تا
لغتنامه دهخدا
تا. (اِ) پهلوی ، tak عدد. شماره : عاصم هفت تا تیر داشت و به هرتائی مردی رابکشت . (کشف الاسرار ج 1 ص 548 از فرهنگ فارسی معین ).
گاهی در شماره کردن بعدد، «تا» الحاق کنند: دوتا، ده تا، هزارتا، صدهزارتا، هزارهزارتا. و این «تا» چیزی بر معنی عدد نمی افزاید :
رفیقان او با زر و ناز و نعمت
پس او آرزومند یک تا زغاره .
اندر شکمش هست یکی جان و سه تا دل
وین هر سه دل او را ز سه پاره ستخوانست .
جامه های رومی و دیگراجناس هزارتا. (تاریخ بیهقی ).
هر روز بیست تا نان بر طبقی نهاده بر روی آب فرود آمدی . (قابوسنامه ). و من جهد کردمی تا دو سه تا از آن نان بر گرفتمی . (قابوسنامه ). بعض پریان را با خود ببرد تای ده را بفرستاد تا خبری از لشکرشه ملک بیاورند. (اسکندرنامه ٔ خطی نسخه ٔ سعید نفیسی ).
خبر بشاه اسکندر آمد که یکی از ایشان آمده است و تای ده دیگری با وی آمده اند به پیغام پیش شاه . (اسکندرنامه ٔ خطی نسخه ٔ سعید نفیسی ) و پریان را تای صد با رسول بفرستاد. (اسکندرنامه ٔ خطی نسخه ٔ سعید نفیسی ). اسکندر گفت چه کردی ؟ گفت ده تا استر کره آوردم . (اسکندرنامه ٔ خطی نسخه ٔ سعید نفیسی ).
ز بی تمیزی این هر دوتا چو بندیشم
چو بی زبانان هرگز بکس نگویم راز.
از غایت جود و کرم و بر و مروت
ناخواسته بخشی به همه خلق همه چیز
آن بخت ندارند که ناخواسته یابند
چیز این دو سه تا شاعر بی مغز چو گشنیز.
تنگ دهان تو خاتمی است چنانک
کز دو عقیق یمن نگین دارد
بند گشا آن نگین و زیر نگین
سی و دو تا لؤلؤ ثمین دارد.
هر روز از برای سگ نفس بوسعید
یک کاسه شوربا و دو تا نانت آرزوست .
چهل تامرد گردان دلاور
کشیده چون زنان در روی چادر.
و گاه بجای یک تا، تایی (با یای نکره و وحدت ) آورند :
دُر چنین جوی ورنه پیش دکان
تو و خر مهره ای وتایی نان .
کفش او از پای برون کن و تایی بیست بر سرش زن . (چهارمقاله ).
و مأمون بتایی نان حکم نتوانستی کردن توقیع فضل کردی و مهر او نهادی . (کتاب النقض ص 417).
ای شکم خیره بتایی بساز
تا نکنی پشت بخدمت دوتا.
|| تخته و یک ورق و طاق و طاقه که در جامه ها مستعمل است از همین تای فارسی متخذ است : عبداﷲ بفرمود تا در نخست سرای عمارت در صفه شادروانی نصب کنند و چند تا محفوری . (تاریخ بیهقی ). نثار ما که از قدیم با زر و سیم رفته است از آن آمل و طبرستان درمی صدهزار بوده است و فراخور این تایی چند محفوری و قالی . (تاریخ بیهقی ). مردی او را [ عمروبن لیث را ] تای دیبای زربفت آورد بیست من بسنگ ... فرمود تا آن دیبا بیاورند گفت اگر یک غلام را دهم دیگران از این بی نصیب مانند و این یکی بیش نیست . پس بفرمود تا... پاره کردند هر یکی را پاره ای بداد. (تاریخ سیستان ).
شه از مستی شتاب آورد بر شیر
به یکتا پیرهن بی درع و شمشیر.
و هر پیاده را سه تا جامه و گلیمی معلم . (تاریخ طبرستان ).
تابدیوان ملایک در حساب
زر بدینار آید و جامه بتا.
برکشد [ قلم ممدوح ] تار طراز عنبرین از کام خویش
چون برآرد عنکبوت از دام خود تار طراز
قیمت یک تا طرازش از طرازافزون بود
در جهان هرگزشنیدستی طرازی زین طراز.
|| «تا» تنها بود و در «یکتا» بمعنی یگانه ، وحید، فرید است :
که یاقوت یکتای اسکندری
چو همتای دُر شد بهم گوهری .
خرقه پوشان صوامع را دوتائی چاک شد
چون من اندر کوی وحدت لاف یکتایی زدم .
|| «تا» بمعنی نظیر، عدیل ، لنگه ، ترکی نیست برای این که در همتا می آید :
پریزاده راکرد همتای خویش .
|| در تداول عوام ، مثل و مانند راافاده کند :
من تای شما نیستم که رفقا را فراموش کنم .
تای او یعنی شبیه او، عدیل او،مشاکل او، مشارک او. و قدما بصورت همتا استعمال کرده اند :
چون خواجه نظام نیست بزم آرایی
بی صوت خوشش مباد خالی جایی
هر ساز که هست تای آن بتوان یافت
طنبور ویست آنکه ندارد تایی .
از لئیمان به طبع بی تایی
وز خسیسان به فعل بی جفتی .
منظرت به ز مخبر است پدید
که به تن زَفتی و بدل زُفتی .
کار دنیا را همی همتای کار آن جهان
پیش تو اینجا چنین یکتای بی همتا کند.
ضرورتست بلا دیدن و جفابردن
زده ست آنکه ندارد بحسن همتایی .
نموده در آئینه همتای خویش .
و گر خورشید در مجلس نشیند
نپندارم که همتای تو باشد.
یکی همتای من جستی زهی بدعهد سنگین دل
مکن کاندر وفاداری نخواهی یافت مانندم .
دیگری نیست که مهر تو در او شاید بست
هم در آئینه توان دیدمگر همتایت .
که همتای او در کرم مرد نیست
چواسبش بجولان و ناورد نیست .
- تا بتا ؛ جفت بی شباهت ، بمعنی لنگه به لنگه .
|| تار. مو. رشته ٔریسمان : بایمان مغلظ سوگند یاد کرد که تای موی تو بلکه تاری از جامه ٔ تو به همه خراج عراق نفروشم . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
این بیابان در بیابانهای او
همچو اندر بحر پُر، یک تای مو.
و دو تاء موی پیغامبر علیه السلام داشت (کذا) (تذکرة الاولیاء چ لیدن ج 2 ص 304). و در صفحه ٔ305 همان کتاب آرد: وصیت کرد که آن دو تاره موی پیغامبر (ص ) را که بازگرفته بودم در دهان من نهید.
یکی تا موی اندام تو بر من
گرامی تر ز هر دو چشم روشن .
و اگر یک تا موی بر سر پادشاه کژ گردد العیاذباﷲ خون دویست هزار مرد در این ولایت دو جو نیرزد. (اسکندرنامه خطی نسخه ٔ سعید نفیسی ).
نماند از جان من جز رشته تایی
مکش کین رشته سر دارد بجایی .
مغنی ملولم دوتایی بزن
بیکتایی او که تایی بزن .
|| تار. سیم (در آلات موسیقی ) :
عنبر اشهب روید اگر از گیسوی او
تای یک موی ببخشند به قاع صفصف .
وآن هشت تا بربط نگر جانرا بهشت هشت در
هر تا از او طوبی نگر صد میوه هر تا ریخته .
هست عیان تا چه سواری کند
طفل بیک چوب و دو تا ریسمان .
ساقیا ما را بیک ساغر یکی کن زانکه یار
گرد جفتان کم تند او، تا زند بر تا زند.
درین دکان نیابی رشته تایی
که نبود سوزنیش اندر قفایی .
|| لا، شکن ، تو، چین ، خم ، چون هفت تا و تافتن رسن ، تا کردن جامه و جز آن بدو یا چند لا کردن آن بانظم و سامان : تاشدن . تا کردن معنی دولاشدن ، دولا کردن دهد :
مؤید ای فلکت سایه وار پرورده
بزیر سایه ٔ دیوار تا برآورده .
ز آرزوی لقای تو مردم چشمم
همی بدرّد بر خویش هفت تاپرده .
-تا بر تا ؛ لایه بر لایه :
نار ماند به یکی سفرگکی دیبا
آستر دیبه ٔزرد ابره ٔ آن حمرا
سفره پر مرجان تو بر تو، تا بر تا
دل هر مرجان چون لؤلؤک لالا.
- دوتا ؛ خمیده :
بزدچنگ واژونه دیو سیاه
دوتا اندرآورد بالای شاه
فکند آن تن شاهزاده بخاک
بچنگال کردش کمرگاه چاک .
و هفت پاره پرده ٔ دماغ او آفرید و هفت از آن یک تا و سی و یک از آن دوتا و این پیه ها را بدماغ پیوسته گردانید. (قصص الانبیاء ص 11).
یکتا نشود حکمت مر طبع شما را
تا بر طمع مال ، شما پشت دوتائید.
ای پسر چون به جهان بر دل یکتا شودت
بنگر در پدر خویش و ببین پشت دوتاش .
فرو گفت پیغامهای درشت
کزو سروبن را دوتا گشت پشت .
دوتا شد سهی سرو آراسته
که شد طوبی از سایه برخاسته .
بسی هیربد را دوتا کرد پشت .
چو دیدش بخدمت دوتا گشت و راست
دگر روی بر خاک مالید و خاست .
پیراهن خلاف بدست مراجعت
یکتا کنیم و پشت عبادت دوتا کنیم .
اقرار می کند دو جهان بر یگانگیش
یکتا و پشت عالمیان بردرش دوتا.
بود دایم چون زبان خامه حرف ما یکی
گرچه پیش چشم صورت بین دوتا بودیم ما.
- || دوتا، گاهی بمعنی جدا و بیگانه است :
علم است کار جان و عمل کار تن ز دین
از علم و از عمل چو تن و جان تو دوتاست .
بیار ای لعبت ساقی بگو ای کودک مطرب
که صوفی در سماع آمد دوتایی کرد و یکتایی .
وز سر صوفی سالوس ، دوتایی برگشت
کاندرین ره ادب آن است که یکتا آیند.
- تا کردن ؛ در تداول عوام بمعنی رفتار است . رجوع به تا کردن شود.
|| (صیغه ٔ تحذیر) گاهی پس از زینهار و الا و نگر و هان آید و گاهی هم بدون این کلمات بکار رود و در هر دو صورت بمعنی زینهار است :
ز بهر درم تا نباشی بدرد
بی آزار بهتر دل رادمرد.
به ساسانیان تا مدارید امید
مجویید یاقوت از سرخ بید.
