد وند
بینداخت آن تاب داده کمند.
دو رخ زرد و چهره پر از آب کرد
همان چهر خندان پر از تاب کرد.
که دارد گه کینه پایاب او
ندیدی بروهای پر تاب او
ترا نیست در جنگ پایاب او
ندیدی بروهای پرتاب او
بچهره چو تاب اندر آورد بخت
بر آن نامداران بشد کار سخت .
ز تیمار، مژگان پر از آب کرد
روانش بروها پر از تاب کرد.
و گر هیچ تاب اندر آرد بچهر
به یزدان که بر پای دارد سپهر.
چو آن دلو در چاه پر آب گشت
پرستنده را روی پر تاب گشت .
دژم گشت و دیده پر از آب کرد
بروهای جنگی پر از تاب کرد.
همه ناخنش پر ز خوناب کرد
بروی سپهبد پر از تاب کرد.
سیه زلف آن سرو سیمین من
همه تاب و پیچ است و بند و شکن .
چشم تو پر خواب و سحر، روی تو پرسیم و گل
جعد تو پر چین و پیچ ، زلف تو پر بند و تاب .
ز بس پیچ و چین ، تاب و خم زلف دلبر
گهی همچو چوگان شود، گاه چنبر.
معشوق او بتی که دل اندر دو زلف او
گم کرده از خم و گره و تاب و پیچ و چین .
با دو زلف سیاه دست افکند
تاب او باز کرد یک ز دگر.
ای رخ رخشان جانان زیر آن زلف بتاب
لاله ٔ سنبل حجابی یا مه عنبر نقاب .
تا بادها وزان شد بر روی آبها
آن آبها گرفت شکنها و تابها.
چو از زلف شب باز شد تابها
فرو مرد قندیل محرابها.
بمیخوار گان ساقی آواز داد
فکنده بزلف اندرون تابها.
تا خیام چرخ را نبود شرج همچون ستون
تاطناب صبح را نبود گره چونانکه تاب
در جهان جاه لشکرگاه اقبال ترا
خیمه اندر خیمه بادا و طناب اندر طناب .
کم دید چشم من چو تو، زیرا که چون کمند
همواره پر ز پیچ و پر از تاب و پرخمی .
آب نمانده در آن دو رنگین سوسن
تاب نمانده در آن دو مشکین چنبر.
تا تو بتاب کردی زلف سیاه را
در تو بماند چشم ، بخوبی ، سپاه را.
همچو مشاطگان کند بر چشم
جلوه ٔ روی خوب و زلف بتاب .
از چاه دولت آب کشیدن طمع مدار
کان دلوها درید و رسنها ز تاب شد.
یارب اندر چشم خونریزش چه خوابست آنهمه
در سر زلف دلاویزش چه تابست آنهمه .
زلف تو کمند تو سنانست
مشکین سر زلف تاب داده .
توبه و سوگند ما را تاب از هم باز کرد
زلف را تا تاب داد و بررخ تابان نهاد.
پای می کوفت با هزار شکن
پیچ درپیچ تر ز تاب رسن .
بنفشه تاب زلف افکنده بردوش
گشاده باد نسرین را بناگوش .
ز تاب زلف خویش آرم بتابش
فروبندم بسحر غمزه خوابش .
ز جعد بنفشه برانگیز تاب
سر نرگس مست برکش ز خواب .
کمند عنبرین او که چندین تاب و چین دارد
ز ماه آسمان سر از درازی بر زمین دارد.
وز دیده فرو باری اگر آب شوم
از زلف برون کنی اگر تاب شوم
در دست نگیری ار می ناب شوم
در چشم تو در نیایم ارخواب شوم .
ز هر خمی بدر آید هزار نافه ٔ چین
چو باد باز کند از کمند زلف تو تاب .
تب بتاب رشته می بندند مردم لکن او
هر شبی بندد به تاب رشته تب بر خویشتن .