به بخشندگی یاز و دین و خرد
دروغ ایچ تا بر تو برنگذرد.
نگر تا نداری ببازی جهان
نه برگردی از نیک پی همرهان .
و زینهار تا بدی نکنید و از بدان دور باشید که بدکننده را زندگانی کوتاه باشد. (تاریخ بیهقی ).
تا بتغافل ز کار خویش نیفتی
فردا ناگه به رنج نامتبدل .
تا به عصیر و به سبزه شاد نباشی
خوردن و رفتن به سبزه کار حمار است .
زنهار تا چنان نکنی کان سفیه گفت
چون قیر به سیاه گلیمی که گشت بور.
دیو است سپاه تو بلی لیکن
تا ظن نبری که تو سلیمانی .
از جمله ٔ رفتگان این راه دراز
باز آمده کیست تا بما گوید راز
پس بر سر این دوراهه ٔ آز و نیاز
تا هیچ نمانی که نمی یابی باز.
هر سبزه که بر کنار جویی رسته است
گویی ز لب فرشته خویی رسته است
پا بر سر سبزه تا بخواری ننهی
کآن سبزه ز خاک ماهرویی رسته ست .
جگرت گر زآتش است کباب
تا ز دلو فلک نجویی آب .
تا نباشی حریف بی خردان
که نکوکار بد شود ز بدان .
در جهان بهتر از کم آزاری
هیچ کاری تو تا نپنداری .
شادباش ای بمعجزات کرم
مریمی از هزار عیسی بیش
زینهار تا در ساختن توشه ٔ آخرت تأخیر جایز نشمری . (کلیله و دمنه ). اما زینهار تا این لفظ را بکسی نیاموزی . (کلیله و دمنه ).
خندید و بمن گفت که تا عیب نگیری
گفتم که کسی عیب نگیرد به هنربر.
طیبتی کردم این ، معاذاﷲ
تا ز من وحشتی نیفزاید.
تا نگویی که شعر مختصر است
مختصر نیست چون تویی معنیش .
تو یاری از حریفان تا نجویی
کز ایشان خود بجز ماری نیاید.
هان تا سررشته ٔ خرد گم نکنی
کآنانکه مدبرند سرگردانند.
کز دوری آن چراغ پر نور
هان تا نشوی چو شمع رنجور.
گر فلکت عشوه ٔ آبی دهد
تا نفریبی که سرابی دهد.
لیک اﷲ اﷲ ای قوم خلیل
تا نباشد خوردتان فرزند پیل .
ز صاحب غرض تا سخن نشنوی
که گر کار بندی پشیمان شوی .
از روی دوست تا نکنی رو به آفتاب
کز آفتاب روی بدیوار میکنی .
دیده ٔ سعدی و دل همراه تست
تا نپنداری که تنها می روی .
وگر شوخ چشمی و سالوس کرد
الاتا نپنداری افسوس کرد.
الا تا بغفلت نخسبی که نوم
حرام است بر چشم سالار قوم .
کرا شرع فتوی دهد بر هلاک
الا تا نداری ز کشتنش باک .
و گر عنایت و توفیق حق نگیرد دست
بدست سعی تو باد است تا نپیمائی .
تا تطاول نپسندی و تکبر نکنی
که خدا را چو تو در ملک بسی جانورند.
گر غنی زر بدامن افشاند
تا نظر در ثواب او نکنی .
ای که شخص منت حقیر نمود
تا درشتی هنر نپنداری .
حقیر تا نشماری تو آب چشم فقیر
که قطره قطره باران چو با هم آید جوست .
الا تا نگرید که عرش عظیم
بلرزد همی چون بگرید یتیم .
گر خردمندی از اوباش جفایی بیند
تادل خویش نیازارد و در هم نشود
سنگ بدگوهر اگر کاسه ٔ زرین شکند
قیمت سنگ نیفزایدو زر کم نشود.
الا تا نخواهی بلا بر حسود
که آن بخت برگشته خود در بلاست .
تا دل ندهی به خوبرویان
کز غصه تلف شوی و رنجه .
الا تا ننگری در روی نیکو
که آن جسم است و جانش خوی نیکو.
گر مرا زار بکشتن دهد آن یار عزیز
تا نگویی که در آن دم غم جانم باشد
گویم از بنده ٔ مسکین چه گنه صادرشد
که دل آزرده شد از من ، غم آنم باشد.
الا تا نشنوی مدح سخنگوی .
تا دل بغرور نفس شیطان ندهی
کز شاخ بدی بر نخوری بار بهی .
هان تا سپر نیفکنی از حمله ٔ فصیح
کورا جز این مبالغه ٔ مستعار نیست .
دردمندان بلا زهر هلاهل دارند
قصد این قوم خطر باشد، هان تا نکنی .
خیال چنبر زلفش فریبت میدهد حافظ
نگر تا حلقه ٔ اقبال ناممکن نجنبانی .
حافظا ترک جهان گفتن طریق خوشدلی ست
تانپنداری که احوال جهانداران خوش است .
ای در بن کیسه سیم تو یک سرماخ
هان تانزنی پیش کسان دم گستاخ .
|| گاهی برای تعلیل آورده شود چون لام عربی ، و معنی برای اینکه ، را میدهد :
در کوی تو ابیشه همی گردم ای نگار
دزدیده تا مگرت ببینم ببام بر.
پنداشت همی حاسد کوباز نیاید
باز آمد تا هر شفکی ژاژ نخاید.
اگر این می به ابر اندر بچنگال عقابستی
از او تا ناکسان هرگز نخوردندی صوابستی .
باری از این شهر بیرون رویم تا مگر ما بنمیریم . (ترجمه ٔ تفسیر طبری ).
مرا ز کهبد تو زشتیست بسیاری
رها مکن سر او تا بود سلامت تو.
برگیر کنند و تبر و تیشه و ناوه
تا ناوه کشی خار زنی گرد بیابان .
باز گشای ای نگار چشم به عبرت
تات نکوبد فلک بگونه ٔ کوبین .
کاشکی سیدی من آن تبمی
تا چوتبخاله گرد آن لبمی .
هم از پیش آنکس که با بوی خوش
همیرفت با مشک صد آبکش
همه ره همی آب را برزدند
تو گفتی گلابی به عنبر زدند
که تا ناگهان ناورد گرد باد
فشاند بر آن شاه فرخ نژاد.
ز درگاه خود راز داری بجست
که تا این سخن باز جوید درست .
بدیدی مرا دور شو از برم
که تا من بتنها غم خود خورم .
مرا کرد خواهد همی خواستار
بایران برد تا کند شهریار.
تو بر کردگار روان و خرد
ستایش گزین تا که اندر خورد.
دو صد بنده تا مجمر افروختند
بر او عود و عنبر همی سوختند.
نگه دار تا مردم عیب جوی
نجوید بنزدیک شاه آبروی .
چنین است رسم سرای سپنج
بدان کوش تا دورمانی ز رنج .
خیز تا گل چنیم و لاله چنیم
پیش خسرو بریم و توده کنیم .
شنگینه بر مدار تو از چاکر
تا راست ماند او چو ترازو.
این حکایت باز نمودم تا دانسته آید که این دولت درین خاندان بزرگ برقرار خواهد ماند. (تاریخ بیهقی ). و نامه را بر تخت بنهاد و امیر بوسه داد و بوسهل زوزنی را اشارت کرد تا بستد. (تاریخ بیهقی ). از دور مجمزی پیدا شد... امیر محمد او را بدید...برفت تا پرسد که مجمز بچه سبب آمده است . (تاریخ بیهقی ). بنده آنچه داند از هدایت و معونت بکار دارد تا کار بر نظام رود (تاریخ بیهقی ). دندان افشار با این فاسقان تا بهشت یابی . (تاریخ بیهقی ). ترکمانان را که مسته ٔ خراسان بخورده بودند و سلطان ماضی ایشان را بشمشیر به بلخان کوه انداخته بود استمالت کردند و بخواندند تا زیادت لشکر باشند و ایشان بیامدند قزل و بوقه و کوکباش و دیگر مقدمان . (تاریخ بیهقی ). واجب دیدم به آوردن آن ... تا خوانندگان را نشاط افزاید. (تاریخ بیهقی ). یکروز بباش تا همه ٔ سرایها و خانه ها بتو نمایند. (تاریخ بیهقی ). امیرالمؤمنین اعزازها ارزانی داشتی ... تا بشتابیم و بمدینة السلام رویم . (تاریخ بیهقی ). سلطان گفت بامیرالمؤمنین باید نامه ای نبشت بدین چه رفت ... تا مقرر گردد که بی آنکه خونی ریخته آید این کارها قرار گرفت . (تاریخ بیهقی ). جهد کرده آید تا بناهای افراشته در دوستی را افراشته تر کرده آید تا از هر دو جانب دوستان شادمانه شوند. (تاریخ بیهقی ). ما [ مسعود ] بجانب عراق ... مشغول گردیم و وی بغزنین و هندوستان تا سنت پیغمبر ما... بجای آورده باشیم . (تاریخ بیهقی ). مقرر است که این تکلفها از آن جهت بکردند تا فرزندان از آن الفت شاد باشند. (تاریخ بیهقی ) محمد... حیلت کرد تا این مقدم نزدیک وی رود البته اجابت نکرده بود. (تاریخ بیهقی ). این چند نکت از مقامات امیر مسعود... اینجا نبشتم تا شناخته آید. (تاریخ بیهقی ). او را [ زوزنی را ] بخواند و خلعت فرماید تا بدین شغل قیام کند. (تاریخ بیهقی ). منتظریم جواب این نامه را... تا بتازه گشتن اخبار سلامتی خان ... لباس شادی پوشیم . (تاریخ بیهقی ). ملوک روزگار... عقود و عهود که کرده باشند بجای آرند... اینهمه آنراکنند تا که چون ... بروند فرزندان ایشان ... برجایهای ایشان نشینند. (تاریخ بیهقی ). ملوک روزگار... با یکدیگر... عهد کنند... و عقود وعهود که کرده باشند بجای آرند تا خانه ها یکی شود و همه ٔ اسباب بیگانگی برخیزد. (تاریخ بیهقی ). آن معانی ... باید که بشنود و جوابهای مشبع دهد تا بر آن واقف شده آید. (تاریخ بیهقی ). بوسعد... را... مثال داده شد تا آنرا [نامه را]...