چون ناز کشم باری زآن زلف بتاب اولی .
هموار کن از تاب زدن رشته ٔخود را
شیرازه ٔ جمعیت صد عقد گهر باش .
برخاست پی رقص وز صد دلشده جان برد
تابی بکمر داد و دلم را ز میان برد.
دل چون سر زلف نیکوانست
بد باشد اگر بتاب نبود.
عقیق را ز لبت آب در دهان آمد
خدنگ را ز قدت تاب در میان افتاد.
|| حرکت دادن . پیچانیدن . دوران دادن :
سرنیزه را سوی سهراب کرد
عنان و سنان را پر از تاب کرد.
در تن هر شاه فرمان تو آورده ست خم
در دل هر شیر شمشیر تو افکنده است تاب .
شمشیر کشید و داد تابش
گفتا که بدین دهم جوابش .
|| اعراض . (آنندراج ). سرکشی و روی گردانی و روی برتافتن و راه خلاف رفتن ، مقاومت کردن :
نگر سر نپیچی ز فرمان من
نگه دار بیدار پیمان من
و گر هیچ تاب اندر آری به دل
بیارم یکی لشکر دل گسل .
و گر بینم اندر سرش پیچ و تاب
هیونی فرستم هم اندر شتاب .
یکی طوس را داد آن تخت عاج
همان یاره و طوق و منشور چاچ
بدو گفت هر کس که تاب آورد
دگر یاد افراسیاب آورد
همانگه سرش را ز تن دور کن
وزو کرکسان را یکی سور کن .
بیزدان چنین گفت کای کامگار
توانا و دارنده ٔ روزگار
اگر تاب گیرد دل من ز داد
از آن پس مرا تخت شاهی مباد.
|| حدت . شدت . سورت :
از آن سو بتاب و شتاب اندرند
و زین سو تو گویی بخواب اندرند.
صبحدمان دوش خضر بر درم آمد بتاب
کرد به آواز نرم صبحک اﷲ خطاب .
تاب سرما که برد از آتش تاب
آب را تیغ و تیغ را کرد آب .
|| خلل . فساد. تاب آوردن در کاری . ایجاد فتنه و فساد و خلل کردن در آن . لاف انداختن در کار (در تداول ) :
برفتند هر کس که بد کرده بود
بدان کار تاب اندر آورده بود.
دگر هیچ تاب اندر آری بکار
نبینی بجز گردش روزگار.
چنین گفت با خویشتن شهریار
که گفتار هر دو نیاید بکار
بر این کار بر نیست جای شتاب
که تنگی دل آرد خرد را بتاب .
|| خشم . قهر. هیجان . افروختگی . معارضه . فشار :
سر از خواب برداشت افراسیاب
سیه کرده دل را ز کین و زتاب .
بگفتار اگر هیچ تاب آوریم
خرد را همی سربخواب آوریم .
اگر تاب بودی بسرش اندرون
بدل کین و اندر جگر جوش خون .
نهانی همی بود باتاب و خشم
پس آنگه چنین گفت با آب چشم .
بیندازند زوبین را گه تاب
چو اندازد کمانور تیرپرتاب .
امیر از آن سخت در تاب شد.(تاریخ بیهقی ص 417). چون نزدیک خواجه رسیدم یافتم وی را سخت در تاب و خشم . (تاریخ بیهقی ص 163). بونصر گفت خداوند در تاب چرامی شود؟ بوالقاسم بهیچ حال زهره ندارد که مال بیت المال ببرد و اگر بفرمایی نزدیک وی روم و پنبه از گوش وی بیرون کنم . (تاریخ بیهقی ص 368).
همه شب دژم هر دو از مهر و تاب
نه در دل شکیب و نه در دیده خواب .
بیامد سوی خیمه هنگام خواب
ز نادیدن ببر پرخشم و تاب .
سپهبد بدید آن هم اندر شتاب
چو شیر دمان جست با خشم و تاب .
نه کس را بد آرامش از جنگ و تاب
نه در مغز هوش و نه در دیده خواب .
در سکون برترم ز کوه که من
در جواب عدو نگیرم تاب .
چه کار باشدم اندر دیار هندستان
که هست بر من شاهنشه جهان در تاب .
از بوی تو در تاب شود آهوی مشکین
گر بازکنند از شکن زلف تو تایی .
شنید این یکی مرد پوشیده چشم
بگفتا چه در تابت آورد و خشم ؟
نشسته غنچه بیاد دهان تو دلتنگ
بنفشه از سر زلف تو رفته اندر تاب .
ز بنفشه تاب دارم که ز زلف او زند دم
تو سیاه کم بها بین که چه دردماغ دارد؟
چو دست بر سر زلفش زنم بتاب رود.
بتاب موی و ز من روی خوب خویش متاب
مخواه ز آتش هجران دل من اندر تاب .
اگر چه رشته از تاب گهر بیجان ولاغر شد
کشید از مغز گوهر انتقام آهسته آهسته .
جان ما تاب ز هر زلف پریشان نخورد
دل ما آب ز هر چاه زنخدان نخورد.
|| اضطراب . غم . رنج . (برهان ). مشقت . (جهانگیری ) (برهان ). محنت . (جهانگیری ) (برهان ). در تاب داشتن . موجب غم و غصه شدن :
بخط و آن لب و دندانش بنگر
که همواره مرا دارند در تاب
یکی همچون پرن بر اوج خورشید
یکی چون شایورد از گرد مهتاب .
چه از عود و عنبر چه از مشک ناب
که آمد از آن بر بداندیش تاب .
از ایران بگرداند او رنج و تاب
بود بر کفش هوش افراسیاب .
بیکسان پدر خون چکاند همی
برخ بر ز خون سیل راندهمی
همه دوده باوی بتاب اندرند
ز دیده بخون و به آب اندرند.
ز فرزند بینم همه درد و تاب
ز پیوند یابم همه خون و تاب .
ز دل برکشد می تف و درد و تاب
چنان چون بخار زمین آفتاب .
از تاب درد، سوزش تن هست
وز بار ضعف قوت تن نیست .
روز نیمی به آفتاب شدی
شب بدو در به رنج و تاب شدی .
در این جهان که سرای غم است و تاسه و تاب
چو خاشه بر سر آبیم و تیره از سر آب .
بجان آنکه چو عیسیم برد برسردار
نشست زیر و جهودانه می گریست بتاب .
بختی دارم چو چشم خسرو همه خواب
چشمی دارم چو لعل شیرین همه آب
جسمی دارم چو جان مجنون همه درد
جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب .
کاشکی رنجه شدی باری بدیدی کز غمش
در دل تاریک خاقانی چه تاب است آنهمه .
وآن نافه که مشک ناب دارد
خون ریختنش چه تاب دارد.
تنی کآنهمه مالش و تاب یافت
به مالشگر آسایش و خواب یافت .
سگالش بسی شد در آن رنج و تاب
نیفتاد از آنجمله رایی صواب .
از همچوتو دلداری دل برنکنم باری
گر تاب کشم باری زآن زلف بتاب اولی .
می صوفی افکن کجا می فروشند
که در تابم از دست زهد ریایی .
تاب بنفشه میدهدطره ٔ مشکسای تو
پرده ٔ غنچه میدرد خنده ٔ دلگشای تو.
نباید طالبانرا تاب خوردن
گهر ناید بکف بی غوص کردن .
بتاب موی و ز من روی خوب خویش متاب
مخواه ز آتش هجران دل من اندرتاب .
|| حرارت و گرمی . (جهانگیری ) (برهان ). تبش . گرمی . (فرهنگ اسدی ). گرمی . (انجمن آرای ناصری ) (آنندراج ) :
از بهر که بایدت بدینسان [ شو ] و گیر
وز بهر چه بایدت بدینسان تف و تاب .