نزدیک وی برند... تا بر آن واقف شده آید. (تاریخ بیهقی ). نامه ٔ توقیعی رفته است تا خواجه فاضل ... ببلخ آید. (تاریخ بیهقی ). نامه ٔ توقیعی رفته است تا... احمدبن الحسن ببلخ آید... تا تمامی دست محنت از وی کوتاه آید. (تاریخ بیهقی ). امیرالمؤمنین را از عزیمت خویش آگاه کردیم و عهد... جمله مملکت پدر را خواستیم ... هر چند بر حق بودیم بفرمان وی تا موافق شریعت باشد. (تاریخ بیهقی ). مصرح بگفتم که بر اثر سالاری محتشم فرستاده آید بر آنجانب ، تا آن دیار را که گرفته بودیم ضبط کند. (تاریخ بیهقی ). رایش بهرات قرار گرفت که لشکر به مکران فرستد با سالاری محتشم تا بوالعسکر که به نشابور آمده بود به مکران نشانده آید. (تاریخ بیهقی ). و یوسف را بدان بهانه فرستادند... تا یک چندی از درگاه غایب باشد. (تاریخ بیهقی ). نگاه باید کرد تااحوال ایشان بر چه جمله رفته است ... تا مقرر گردد که ایشان برگزیدگان آفریدگار... بوده اند (تاریخ بیهقی ). مرد بداند که این دو دشمن ... از ایشان صعب تر و قوی تر نتواند بود تا همیشه از ایشان بر حذر می باشد. (تاریخ بیهقی ). مرد... با این ناصحان مشاورت می کند تا روی صواب آنرا بنماید. (تاریخ بیهقی ). او را بنزدیک ما باید فرستاد تا ویرا بقلعت غزنین نشانده اید. (تاریخ بیهقی ). آن ملوک ... که ایشان را قهر کرد [ اسکندر] ... راست بدان مانست که در آن باب سوگند گران داشته است و آنرا راست کرده تا دروغ نشود. (تاریخ بیهقی ). این پادشاه را پیدا آرد [ خداوند ] ... تا آن بقعه ... بدان پادشاه ... آراسته گردد. (تاریخ بیهقی ). و آخر بیازردند [ ترکمانان ] و بسر عادت خویش که غارت بود باز شدند... تاسالاری چون تاش قراش ... در سرایشان شد. (تاریخ بیهقی ). فرموده بود که کوس نباید زد تا بجای نیارند که او برفت . (تاریخ بیهقی ). عبدوس را حقی نیکو بگزارد تا نوبت نیکو دارد و عذر باز نماید. (تاریخ بیهقی ). حسنک از نشابور برفت و کوکبه ٔ بزرگ باوی ... تا امیر را تهنیت کنند. (تاریخ بیهقی ). نامه ها رفت ... این حالها را به ری و سپاهان ... تا درست مقرر گردد. (تاریخ بیهقی ). چون کارها بر این جمله قرارگرفت خانرا بشارت داده آید تا آنچه رفته است بجمله معلوم وی شود. (تاریخ بیهقی ). استطلاع رای کرده بودندتا بر مثالها که از آن ما باشد کار کنند. (تاریخ بیهقی ). خردمندان اگر... استنباط و استخراج کنند تا براین دلیلی روشن یابند ایشان را مقرر گردد که آفریدگار... عالم اسرار است . (تاریخ بیهقی ). غرض من از این نبشتن اخبار آن است که تا خوانندگان را از این فایده حاصل آید. (تاریخ بیهقی ). طاهر گفت نیکو دیده اید تا سخن دراز نشود. (تاریخ بیهقی ). و هر چند چنین است از سلطان نصیحتی باز نگیرم که خیانت کرده باشم تا خون وی و هیچکس نریزد البته که خون ریختن کاری بازی نیست . (تاریخ بیهقی ). غلامی ترک به سرای امیر آورده بودند تا خریده آید. (تاریخ بیهقی ). و غلامی هفتاد ترک خیاره بدست آمدند و جدا کردند تا بدرگاه عالی فرستند.(تاریخ بیهقی ). اهل جمله آن ولایات گردن برافراشته تا نام ما بر آن نشیند و به ضبط ما آراسته گردد. (تاریخ بیهقی ). باز باید گشت که ... مهمات بسیار داریم تاهمه گزارده آید. (تاریخ بیهقی ). چند فریضه است چون ... آوردن ... احمدبن الحسن تا وزارت بدو داده آید. (تاریخ بیهقی ). مردمان بجمله دستها برداشته تا رعایای ما گردند. (تاریخ بیهقی ). انگشتری ... ملکست و بتو دادیم تا مقرر گردد که پس از فرمان و مثالهای ما مثالهای خواجه است . (تاریخ بیهقی ). امیر... بونصر را گفت که منشور باید نبشت این دو تن را تا توقیع کنم . (تاریخ بیهقی ). و احمد ارسلان را... بند کردند و سوی غزنین بردند تا سرهنگ و کوتوال بوعلی وی را به مولتان فرستد. (تاریخ بیهقی ). و سزای وی بدست او دادند تا هیچ بنده با خداوند خویش دلیری نکند. (تاریخ بیهقی ). چون یال برکشند خدمتهای پسندیده نمایند تا بدان زیاده نام گیرند. (تاریخ بیهقی ).
هر کسی چیزی همی گوید ز تیره رأی خویش
تا گمان آید که او قسطای بن لوقاستی .
گیتی سرای رهگذران است گوش دار
تا با دلیل باشد ازینجات انتقال .
تا بر خوانندگان استفادت و اقتباس آسانتر باشد. (کلیله و دمنه ). تا حکما آنرا برای استفادت مطالعه کنند. (کلیله و دمنه ). ایزد عزوعلاپادشاه وقت را این منزلت کرامت کرده است ... تا بر سنن ملوک ماضیه همی رود. (چهارمقاله ).
مشتری دیدار صدری ، ناصرالدین زآن قبل
تا برویت فال گیرد، شد بجانت مشتری .
تابخاک پای تو سوگند ما باشد درست
بر زمین بخرام خوش تا گرد ره گردد عبیر.
خار و گل دارند نعت و وصف عنف و لطف تو
تا ولی را بوی بخشی و عدو را دل خلی .
ترا بنام پدر خواند و مراد اینست
که تا بنام پدر جز تو نامور نبود.
تا بدانستمی زدشمن دوست
زندگانی دوبار بایستی .
دست وفا در کمر عهد کن
تا نشوی عهد شکن جهد کن .
به که سخن دیر پسند آوری
تا سخن از دست بلند آوری .
تا ببیند مؤمن و گبر و جهود
کاندرین صندوق جز لعنت نبود.
همه را دیده باوصاف تو حیران ماند
تا دگر عیب نگویند من حیران را.
تا دل دوستان بدست آری
بوستان پدر فروخته به .
زورمندی مکن بر اهل زمین
تا دعایی بر آسمان نرود.
این که در شهنامه ها آورده اند
رستم و رویینه تن اسفندیار
تا بدانند این خداوندان ملک
کز بسی خلق است دنیا یادگار.
فاش کن حیلت بداندیشان
تا نگویند غافلی زیشان .
بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم
فلک را سقف بشکافیم و طرح نو در اندازیم .
تا سیه روی شود هر که در او غش باشد.
صد خرقه به جامی نخرد رند خرابات
تا زاهد سالوس کرامت نفروشد.
تا بر سر دیده جا دهندت مردم
چون مردم دیده ترک خود بینی کن .
پرهیز کن تا بیمارنشوی .
|| حرف «تا» گاهی معنی «بالنتیجه » دهد :
بدان تا چه فرمان دهد شهریار
فرستاد با سر سواران کار.
همی خواستم تا جهان آفرین
بدو داد آباد روی زمین .
من که آلتونتاشم ... و ندانم تا این حالها چون خواهد شد. (تاریخ بیهقی ). پدر ما خواست که وی را ولیعهدی باشد... از بهر ما جان را بر میان بست [آلتونتاش ] تا آن کار بزرگ با نام ما راست شد. (تاریخ بیهقی ). گفته آمد تاجمله ٔ لشکر بدرگاه حاضر آیند. پس از آن فوج فوج آمدن گرفتند تا همگان بهرات رسیدند. (تاریخ بیهقی ). من ... بدبیرستان قرآن خواندن رفتمی ... تا چنان شد که ادیب خویش را... امیر مسعود گفت عبدالغفار را از ادب چیزی بیاموزد. (تاریخ بیهقی ). آنجا دو روز ببود تا لشکری تمامی در رسید. (تاریخ بیهقی ). اثرهای بزرگ نمودتا از وی بترسیدند. (تاریخ بیهقی ). پدر ما خواست ...ولایت عهد را بدیگر ارزانی دارد... حیلت میساخت و یاران گرفت [ آلتونتاش ] تارضاء آن خداوند را بباب ما دریافت (تاریخ بیهقی ). امیر ماضی چند رنج برد... تا قدرخان خانی یافت . (تاریخ بیهقی ). و دشمنان او را ازاطراف جهان بر می آغالیدند تا از همه جوانب خروج کردند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 98).
|| گاهی معنی «مادام که » و «تا زمانی که » را دهد. مؤلف برهان می نویسد: «تا... از ادوات غایت » است :
از مهر او ندارم بی خنده کام و لب
تا سرو سبز باشد وبر ناورد پده .
تا صبر را نباشد شیرینی شکر
تا بید را نباشد بوئی چو دار بوی ...
تا زنده ام مرا نیست از مدح تو دگر کار
کشت و درودم این است خرمن همین و شد کار.
تا صعوه بمنقار نگیرد دل سیمرغ
تا پشه نکوبد بلگد خرد، سر پیل ...
تا همی آسمان توانی دید
آسمان بین و آسمانه مبین .
فدای تو بادا تن و جان ما
چنین بود تا بود پیمان ما.
بسی آفرین خواند بر شهریار
که نوشه بزی تا بود روزگار.
بدینسان نهادش خداوند داد
بود تا بود هم بدین یک نهاد.
بر او آفرین کرد موبد بمهر
که شادان بزی تا بگردد سپهر.
تو تا زنده ای سوی نیکی گرای
مگر کام یابی به دیگر سرای .
تا بدین هفت فلک سیر کند هفت اختر
همچنین هفت بدیدار بود هفت اورنگ .
تا نبود بار سپیدار سیب
تا نبود نار بر نارون ...
تا توانی شهریارا روز امروزی مکن
جز بگرد خُم خرامش جز بگرد دن دنه .
تا امیر جلیل منصور منوچهربن قابوس طاعت دار و فرمان بردار... سلطان ... محمود باشد من دوست او باشم . (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 138). امیر سبکتکین گفت خراسان قرار نگیرد تا بوعلی ببخارا باشد. (تاریخ بیهقی ). حصیری بمن گفت تا مرا زندگانی است مکافات خواجه بونصر نتوانم کرد. (تاریخ بیهقی ). سلطان مسعود... داهی تر از آن بود که تا خواجه احمدحسن برجای بود وزارت بکسی دیگر دهد. (تاریخ بیهقی ). تا او مطاوعت کند و بر اینجمله باشد و شرایط عهدی را که بست نگاه دارد من باوی بر این جمله باشم . (تاریخ بیهقی ). تا جان در تن است ، امید صدهزار راحت است . (تاریخ بیهقی ).