اگر تاب تیغم به جیحون رسد
وگر باد گرزم به هامون رسد.
گریزان بشد پیش افراسیاب
دلش پر ز خون و جگر پر ز تاب .
گفتم نهی برین دلم آن تابدار زلف
گفتا که مشک ناب ندارد قرار تاب .
چو برزد آتش مهرش ز دل تاب
بیامد رشک و بر آتش فشاند آب .
دل سنگینش لختی نرم گشتی
بتاب مهربانی گرم گشتی .
دل آن سنگدل را نرم گردان
بتاب مهر لختی گرم گردان .
چو دوزخ بود جان تو ز بس تاب
چو دریا بود چشم تو ز بس آب .
دمید آتش از خشکی و تف و تاب
ز سردی و تری پدید آمد آب .
زبس در زمین از تف نعل تاب
بدریای قلزم بجوش آمد آب .
چون بشنوی که مکه گرفته ست فاطمی
بر دلت ذل ببارد و بر تنت تاب و تب .
آبست و آتش است حسامش بگاه رزم
روی زمین و چرخ پر از موج و تاب او.
تیرپرتاب تو در دیده ٔ بدخواه تو باد
تا بود راستی تیرکژ از تاب وزرم .
تابیست در دلم ز رخ آبدار دوست
کانرا به پیش کس نکند آشکار دل .
آب را تا لطف و صفوت نار را تاب و تبش
خاکرا حلم و درنگ و باد را خشم و شتاب
جاودان بادی بعالم پادشاه کامران
خاک حلم و بادشوکت آب لطف و نارتاب .
تاب و تب او مبین بظاهر
کاندر دلش آتشی است مدغم .
بیمارم و چون گل که نهی در دم کوره
گه در عرقم غرقه و گه در تبم از تاب .
مباداکه آن آتش آید بتاب
که ننشیند آنگه بدریای آب .
شه از بهر آن سروشمشاد رنگ
چنان سوخت کز تاب آتش خدنگ .
تاب سرما که برد از آتش تاب
آب را تیغ و تیغ را کرد آب .
زهی ز گونه ٔ رخسار تو بتاب آتش
چو جان سوخته گیرد میان آب آتش .
گر جهان پر برف گردد سر بسر
تاب خور بگدازدش از یک نظر.
گفت آتش من همانم ای شمن
اندر آ تا تو ببینی تاب من .
شنیدم که مستی ز تاب نبیذ
بمقصوره ٔ مسجدی در دوید.
شرابی از ازل در داد ما را
هنوز از تاب آن می در خماریم .
هر که در این کیش از او خم نرفت
راست نشد تا بجهنم نرفت
تیر که در کیش کمان وش بود
عاقبتش تاب ز آتش بود.
زهی گرفته ز روی تو شمع گردون تاب
تنم ز آتش عشقت چو آهن اندر تاب .
جوهر او نپوسد اندر آب
آتش او نسوزد اندر تاب .
مرا دولت ز خود پرتاب می کرد.
تنم پر تب دلم پرتاب میکرد.
از تاب آتش می برگرد عارضش خوی
چون قطره های شبنم بر برگ گل چکیده .
ز تاب آتش دوری شدم غرق عرق چون گل
بیار ای باد شبگیری نسیمی زآن عرقچینم .
ز تاب هجر تو دارد شرار دوزخ تاب .
آب آن روضه ٔ دین افروزد
تاب این خرمن ایمان سوزد.
عیش جهان چو خنجر تیز است و شاخ نو
لهو جهان چو شربت گرم است و تاب و تب .
|| فروغ و تابش . (فرهنگ اسدی ). تابش و روشنایی و فروغ . (آنندراج ). پرتو و فروغ . (جهانگیری ) (انجمن آرای ناصری ). روشنی آفتاب و شمع و چراغ و امثال آن . (انجمن آرای ناصری ). تافتن هر چیزی که نورانی باشد همچون فروغ و پرتو آفتاب وشمع و چراغ و مانند آن . (برهان ). عکس . انعکاس :
اگر ماهی گرفتی تو بگوراب
چو روز آید شود آن ماه بی تاب .
بروز انده گسارم آفتاب است
که چون رخسار تو با نور و تاب است .
بشب همچو آتش نمودی ز تاب
گرفتی بروز آتش از آفتاب .
همی آفتاب فلک فَرّ و تاب
ز تاج تو گیرد چو مه ز آفتاب .
چنان خیل پروین بدیدار وتاب
که عقدی ز لؤلؤ گسسته در آب .
چنان هر ستونی که از رنگ و تاب
گرفتی ز دیدار او دیده آب .
تاب و نور از روی من می برد ماه
تاب و نورش گشت یکسر پیچ و تاب .
پیچ و تابش نور و تاب از من ببرد
تا بماندم تافته بی نور و تاب .
تاب در آفتاب جاهش باد
چون فروماند آفتاب از تاب .
سایه ای زآن سایه پروردند خلق از عدل تو
آفتابی ، وز تو عالم را ضیاء و نور و تاب .
با من چو بخندید خوش آن در خوشاب
بر چهر ز شرم دست را کرده نقاب
عکس لب او ز پشت دست پرتاب
می تافت چو از جام بلورین می ناب .
در پیش رخ تو ماه را تاب کجاست ؟
عشاق ترا بدیده در خواب کجاست ؟
خورشید ز غیرتت چنین می گوید
کز آتش تو بسوختم آب کجاست ؟
به تاب آینه ٔ دل در این سیاه غلاف
به آب آینه ٔ جان در این کبود سرای .
مر زمین را آسمان می داشت دوش از مه چراغ
صبح چون دم زد نماند آن تاب اندر آفتاب .
و بر سر هرقبه منجوق یاقوتی سرخ که از دور در نظر آید و از تاب چون آفتاب نماید. (تفسیر بی نام مائه ٔ هفتم متعلق به عبدالعلی صدرالاشرافی ).
سلیمان در هنگام کوچ سایه کردن فرمود بر تخت خویش ، مقداری تاب آفتاب یافت ، در پرندگان نظر کرد، غایب بودن هدهد دریافت . (ایضاً تفسیر بی نام مزبور).
جامه ٔ ما روز، تاب آفتاب
شب نهالین و لحاف از ماهتاب .
ور فکند رای تو بر بنده تاب
ذرّه شوم پیش چنان آفتاب .
ماه است جام و باده در او تاب آفتاب .
زهی گرفته ز روی تو شمع گردون تاب
تنم ز آتش عشقت چو آهن اندر تاب .
چنانکه تاب آفتاب ... میوه های خام را و غوره ٔخام را شیرین می گرداند... (کتاب المعارف ).
اگر ماه گیرد ز روی تو تاب
کند مهر را ذره ٔ خود حساب .
صفها از تاب تیغ و نیزه و زوبین
گفتی اطراف راه کاهکشان است .
|| عنصری در قطعه ٔ ذیل تاب را بمعانی متعدد آورده است :
گفتم متاب زلف و مرا ای پسر متاب
گفتا ز بهر تاب تو دارم چنین به تاب
گفتم نهی برین دلم آن تابدار زلف
گفتا که مشک ناب ندارد قرار تاب
گفتم که تاب دارد بس با رخ توزلف
گفتا که دود دارد با تف خویش تاب .
|| در چشم بمعنی کژی و اعوجاج است : چشم او تاب برداشته یعنی کمی کژی و اعوجاج در نگاه کردن او پدیدار است ، در چشمهاش تابی هست یعنی چپ است . || رنگ :
زرّ سرخ است اوسیه تاب آمده
از برای رشک این احمق کده .
|| آشفتگی :
خمار ساقیان افتاده در تاب
دماغ مطربان پیچیده در خواب .
|| تاب گاه پس از تک آید و همان معنی را افاده کند :
در تک و تاب زآنکه تاخته بود
مغزش از تشنگی گداخته بود.