تا بگفتاری پربار یکی نخلی
چون بفعل آیی پر خار مغیلانی .
هرگز نطاق هجو تو نگشایم از قلم
تا زنده باشی ای خر زنار منطقه .
تا بماند بجای چرخ کبود
باد بر خفتگان دهر درود.
بهم بر مکن تا توانی دلی
که آهی جهانی بهم برکند.
تا کار بزر برآید جان در خطر افکندن نشاید. (گلستان سعدی ).
تا مرد سخن نگفته باشد
عیب و هنرش نهفته باشد.
تا ساغرت پر است بنوشان و نوش کن .
- امثال :
تا این آب میرود من نیز نان میخورم .
تا به آب نزنی شناگر نشوی .
تا چراغ روشن است جانوران بیرون آیند .
تا چرخ فلک بر سر دور است ، هر شب همین طور است .
تا چراغ روشن است گاو میزاید .
تا خاکساری تو بجا، سروری بجاست .
تا دنیا دنیاست ...
تا رشته بدست این دبنگ است
این قافله تا بحشر لنگ است .
تا شاه رگم می جنبد .
تا شب نروی ، روز بجایی نرسی .
تا صلح توان کرد در جنگ مکوب .
تا که از خود نگذری از دیگران نتوان گذشت .
تا میتوانی ورجه ، چون نتوانی فروجه .
تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها .
تا نباشد چوب تر، فرمان نبرد گاو و خر .
تا نپرسندت مگو از هیچ باب .
تا نپرسندمگو .
تا نخوانندت مرو .
تا نخوانندت مرو بر هیچ در .
تا ندانی که سخن عین صوابست مگوی .
تا ندهی نستانی .
تا هستم بریش تو بستم .
|| «تا» گاهی بجای «که » (بمعانی مختلف ) بکار آید : بیا تا برویم یعنی بیا که برویم .
من بدان آمدم بخدمت تو
تا برآید رطب ز کانازم .
رنگ همه خام و چنان پیچ و تاب
منتظرم تاچه برآید ز آب .
چون سلیمان بمرد یکسال بود تا برعصای خود خفته و هیچکس ندانست که وی مرده است یا زنده . (ترجمه ٔ تاریخ طبری ).
خواهی تا توبه کرده رطل بگیرد
زخمه ٔ غوش ترا بفندق برگیر.
بفرمود تا از میان سپاه
بیاید یکی مرد دانا براه .
بگوتا چه داری بیار از خرد
که گوش نیوشنده زو برخورد.
کنون هفت سال است تا پور تو
بمانده ست نزدیک دستور تو.
بدان تا کسی بد نگوید مرا
ز دریای تهمت بشوید مرا.
بدژخیم فرمود تا تیغ تیز
کشید و بیامد دلی پرستیز.
بفرمود شاه جهان تا سلیح
بیارند تیغو سنان و رمیح .
بدان تا چرا شد هزیمت سپاه .
ببینیم تا این سپهر بلند
کرا خوار دارد، کرا ارجمند؟
بدو گفت تیز از پس پهلوان
برو تا چه بینی بمن بر بخوان .
که یزدان ز ناچیز چیز آفرید
بدان تا توانایی آمد پدید.
ز تو خواستم تا یکی نامور
به کین سیاوش ببندد کمر.
نهاده همه چشم بر چهر شاه
بدان تا چه گوید ز کار سپاه .
وگرنه بفرمود تا گردنم
زنند و بسوزند به آتش تنم .
بفرمود تا تخت زرین نهند
بخیمه در آرایش چین نهند.
بفرمود تا تاج بر سر نهاد
برست از گزند و شد از شاه شاد.
کی خدمت را شایم تا پیش تو آیم
با این سرو این ریش چو پا غنده ٔ حلاج .
آنچه تو اکنون کنی همی ز بزرگی
بنگر تا هیچکس تواند کردن .
زود کن ما را خبر ده تا کی آید نزد ما
شهریار شهریاران پادشاه راستین .
خواهم که بدانم من ، جانا تو چه خودداری
تا از چه برآشوبی تا از چه بیازاری .
این مقدار بسنده کردیم تا کتاب دراز نگردد. (تاریخ سیستان ). من آغازیدم عربده کردن و او را مالیدن تا چرا حد ادب نگاه نداشت پیش خوارزم شاه و سقطها گفت . (تاریخ بیهقی ). اگر رای عالی بیند تا بنده بطارم نشیند. (تاریخ بیهقی ). بزرگ مهتری است این احمد اما آنرا آمده است تا انتقام کشد. (تاریخ بیهقی ). سیاف منتظر تا بگوید تا سرش بیندازد. (تاریخ بیهقی ). همیشه چشم نهاده بودی تا پادشاهی بزرگ ... بر چاکری خشم گرفتی . (تاریخ بیهقی ). و خطیبان را گفت تا ویرا زشت گفتند. (تاریخ بیهقی ). امیر مسعود سوی باغ رفت تا آنجا مقام کند. (تاریخ بیهقی ). امیر... گفت طاهر را گفته بودیم حدیث منشور اشراف تا با تو بگوید. (تاریخ بیهقی ). امیر مثال داد تا جمله ٔ مملکت را چهار مرد اختیار کنند. (تاریخ بیهقی ). اما آنرا ایستاده ام تا این نکته ٔ دیگر بشنوم و بروم . (تاریخ بیهقی ). ترا بدین رنجه کردم تا این با تو بگویم تا تو چنانکه صواب بینی بازنمائی . (تاریخ بیهقی ). بونصر گفت ... عبداﷲ را امیر فرمود تا بدیوان آورم . (تاریخ بیهقی ). با ندیمان پیش باید آمد تا چون وقت باشد ترا نشانده آید. (تاریخ بیهقی ). علی حاجب که امیر را نشانده بود فرمودیم تا بنشاندند. (تاریخ بیهقی ). احمد حسن شمایان را... نیک می شناسد باید تا پوست دیگر پوشید و هر کسی شغل خویش کند. (تاریخ بیهقی ). امیر... معتمدی را گفت بزیر رو و بتاز و نگاه کن تا آن گرد چیست . (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 71). کوتوال را گفت تا از حاجب باز پرسند تا سبب چه بود که کسی نزدیک من نمیآید (تاریخ بیهقی ). قلعه ای دیدم سخت بلند چنانکه بسیار رنج رسیدی تا کسی بر توانستی شد. (تاریخ بیهقی ). گفت بوبکر دبیر بسلامت رفت بسوی گرمسیر تا از راه کرمان بعراق و مکه رود. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 71). چنین سخنان از برای آن می آورم تا خفتگان ... بیدار شوند. (تاریخ بیهقی ). فرمود تا عبداﷲ را فرو گرفتند و دفن کردند. (تاریخ بیهقی ). نامه فرمودیم با رکابداری مسرع تا از فتح های خوب ... واقف شده آید. (تاریخ بیهقی ). نگاه باید کرد تا احوال ایشان بر چه جمله رفته است و میرود در عدل و خوبی سیرت . (تاریخ بیهقی ). امیر آنجای فرود آمد و لشکر را فرمود تا بر چهار جانب فرود آمدند. (تاریخ بیهقی ).
هر کس که این درجه یافت بروی واجب گشت ... تا براهی رود هر چه ستوده تر. (تاریخ بیهقی ). امیر فرمود غلامانرا تا پیش تر رفتند. (تاریخ بیهقی ). فرمود تا آن حصار با زمین پست کردند.(تاریخ بیهقی ). فرمود تا رسول او را بخوبی بازگردانیدند. (تاریخ بیهقی ). در باغ ... فرمود تا خانه برآوردند خواب قیلوله را. (تاریخ بیهقی ). فلان خیلتاش را... بگوی تا ساخته آید. (تاریخ بیهقی ). امیر مسعود... مثال داد تا سوار را جایی فرود آوردند. (تاریخ بیهقی ). نصراحمدرا این اشارت سخت خوش آمد و گفت ... من چیزی دیگر بر این پیوندم تا کار تمام شود. (تاریخ بیهقی ). چون دولت ایشان را مشغول کرده است تا از شغلهای بزرگ اندیشه می دارند... بتاریخ راندن ... چون توانند رسید. (تاریخ بیهقی ). اگر توقف کردمی ... تا ایشان بدین شغل پردازند می بودی که نپرداختندی . (تاریخ بیهقی ).کس را نرسد که اندیشه کند که این چراست تا بگفتار رسد. (تاریخ بیهقی ). اگر بطرفی خدمتی باشد و مرا فرموده آید تا سالار و پیش رو باشم آن خدمت بسر برم . (تاریخ بیهقی ). بابوصادق ... گفته بود [ حسنک ] که مدرسه خواهد کرد... تاوی را آنجا نشانده آید. (تاریخ بیهقی ). ما وی را [ امیرمحمد ] بدیدیم و ممکن نشد تا خدمتی یا اشارتی کردن . (تاریخ بیهقی ). بلکاتکین گفت چند روز است تا سواران رفته اند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 282). گفت دوش همه شب نخفتم از این جراحت و ساعتی شد تا جاسوسان بیامدند و گفتند علی تکین سخت شکسته و متحیر شده است (تاریخ بیهقی ). و چندان کشته شد از دو روی که سواران را جولان دشوار شد و هر دو لشکر بدان صبرکردند تا شب رسیده بود، بازگشتند چنانکه جنگ قایم ماند. (تاریخ بیهقی ). دیگر حاجبان را بگوی تا پیش روند. (تاریخ بیهقی ). روزگاری دراز است تا ترا آزموده ام . (تاریخ بیهقی ). و امیر صفه ای فرموده بود بر دیگر جانب باغ ، برابر خضرا، صفه ای سخت بلند و پهناور... و مدتی بود تا بر آورده بودند این وقت تمام شده بود. (تاریخ بیهقی ). اما علی تکین گربز و محتالست سی سال شد تا وی آنجا می باشد. (تاریخ بیهقی ). و لشکر را که نامزد کرده بودند تا به آلتونتاش پیوندند، دیدن گرفت .(تاریخ بیهقی ). و فرمودیم تا دست وی از شغل عرض کوتاه کردند. (تاریخ بیهقی ). و می گویند قریب سی سال بودتا ایشان در دست دیلمان اسیر بودند. (تاریخ بیهقی ).گفتند پنج و شش ماه است گذشته تا خداوند، نشاط شراب نکرده است . (تاریخ بیهقی ). هم درین شب بخط خویش ملطفه نبشت و فرمود تاسبک دو رکابدار که آمده بودند پیش از این بچند مهم ، بنزدیک امیر نامزد کنند (تاریخ بیهقی ). و ایشان زهره نداشتند که جواب حزم دادندی و درخواستند تا به پیغام سخن گویند و اجابت یافتند. (تاریخ بیهقی ). و پس از او مثال داد آن مدت که بر در گاه بودیمی تا یکروز، مقدم ما باشیم و دیگر روز برادر ما. (تاریخ بیهقی ). خواجه ... گفت درخواستم تا مردی مسلمان در میان کار من باشد. (تاریخ بیهقی ). حاجب بکتکین چون از این شغل فارغ گشت سوی غزنین رفت ... تا ازآنجا سوی بلخ رود. (تاریخ بیهقی ). خواجه ... بفرمود تا وی را بگرمابه بردند و جامه پوشانیدند. (تاریخ بیهقی ). این مرد را بفرماید تا نزنند و از وی و پسرش خط بستانند بنام خزانه . (تاریخ بیهقی ). اگر رای عالی بیند ویرا عفو کرده آید تا برباطی نشیند یا بقلعتی که رای عالی بیند. (تاریخ بیهقی ). امیر در مهد، بنشست ... و بزرگان ایستاده تا خدمت کنند. (تاریخ بیهقی ). معتمدی را از آن بنده ... بفرمود تا بزدند. (تاریخ بیهقی ). خواجه ... فرمود تا آنچه آورده بودند بخزانه ٔ عامره بردند. (تاریخ بیهقی ). مثال داد تا سپاه سالار... و دیگر حشم باز گشتند. (تاریخ بیهقی ). من قوم خویش را گفتم تا بدهلیز بنشینند و گوش به آواز من دارند.(تاریخ بیهقی ). تو خداوند را از آمدن من آگاه گردان اگر راه باشد بفرماید تا پیش روم . (تاریخ بیهقی ). خواجه درخواست تا هر دو را بجامه خانه بردند. (تاریخ بیهقی ). گفتم بگوی تا اسب را زین کنند گفت ای خداوندنیم شب است . (تاریخ بیهقی ). آواز دادم به خدمت کاران تا شمع برافروختند. (تاریخ بیهقی ). ندانم تا عواقب این کارها چون خواهد بود. (تاریخ بیهقی ). این پادشاه ... فرمود مرا تا از آن طاوسان چند نر و ماده با خویشتن آرم . (تاریخ بیهقی ). ما فرمودیم تا این قوم را... بنواختند. (تاریخ بیهقی ). خواجه گفت ... تا آنچه رفت و می باید کرد بنده بزبان بونصر پیغام دهد. (تاریخ بیهقی ). جد مرا... فرمود تا بخدمت ایشان قیام کند. (تاریخ بیهقی ). دیر سال است تا من ... می اندیشم ... اگرآن نکتها بدست نیامده باشد غبنی باشد از فایت شدن آن . (تاریخ بیهقی ). فرمود تا آنرا در باغ بگذاشتند و خایه و بچه کردند. (تاریخ بیهقی ). چون خداوند که در نامه فرموده است با بنده [ آلتونتاش ] ... مثال داد تابنده بمکاتبت صلاحی باز نماید یک نکته بگفت با این معتمد (تاریخ بیهقی ). فرمود تا آن صله ٔ گران را روی پیل نهادند و بخانه ٔ علوی بردند. (تاریخ بیهقی ). مهلتی و توقفی باشد تا وی این حاصل را نجماً بنجم بسه سال بدهد. (تاریخ بیهقی ). غلامان را فرمودی تا درآمدندی و بشمشیر و ناچخ پاره پاره کردندی . (تاریخ بیهقی ).آن دیار تا روم . ببرادر یله کنیم ... تا خلیفت ما باشد. امروز چون تخت بما رسید... جهد کرده آید تا بناهای افراشته در دوستی را افراشته تر کرده آید. (تاریخ بیهقی ). چون دانست [ آلتونتاش ] که در آن ثغر بزرگ خللی خواهد افتاد... بشتافت تا بزودی بر سر کار رود. (تاریخ بیهقی ). چون خوارزم ثغری بزرگست دستوری دادیم تا برود [ آلتونتاش ]. (تاریخ بیهقی ). سلطان گفت با امیرالمؤمنین باید نامه نبشت ... و بقدرخان هم ببایدنبشت تا رکابداری بتعجیل ببرد. (تاریخ بیهقی ). دیگراختیار آن بود تا وی را بسز
گاهی در شماره کردن بعدد، «تا» الحاق کنند: دوتا، ده تا، هزارتا، صدهزارتا، هزارهزارتا. و این «تا» چیزی بر معنی عدد نمی افزاید :
رفیقان او با زر و ناز و نعمت
پس او آرزومند یک تا زغاره .
اندر شکمش هست یکی جان و سه تا دل
وین هر سه دل او را ز سه پاره ستخوانست .
جامه های رومی و دیگراجناس هزارتا. (تاریخ بیهقی ).
هر روز بیست تا نان بر طبقی نهاده بر روی آب فرود آمدی . (قابوسنامه ). و من جهد کردمی تا دو سه تا از آن نان بر گرفتمی . (قابوسنامه ). بعض پریان را با خود ببرد تای ده را بفرستاد تا خبری از لشکرشه ملک بیاورند. (اسکندرنامه ٔ خطی نسخه ٔ سعید نفیسی ).
خبر بشاه اسکندر آمد که یکی از ایشان آمده است و تای ده دیگری با وی آمده اند به پیغام پیش شاه . (اسکندرنامه ٔ خطی نسخه ٔ سعید نفیسی ) و پریان را تای صد با رسول بفرستاد. (اسکندرنامه ٔ خطی نسخه ٔ سعید نفیسی ). اسکندر گفت چه کردی ؟ گفت ده تا استر کره آوردم . (اسکندرنامه ٔ خطی نسخه ٔ سعید نفیسی ).
ز بی تمیزی این هر دوتا چو بندیشم
چو بی زبانان هرگز بکس نگویم راز.
از غایت جود و کرم و بر و مروت
ناخواسته بخشی به همه خلق همه چیز
آن بخت ندارند که ناخواسته یابند
چیز این دو سه تا شاعر بی مغز چو گشنیز.
تنگ دهان تو خاتمی است چنانک
کز دو عقیق یمن نگین دارد
بند گشا آن نگین و زیر نگین
سی و دو تا لؤلؤ ثمین دارد.
هر روز از برای سگ نفس بوسعید
یک کاسه شوربا و دو تا نانت آرزوست .
چهل تامرد گردان دلاور
کشیده چون زنان در روی چادر.
و گاه بجای یک تا، تایی (با یای نکره و وحدت ) آورند :
دُر چنین جوی ورنه پیش دکان
تو و خر مهره ای وتایی نان .
کفش او از پای برون کن و تایی بیست بر سرش زن . (چهارمقاله ).
و مأمون بتایی نان حکم نتوانستی کردن توقیع فضل کردی و مهر او نهادی . (کتاب النقض ص 417).
ای شکم خیره بتایی بساز
تا نکنی پشت بخدمت دوتا.
|| تخته و یک ورق و طاق و طاقه که در جامه ها مستعمل است از همین تای فارسی متخذ است : عبداﷲ بفرمود تا در نخست سرای عمارت در صفه شادروانی نصب کنند و چند تا محفوری . (تاریخ بیهقی ). نثار ما که از قدیم با زر و سیم رفته است از آن آمل و طبرستان درمی صدهزار بوده است و فراخور این تایی چند محفوری و قالی . (تاریخ بیهقی ). مردی او را [ عمروبن لیث را ] تای دیبای زربفت آورد بیست من بسنگ ... فرمود تا آن دیبا بیاورند گفت اگر یک غلام را دهم دیگران از این بی نصیب مانند و این یکی بیش نیست . پس بفرمود تا... پاره کردند هر یکی را پاره ای بداد. (تاریخ سیستان ).
شه از مستی شتاب آورد بر شیر
به یکتا پیرهن بی درع و شمشیر.
و هر پیاده را سه تا جامه و گلیمی معلم . (تاریخ طبرستان ).
تابدیوان ملایک در حساب
زر بدینار آید و جامه بتا.
برکشد [ قلم ممدوح ] تار طراز عنبرین از کام خویش
چون برآرد عنکبوت از دام خود تار طراز
قیمت یک تا طرازش از طرازافزون بود
در جهان هرگزشنیدستی طرازی زین طراز.
|| «تا» تنها بود و در «یکتا» بمعنی یگانه ، وحید، فرید است :
که یاقوت یکتای اسکندری
چو همتای دُر شد بهم گوهری .
خرقه پوشان صوامع را دوتائی چاک شد
چون من اندر کوی وحدت لاف یکتایی زدم .
|| «تا» بمعنی نظیر، عدیل ، لنگه ، ترکی نیست برای این که در همتا می آید :
پریزاده راکرد همتای خویش .
|| در تداول عوام ، مثل و مانند راافاده کند :
من تای شما نیستم که رفقا را فراموش کنم .
تای او یعنی شبیه او، عدیل او،مشاکل او، مشارک او. و قدما بصورت همتا استعمال کرده اند :
چون خواجه نظام نیست بزم آرایی
بی صوت خوشش مباد خالی جایی
هر ساز که هست تای آن بتوان یافت
طنبور ویست آنکه ندارد تایی .
از لئیمان به طبع بی تایی
وز خسیسان به فعل بی جفتی .
منظرت به ز مخبر است پدید
که به تن زَفتی و بدل زُفتی .
کار دنیا را همی همتای کار آن جهان
پیش تو اینجا چنین یکتای بی همتا کند.
ضرورتست بلا دیدن و جفابردن
زده ست آنکه ندارد بحسن همتایی .
نموده در آئینه همتای خویش .
و گر خورشید در مجلس نشیند
نپندارم که همتای تو باشد.
یکی همتای من جستی زهی بدعهد سنگین دل
مکن کاندر وفاداری نخواهی یافت مانندم .
دیگری نیست که مهر تو در او شاید بست
هم در آئینه توان دیدمگر همتایت .
که همتای او در کرم مرد نیست
چواسبش بجولان و ناورد نیست .
- تا بتا ؛ جفت بی شباهت ، بمعنی لنگه به لنگه .
|| تار. مو. رشته ٔریسمان : بایمان مغلظ سوگند یاد کرد که تای موی تو بلکه تاری از جامه ٔ تو به همه خراج عراق نفروشم . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
این بیابان در بیابانهای او
همچو اندر بحر پُر، یک تای مو.
و دو تاء موی پیغامبر علیه السلام داشت (کذا) (تذکرة الاولیاء چ لیدن ج 2 ص 304). و در صفحه ٔ305 همان کتاب آرد: وصیت کرد که آن دو تاره موی پیغامبر (ص ) را که بازگرفته بودم در دهان من نهید.
یکی تا موی اندام تو بر من
گرامی تر ز هر دو چشم روشن .