تک و تاب شاهان بود اندکی .
خسک بر گذر ریخته خواب را
فراموش کرده تک و تاب را.
|| نیز «تاب » پس از «تب » آید بهمان معنی تب و تاب . || تاب در ترکیباتی نظیر شب تاب ، جهانتاب ، عالمتاب ، جگرتاب ، رسن تاب ، تون تاب ، عنان تاب ، صفت فاعلی مرکب مرخم سازد بمعنی تابنده ٔ جهان ، تابنده ٔ عالم ، تابنده ٔ جگر :
شب زمستان بود و کپی سرد یافت
کرمکی شب تاب ناگاهی بتافت
کپیان آتش همی پنداشتند
پشته ٔ هیزم بدو برداشتند.
درای جگرتاب و فریاد زنگ
ز سر مغز می برد از روی رنگ .
هوایی ز دوزخ جگر تاب تر.
جگر تاب شد نعره های بلند.
شهنشاه برخاست هم در زمان
عنان تاب گشت از برهمگنان .
عنان تاب شد شاه پیروزبخت .
روان کرد رخش عنان تاب را
برانگیخت چون آتش آن آب را.
نهاده یکی خوان خورشید تاب
بر اوچار کاسه ز بلور ناب .
تایمن تاب شد سهیل سپهر
آن پرستش نه ماه دید و نه مهر.
چراغ جهانتاب را هست نور.
سهیل یمن تاب را با ادیم
همان شد که بوی مرا با نسیم .
چو در آب جام جهانتاب دید
ز یک شربتش خلق سیراب دید.
پیش مردان آفتاب صفت
باضافت چو کرم شب تابی .
گوهری ده که چرخ تاب بود
در خور گوش آفتاب بود.
|| مؤلف آنندراج آرد:... چون در آخر چیزی ملحق شود گاه افاده ٔ آن کند که این شی ٔ ملحق بچیزی دیگر را تاب داده است و گاه افاده ٔ آن کند که از چیزی تاب خورده پس این لفظ مرکب که به تاب ترکیب یافته خواه تاب بمعنی روشنی و گرمی بودو خواه بمعنی پیچ و انعطاف باشد چون صفت چیزی واقع شود آن موصوف معقول بوده و در صورت اول چنانکه گویی آب آهن تاب یعنی آبی که آهن او را تاب داده است و فاعل باشد در صورت دوم چنانکه گویی آفتاب جهانتاب یعنی آفتابی که جهان را او تاب داده است و از قبیل اول است رخش عنان تاب یعنی اسبی که عنان تاب میدهد او را ای بمجرد اشاره ٔ عنان مطاوعت کند و سوار را در سواری آن احتیاج به مهمیز و قمچی نباشد و مخفی نماند که لفظ تاب با لفظ خوردن و دادن و عندالاضافت بسوی کمر و زلف و مانند آن افاده ٔ معنی دوم کند، و افاده ٔ معنی اول کند با لفظ افتادن و افکندن و گرفتن و افاده ٔ هردو معنی کند با لفظ زدن ... - انتهی . || تاب دادن بمعنی سرخ کردن در روغن و غیره است . || پرتو افکندن و روشن ساختن :
سنانها همی داد در گرد تاب
چو آتش زبانه زنان اندر آب .
تاب دادن در بیت ذیل ظاهراً بمعنی ذوب کردن آید :
تنش چون کوه برفین تاب می داد
ز حسرت شاه را برف آب میداد.
|| تاب گرفتن بمعنی نور گرفتن و از پرتو چیزی روشن شدن آمده است :
باشد چو طبع مهر من اندر هوای تو
چون تاب گیرد از حرکات خور آینه .