و اگر یک تا موی بر سر پادشاه کژ گردد العیاذباﷲ خون دویست هزار مرد در این ولایت دو جو نیرزد. (اسکندرنامه خطی نسخه ٔ سعید نفیسی ).
نماند از جان من جز رشته تایی
مکش کین رشته سر دارد بجایی .
مغنی ملولم دوتایی بزن
بیکتایی او که تایی بزن .
|| تار. سیم (در آلات موسیقی ) :
عنبر اشهب روید اگر از گیسوی او
تای یک موی ببخشند به قاع صفصف .
وآن هشت تا بربط نگر جانرا بهشت هشت در
هر تا از او طوبی نگر صد میوه هر تا ریخته .
هست عیان تا چه سواری کند
طفل بیک چوب و دو تا ریسمان .
ساقیا ما را بیک ساغر یکی کن زانکه یار
گرد جفتان کم تند او، تا زند بر تا زند.
درین دکان نیابی رشته تایی
که نبود سوزنیش اندر قفایی .
|| لا، شکن ، تو، چین ، خم ، چون هفت تا و تافتن رسن ، تا کردن جامه و جز آن بدو یا چند لا کردن آن بانظم و سامان : تاشدن . تا کردن معنی دولاشدن ، دولا کردن دهد :
مؤید ای فلکت سایه وار پرورده
بزیر سایه ٔ دیوار تا برآورده .
ز آرزوی لقای تو مردم چشمم
همی بدرّد بر خویش هفت تاپرده .
-تا بر تا ؛ لایه بر لایه :
نار ماند به یکی سفرگکی دیبا
آستر دیبه ٔزرد ابره ٔ آن حمرا
سفره پر مرجان تو بر تو، تا بر تا
دل هر مرجان چون لؤلؤک لالا.
- دوتا ؛ خمیده :
بزدچنگ واژونه دیو سیاه
دوتا اندرآورد بالای شاه
فکند آن تن شاهزاده بخاک
بچنگال کردش کمرگاه چاک .
و هفت پاره پرده ٔ دماغ او آفرید و هفت از آن یک تا و سی و یک از آن دوتا و این پیه ها را بدماغ پیوسته گردانید. (قصص الانبیاء ص 11).
یکتا نشود حکمت مر طبع شما را
تا بر طمع مال ، شما پشت دوتائید.
ای پسر چون به جهان بر دل یکتا شودت
بنگر در پدر خویش و ببین پشت دوتاش .
فرو گفت پیغامهای درشت
کزو سروبن را دوتا گشت پشت .
دوتا شد سهی سرو آراسته
که شد طوبی از سایه برخاسته .
بسی هیربد را دوتا کرد پشت .
چو دیدش بخدمت دوتا گشت و راست
دگر روی بر خاک مالید و خاست .
پیراهن خلاف بدست مراجعت
یکتا کنیم و پشت عبادت دوتا کنیم .
اقرار می کند دو جهان بر یگانگیش
یکتا و پشت عالمیان بردرش دوتا.
بود دایم چون زبان خامه حرف ما یکی
گرچه پیش چشم صورت بین دوتا بودیم ما.
- || دوتا، گاهی بمعنی جدا و بیگانه است :
علم است کار جان و عمل کار تن ز دین
از علم و از عمل چو تن و جان تو دوتاست .
بیار ای لعبت ساقی بگو ای کودک مطرب
که صوفی در سماع آمد دوتایی کرد و یکتایی .
وز سر صوفی سالوس ، دوتایی برگشت
کاندرین ره ادب آن است که یکتا آیند.
- تا کردن ؛ در تداول عوام بمعنی رفتار است . رجوع به تا کردن شود.
|| (صیغه ٔ تحذیر) گاهی پس از زینهار و الا و نگر و هان آید و گاهی هم بدون این کلمات بکار رود و در هر دو صورت بمعنی زینهار است :
ز بهر درم تا نباشی بدرد
بی آزار بهتر دل رادمرد.
به ساسانیان تا مدارید امید
مجویید یاقوت از سرخ بید.
به بخشندگی یاز و دین و خرد
دروغ ایچ تا بر تو برنگذرد.
نگر تا نداری ببازی جهان
نه برگردی از نیک پی همرهان .
و زینهار تا بدی نکنید و از بدان دور باشید که بدکننده را زندگانی کوتاه باشد. (تاریخ بیهقی ).
تا بتغافل ز کار خویش نیفتی
فردا ناگه به رنج نامتبدل .
تا به عصیر و به سبزه شاد نباشی
خوردن و رفتن به سبزه کار حمار است .
زنهار تا چنان نکنی کان سفیه گفت
چون قیر به سیاه گلیمی که گشت بور.
دیو است سپاه تو بلی لیکن
تا ظن نبری که تو سلیمانی .
از جمله ٔ رفتگان این راه دراز
باز آمده کیست تا بما گوید راز
پس بر سر این دوراهه ٔ آز و نیاز
تا هیچ نمانی که نمی یابی باز.
هر سبزه که بر کنار جویی رسته است
گویی ز لب فرشته خویی رسته است
پا بر سر سبزه تا بخواری ننهی
کآن سبزه ز خاک ماهرویی رسته ست .
جگرت گر زآتش است کباب
تا ز دلو فلک نجویی آب .
تا نباشی حریف بی خردان
که نکوکار بد شود ز بدان .
در جهان بهتر از کم آزاری
هیچ کاری تو تا نپنداری .
شادباش ای بمعجزات کرم
مریمی از هزار عیسی بیش
زینهار تا در ساختن توشه ٔ آخرت تأخیر جایز نشمری . (کلیله و دمنه ). اما زینهار تا این لفظ را بکسی نیاموزی . (کلیله و دمنه ).
خندید و بمن گفت که تا عیب نگیری
گفتم که کسی عیب نگیرد به هنربر.
طیبتی کردم این ، معاذاﷲ
تا ز من وحشتی نیفزاید.
تا نگویی که شعر مختصر است
مختصر نیست چون تویی معنیش .
تو یاری از حریفان تا نجویی
کز ایشان خود بجز ماری نیاید.
هان تا سررشته ٔ خرد گم نکنی
کآنانکه مدبرند سرگردانند.
کز دوری آن چراغ پر نور
هان تا نشوی چو شمع رنجور.
گر فلکت عشوه ٔ آبی دهد
تا نفریبی که سرابی دهد.
لیک اﷲ اﷲ ای قوم خلیل
تا نباشد خوردتان فرزند پیل .
ز صاحب غرض تا سخن نشنوی
که گر کار بندی پشیمان شوی .
از روی دوست تا نکنی رو به آفتاب
کز آفتاب روی بدیوار میکنی .
دیده ٔ سعدی و دل همراه تست
تا نپنداری که تنها می روی .
وگر شوخ چشمی و سالوس کرد
الاتا نپنداری افسوس کرد.
الا تا بغفلت نخسبی که نوم
حرام است بر چشم سالار قوم .
کرا شرع فتوی دهد بر هلاک
الا تا نداری ز کشتنش باک .
و گر عنایت و توفیق حق نگیرد دست
بدست سعی تو باد است تا نپیمائی .
تا تطاول نپسندی و تکبر نکنی
که خدا را چو تو در ملک بسی جانورند.
گر غنی زر بدامن افشاند
تا نظر در ثواب او نکنی .
ای که شخص منت حقیر نمود
تا درشتی هنر نپنداری .
حقیر تا نشماری تو آب چشم فقیر
که قطره قطره باران چو با هم آید جوست .
الا تا نگرید که عرش عظیم
بلرزد همی چون بگرید یتیم .
گر خردمندی از اوباش جفایی بیند
تادل خویش نیازارد و در هم نشود
سنگ بدگوهر اگر کاسه ٔ زرین شکند
قیمت سنگ نیفزایدو زر کم نشود.
الا تا نخواهی بلا بر حسود
که آن بخت برگشته خود در بلاست .
تا دل ندهی به خوبرویان
کز غصه تلف شوی و رنجه .
الا تا ننگری در روی نیکو
که آن جسم است و جانش خوی نیکو.
گر مرا زار بکشتن دهد آن یار عزیز
تا نگویی که در آن دم غم جانم باشد
گویم از بنده ٔ مسکین چه گنه صادرشد
که دل آزرده شد از من ، غم آنم باشد.
الا تا نشنوی مدح سخنگوی .
تا دل بغرور نفس شیطان ندهی
کز شاخ بدی بر نخوری بار بهی .
هان تا سپر نیفکنی از حمله ٔ فصیح
کورا جز این مبالغه ٔ مستعار نیست .
دردمندان بلا زهر هلاهل دارند
قصد این قوم خطر باشد، هان تا نکنی .
خیال چنبر زلفش فریبت میدهد حافظ
نگر تا حلقه ٔ اقبال ناممکن نجنبانی .
حافظا ترک جهان گفتن طریق خوشدلی ست
تانپنداری که احوال جهانداران خوش است .
ای در بن کیسه سیم تو یک سرماخ
هان تانزنی پیش کسان دم گستاخ .
|| گاهی برای تعلیل آورده شود چون لام عربی ، و معنی برای اینکه ، را میدهد :
در کوی تو ابیشه همی گردم ای نگار
دزدیده تا مگرت ببینم ببام بر.
پنداشت همی حاسد کوباز نیاید
باز آمد تا هر شفکی ژاژ نخاید.
اگر این می به ابر اندر بچنگال عقابستی
از او تا ناکسان هرگز نخوردندی صوابستی .
باری از این شهر بیرون رویم تا مگر ما بنمیریم . (ترجمه ٔ تفسیر طبری ).
مرا ز کهبد تو زشتیست بسیاری
رها مکن سر او تا بود سلامت تو.
برگیر کنند و تبر و تیشه و ناوه
تا ناوه کشی خار زنی گرد بیابان .
باز گشای ای نگار چشم به عبرت
تات نکوبد فلک بگونه ٔ کوبین .
کاشکی سیدی من آن تبمی
تا چوتبخاله گرد آن لبمی .
هم از پیش آنکس که با بوی خوش
همیرفت با مشک صد آبکش
همه ره همی آب را برزدند
تو گفتی گلابی به عنبر زدند
که تا ناگهان ناورد گرد باد
فشاند بر آن شاه فرخ نژاد.
ز درگاه خود راز داری بجست
که تا این سخن باز جوید درست .
بدیدی مرا دور شو از برم
که تا من بتنها غم خود خورم .
مرا کرد خواهد همی خواستار
بایران برد تا کند شهریار.
تو بر کردگار روان و خرد
ستایش گزین تا که اندر خورد.
دو صد بنده تا مجمر افروختند
بر او عود و عنبر همی سوختند.
نگه دار تا مردم عیب جوی
نجوید بنزدیک شاه آبروی .
چنین است رسم سرای سپنج
بدان کوش تا دورمانی ز رنج .
خیز تا گل چنیم و لاله چنیم
پیش خسرو بریم و توده کنیم .
شنگینه بر مدار تو از چاکر
تا راست ماند او چو ترازو.
این حکایت باز نمودم تا دانسته آید که این دولت درین خاندان بزرگ برقرار خواهد ماند. (تاریخ بیهقی ). و نامه را بر تخت بنهاد و امیر بوسه داد و بوسهل زوزنی را اشارت کرد تا بستد. (تاریخ بیهقی ). از دور مجمزی پیدا شد... امیر محمد او را بدید...برفت تا پرسد که مجمز بچه سبب آمده است . (تاریخ بیهقی ). بنده آنچه داند از هدایت و معونت بکار دارد تا کار بر نظام رود (تاریخ بیهقی ). دندان افشار با این فاسقان تا بهشت یابی . (تاریخ بیهقی ). ترکمانان را که مسته ٔ خراسان بخورده بودند و سلطان ماضی ایشان را بشمشیر به بلخان کوه انداخته بود استمالت کردند و بخواندند تا زیادت لشکر باشند و ایشان بیامدند قزل و بوقه و کوکباش و دیگر مقدمان . (تاریخ بیهقی ). واجب دیدم به آوردن آن ... تا خوانندگان را نشاط افزاید. (تاریخ بیهقی ). یکروز بباش تا همه ٔ سرایها و خانه ها بتو نمایند. (تاریخ بیهقی ). امیرالمؤمنین اعزازها ارزانی داشتی ... تا بشتابیم و بمدینة السلام رویم . (تاریخ بیهقی ). سلطان گفت بامیرالمؤمنین باید نامه ای نبشت بدین چه رفت ... تا مقرر گردد که بی آنکه خونی ریخته آید این کارها قرار گرفت . (تاریخ بیهقی ). جهد کرده آید تا بناهای افراشته در دوستی را افراشته تر کرده آید تا از هر دو جانب دوستان شادمانه شوند. (تاریخ بیهقی ). ما [ مسعود ] بجانب عراق ... مشغول گردیم و وی بغزنین و هندوستان تا سنت پیغمبر ما... بجای آورده باشیم . (تاریخ بیهقی ). مقرر است که این تکلفها از آن جهت بکردند تا فرزندان از آن الفت شاد باشند. (تاریخ بیهقی ) محمد... حیلت کرد تا این مقدم نزدیک وی رود البته اجابت نکرده بود. (تاریخ بیهقی ). این چند نکت از مقامات امیر مسعود... اینجا نبشتم تا شناخته آید. (تاریخ بیهقی ). او را [ زوزنی را ] بخواند و خلعت فرماید تا بدین شغل قیام کند. (تاریخ بیهقی ). منتظریم جواب این نامه را... تا بتازه گشتن اخبار سلامتی خان ... لباس شادی پوشیم . (تاریخ بیهقی ). ملوک روزگار... عقود و عهود که کرده باشند بجای آرند... اینهمه آنراکنند تا که چون ... بروند فرزندان ایشان ... برجایهای ایشان نشینند. (تاریخ بیهقی ). ملوک روزگار... با یکدیگر... عهد کنند... و عقود وعهود که کرده باشند بجای آرند تا خانه ها یکی شود و همه ٔ اسباب بیگانگی برخیزد. (تاریخ بیهقی ). آن معانی ... باید که بشنود و جوابهای مشبع دهد تا بر آن واقف شده آید. (تاریخ بیهقی ). بوسعد... را... مثال داده شد تا آنرا [نامه را]...نزدیک وی برند... تا بر آن واقف شده آید. (تاریخ بیهقی ). نامه ٔ توقیعی رفته است تا خواجه فاضل ... ببلخ آید. (تاریخ بیهقی ). نامه ٔ توقیعی رفته است تا... احمدبن الحسن ببلخ آید... تا تمامی دست محنت از وی کوتاه آید. (تاریخ بیهقی ). امیرالمؤمنین را از عزیمت خویش آگاه کردیم و عهد... جمله مملکت پدر را خواستیم ... هر چند بر حق بودیم بفرمان وی تا موافق شریعت باشد. (تاریخ بیهقی ). مصرح بگفتم که بر اثر سالاری محتشم فرستاده آید بر آنجانب ، تا آن دیار را که گرفته بودیم ضبط کند. (تاریخ بیهقی ). رایش بهرات قرار گرفت که لشکر به مکران فرستد با سالاری محتشم تا بوالعسکر که به نشابور آمده بود به مکران نشانده آید. (تاریخ بیهقی ). و یوسف را بدان بهانه فرستادند... تا یک چندی از درگاه غایب باشد. (تاریخ بیهقی ). نگاه باید کرد تااحوال ایشان بر چه جمله رفته است ... تا مقرر گردد که ایشان برگزیدگان آفریدگار... بوده اند (تاریخ بیهقی ). مرد بداند که این دو دشمن ... از ایشان صعب تر و قوی تر نتواند بود تا همیشه از ایشان بر حذر می باشد. (تاریخ بیهقی ). مرد... با این ناصحان مشاورت می کند تا روی صواب آنرا بنماید. (تاریخ بیهقی ). او را بنزدیک ما باید فرستاد تا ویرا بقلعت غزنین نشانده اید. (تاریخ بیهقی ). آن ملوک ... که ایشان را قهر کرد [ اسکندر] ... راست بدان مانست که در آن باب سوگند گران داشته است و آنرا راست کرده تا دروغ نشود. (تاریخ بیهقی ). این پادشاه را پیدا آرد [ خداوند ] ... تا آن بقعه ... بدان پادشاه ... آراسته گردد. (تاریخ بیهقی ). و آخر بیازردند [ ترکمانان ] و بسر عادت خویش که غارت بود باز شدند... تاسالاری چون تاش قراش ... در سرایشان شد. (تاریخ بیهقی ). فرموده بود که کوس نباید زد تا بجای نیارند که او برفت . (تاریخ بیهقی ). عبدوس را حقی نیکو بگزارد تا نوبت نیکو دارد و عذر باز نماید. (تاریخ بیهقی ). حسنک از نشابور برفت و کوکبه ٔ بزرگ باوی ... تا امیر را تهنیت کنند. (تاریخ بیهقی ). نامه ها رفت ... این حالها را به ری و سپاهان ... تا درست مقرر گردد. (تاریخ بیهقی ). چون کارها بر این جمله قرارگرفت خانرا بشارت داده آید تا آنچه رفته است بجمله معلوم وی شود. (تاریخ بیهقی ). استطلاع رای کرده بودندتا بر مثالها که از آن ما باشد کار کنند. (تاریخ بیهقی ). خردمندان اگر... استنباط و استخراج کنند تا براین دلیلی روشن یابند ایشان را مقرر گردد که آفریدگار... عالم اسرار است . (تاریخ بیهقی ). غرض من از این نبشتن اخبار آن است که تا خوانندگان را از این فایده حاصل آید. (تاریخ بیهقی ). طاهر گفت نیکو دیده اید تا سخن دراز نشود. (تاریخ بیهقی ). و هر چند چنین است از سلطان نصیحتی باز نگیرم که خیانت کرده باشم تا خون وی و هیچکس نریزد البته که خون ریختن کاری بازی نیست . (تاریخ بیهقی ). غلامی ترک به سرای امیر آورده بودند تا خریده آید. (تاریخ بیهقی ). و غلامی هفتاد ترک خیاره بدست آمدند و جدا کردند تا بدرگاه عالی فرستند.(تاریخ بیهقی ). اهل جمله آن ولایات گردن برافراشته تا نام ما بر آن نشیند و به ضبط ما آراسته گردد. (تاریخ بیهقی ). باز باید گشت که ... مهمات بسیار داریم تاهمه گزارده آید. (تاریخ بیهقی ). چند فریضه است چون ... آوردن ... احمدبن الحسن تا وزارت بدو داده آید. (تاریخ بیهقی ). مردمان بجمله دستها برداشته تا رعایای ما گردند. (تاریخ بیهقی ). انگشتری ... ملکست و بتو دادیم تا مقرر گردد که پس از فرمان و مثالهای ما مثالهای خواجه است . (تاریخ بیهقی ). امیر... بونصر را گفت که منشور باید نبشت این دو تن را تا توقیع کنم . (تاریخ بیهقی ). و احمد ارسلان را... بند کردند و سوی غزنین بردند تا سرهنگ و کوتوال بوعلی وی را به مولتان فرستد. (تاریخ بیهقی ). و سزای وی بدست او دادند تا هیچ بنده با خداوند خویش دلیری نکند. (تاریخ بیهقی ). چون یال برکشند خدمتهای پسندیده نمایند تا بدان زیاده نام گیرند. (تاریخ بیهقی ).
هر کسی چیزی همی گوید ز تیره رأی خویش
تا گمان آید که او قسطای بن لوقاستی .
گیتی سرای رهگذران است گوش دار
تا با دلیل باشد ازینجات انتقال .
تا بر خوانندگان استفادت و اقتباس آسانتر باشد. (کلیله و دمنه ). تا حکما آنرا برای استفادت مطالعه کنند. (کلیله و دمنه ). ایزد عزوعلاپادشاه وقت را این منزلت کرامت کرده است ... تا بر سنن ملوک ماضیه همی رود. (چهارمقاله ).
مشتری دیدار صدری ، ناصرالدین زآن قبل
تا برویت فال گیرد، شد بجانت مشتری .
تابخاک پای تو سوگند ما باشد درست
بر زمین بخرام خوش تا گرد ره گردد عبیر.
خار و گل دارند نعت و وصف عنف و لطف تو
تا ولی را بوی بخشی و عدو را دل خلی .
ترا بنام پدر خواند و مراد اینست
که تا بنام پدر جز تو نامور نبود.
تا بدانستمی زدشمن دوست
زندگانی دوبار بایستی .
دست وفا در کمر عهد کن
تا نشوی عهد شکن جهد کن .
به که سخن دیر پسند آوری
تا سخن از دست بلند آوری .
تا ببیند مؤمن و گبر و جهود
کاندرین صندوق جز لعنت نبود.
همه را دیده باوصاف تو حیران ماند
تا دگر عیب نگویند من حیران را.
تا دل دوستان بدست آری
بوستان پدر فروخته به .
زورمندی مکن بر اهل زمین
تا دعایی بر آسمان نرود.
این که در شهنامه ها آورده اند
رستم و رویینه تن اسفندیار
تا بدانند این خداوندان ملک
کز بسی خلق است دنیا یادگار.
فاش کن حیلت بداندیشان
تا نگویند غافلی زیشان .
بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم
فلک را سقف بشکافیم و طرح نو در اندازیم .
تا سیه روی شود هر که در او غش باشد.
صد خرقه به جامی نخرد رند خرابات
تا زاهد سالوس کرامت نفروشد.
تا بر سر دیده جا دهندت مردم
چون مردم دیده ترک خود بینی کن .
پرهیز کن تا بیمارنشوی .
|| حرف «تا» گاهی معنی «بالنتیجه » دهد :
بدان تا چه فرمان دهد شهریار
فرستاد با سر سواران کار.
همی خواستم تا جهان آفرین
بدو داد آباد روی زمین .
من که آلتونتاشم ... و ندانم تا این حالها چون خواهد شد. (تاریخ بیهقی ). پدر ما خواست که وی را ولیعهدی باشد... از بهر ما جان را بر میان بست [آلتونتاش ] تا آن کار بزرگ با نام ما راست شد. (تاریخ بیهقی ). گفته آمد تاجمله ٔ لشکر بدرگاه حاضر آیند. پس از آن فوج فوج آمدن گرفتند تا همگان بهرات رسیدند. (تاریخ بیهقی ). من ... بدبیرستان قرآن خواندن رفتمی ... تا چنان شد که ادیب خویش را... امیر مسعود گفت عبدالغفار را از ادب چیزی بیاموزد. (تاریخ بیهقی ). آنجا دو روز ببود تا لشکری تمامی در رسید. (تاریخ بیهقی ). اثرهای بزرگ نمودتا از وی بترسیدند. (تاریخ بیهقی ). پدر ما خواست ...ولایت عهد را بدیگر ارزانی دارد... حیلت میساخت و یاران گرفت [ آلتونتاش ] تارضاء آن خداوند را بباب ما دریافت (تاریخ بیهقی ). امیر ماضی چند رنج برد... تا قدرخان خانی یافت . (تاریخ بیهقی ). و دشمنان او را ازاطراف جهان بر می آغالیدند تا از همه جوانب خروج کردند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 98).
|| گاهی معنی «مادام که » و «تا زمانی که » را دهد. مؤلف برهان می نویسد: «تا... از ادوات غایت » است :
از مهر او ندارم بی خنده کام و لب
تا سرو سبز باشد وبر ناورد پده .
تا صبر را نباشد شیرینی شکر
تا بید را نباشد بوئی چو دار بوی ...
تا زنده ام مرا نیست از مدح تو دگر کار
کشت و درودم این است خرمن همین و شد کار.
تا صعوه بمنقار نگیرد دل سیمرغ
تا پشه نکوبد بلگد خرد، سر پیل ...
تا همی آسمان توانی دید
آسمان بین و آسمانه مبین .
فدای تو بادا تن و جان ما
چنین بود تا بود پیمان ما.
بسی آفرین خواند بر شهریار
که نوشه بزی تا بود روزگار.
بدینسان نهادش خداوند داد
بود تا بود هم بدین یک نهاد.
بر او آفرین کرد موبد بمهر
که شادان بزی تا بگردد سپهر.
تو تا زنده ای سوی نیکی گرای
مگر کام یابی به دیگر سرای .
تا بدین هفت فلک سیر کند هفت اختر
همچنین هفت بدیدار بود هفت اورنگ .
تا نبود بار سپیدار سیب
تا نبود نار بر نارون ...
تا توانی شهریارا روز امروزی مکن
جز بگرد خُم خرامش جز بگرد دن دنه .
تا امیر جلیل منصور منوچهربن قابوس طاعت دار و فرمان بردار... سلطان ... محمود باشد من دوست او باشم . (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 138). امیر سبکتکین گفت خراسان قرار نگیرد تا بوعلی ببخارا باشد. (تاریخ بیهقی ). حصیری بمن گفت تا مرا زندگانی است مکافات خواجه بونصر نتوانم کرد. (تاریخ بیهقی ). سلطان مسعود... داهی تر از آن بود که تا خواجه احمدحسن برجای بود وزارت بکسی دیگر دهد. (تاریخ بیهقی ). تا او مطاوعت کند و بر اینجمله باشد و شرایط عهدی را که بست نگاه دارد من باوی بر این جمله باشم . (تاریخ بیهقی ). تا جان در تن است ، امید صدهزار راحت است . (تاریخ بیهقی ).
تا بگفتاری پربار یکی نخلی
چون بفعل آیی پر خار مغیلانی .
هرگز نطاق هجو تو نگشایم از قلم
تا زنده باشی ای خر زنار منطقه .
تا بماند بجای چرخ کبود
باد بر خفتگان دهر درود.
بهم بر مکن تا توانی دلی
که آهی جهانی بهم برکند.
تا کار بزر برآید جان در خطر افکندن نشاید. (گلستان سعدی ).
تا مرد سخن نگفته باشد
عیب و هنرش نهفته باشد.
تا ساغرت پر است بنوشان و نوش کن .
- امثال :
تا این آب میرود من نیز نان میخورم .
تا به آب نزنی شناگر نشوی .
تا چراغ روشن است جانوران بیرون آیند .
تا چرخ فلک بر سر دور است ، هر شب همین طور است .
تا چراغ روشن است گاو میزاید .
تا خاکساری تو بجا، سروری بجاست .
تا دنیا دنیاست ...
تا رشته بدست این دبنگ است
این قافله تا بحشر لنگ است .
تا شاه رگم می جنبد .
تا شب نروی ، روز بجایی نرسی .
تا صلح توان کرد در جنگ مکوب .
تا که از خود نگذری از دیگران نتوان گذشت .
تا میتوانی ورجه ، چون نتوانی فروجه .
تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها .
تا نباشد چوب تر، فرمان نبرد گاو و خر .
تا نپرسندت مگو از هیچ باب .
تا نپرسندمگو .
تا نخوانندت مرو .
تا نخوانندت مرو بر هیچ در .
تا ندانی که سخن عین صوابست مگوی .
تا ندهی نستانی .
تا هستم بریش تو بستم .
|| «تا» گاهی بجای «که » (بمعانی مختلف ) بکار آید : بیا تا برویم یعنی بیا که برویم .
من بدان آمدم بخدمت تو
تا برآید رطب ز کانازم .
رنگ همه خام و چنان پیچ و تاب
منتظرم تاچه برآید ز آب .
چون سلیمان بمرد یکسال بود تا برعصای خود خفته و هیچکس ندانست که وی مرده است یا زنده . (ترجمه ٔ تاریخ طبری ).
خواهی تا توبه کرده رطل بگیرد
زخمه ٔ غوش ترا بفندق برگیر.
بفرمود تا از میان سپاه
بیاید یکی مرد دانا براه .
بگوتا چه داری بیار از خرد
که گوش نیوشنده زو برخورد.
کنون هفت سال است تا پور تو
بمانده ست نزدیک دستور تو.
بدان تا کسی بد نگوید مرا
ز دریای تهمت بشوید مرا.
بدژخیم فرمود تا تیغ تیز
کشید و بیامد دلی پرستیز.
بفرمود شاه جهان تا سلیح
بیارند تیغو سنان و رمیح .
بدان تا چرا شد هزیمت سپاه .
ببینیم تا این سپهر بلند
کرا خوار دارد، کرا ارجمند؟
بدو گفت تیز از پس پهلوان
برو تا چه بینی بمن بر بخوان .
که یزدان ز ناچیز چیز آفرید
بدان تا توانایی آمد پدید.
ز تو خواستم تا یکی نامور
به کین سیاوش ببندد کمر.
نهاده همه چشم بر چهر شاه
بدان تا چه گوید ز کار سپاه .
وگرنه بفرمود تا گردنم
زنند و بسوزند به آتش تنم .
بفرمود تا تخت زرین نهند
بخیمه در آرایش چین نهند.
بفرمود تا تاج بر سر نهاد
برست از گزند و شد از شاه شاد.
کی خدمت را شایم تا پیش تو آیم
با این سرو این ریش چو پا غنده ٔ حلاج .
آنچه تو اکنون کنی همی ز بزرگی
بنگر تا هیچکس تواند کردن .
زود کن ما را خبر ده تا کی آید نزد ما
شهریار شهریاران پادشاه راستین .
خواهم که بدانم من ، جانا تو چه خودداری
تا از چه برآشوبی تا از چه بیازاری .
این مقدار بسنده کردیم تا کتاب دراز نگردد. (تاریخ سیستان ). من آغازیدم عربده کردن و او را مالیدن تا چرا حد ادب نگاه نداشت پیش خوارزم شاه و سقطها گفت . (تاریخ بیهقی ). اگر رای عالی بیند تا بنده بطارم نشیند. (تاریخ بیهقی ). بزرگ مهتری است این احمد اما آنرا آمده است تا انتقام کشد. (تاریخ بیهقی ). سیاف منتظر تا بگوید تا سرش بیندازد. (تاریخ بیهقی ). همیشه چشم نهاده بودی تا پادشاهی بزرگ ... بر چاکری خشم گرفتی . (تاریخ بیهقی ). و خطیبان را گفت تا ویرا زشت گفتند. (تاریخ بیهقی ). امیر مسعود سوی باغ رفت تا آنجا مقام کند. (تاریخ بیهقی ). امیر... گفت طاهر را گفته بودیم حدیث منشور اشراف تا با تو بگوید. (تاریخ بیهقی ). امیر مثال داد تا جمله ٔ مملکت را چهار مرد اختیار کنند. (تاریخ بیهقی ). اما آنرا ایستاده ام تا این نکته ٔ دیگر بشنوم و بروم . (تاریخ بیهقی ). ترا بدین رنجه کردم تا این با تو بگویم تا تو چنانکه صواب بینی بازنمائی . (تاریخ بیهقی ). بونصر گفت ... عبداﷲ را امیر فرمود تا بدیوان آورم . (تاریخ بیهقی ). با ندیمان پیش باید آمد تا چون وقت باشد ترا نشانده آید. (تاریخ بیهقی ). علی حاجب که امیر را نشانده بود فرمودیم تا بنشاندند. (تاریخ بیهقی ). احمد حسن شمایان را... نیک می شناسد باید تا پوست دیگر پوشید و هر کسی شغل خویش کند. (تاریخ بیهقی ). امیر... معتمدی را گفت بزیر رو و بتاز و نگاه کن تا آن گرد چیست . (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 71). کوتوال را گفت تا از حاجب باز پرسند تا سبب چه بود که کسی نزدیک من نمیآید (تاریخ بیهقی ). قلعه ای دیدم سخت بلند چنانکه بسیار رنج رسیدی تا کسی بر توانستی شد. (تاریخ بیهقی ). گفت بوبکر دبیر بسلامت رفت بسوی گرمسیر تا از راه کرمان بعراق و مکه رود. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 71). چنین سخنان از برای آن می آورم تا خفتگان ... بیدار شوند. (تاریخ بیهقی ). فرمود تا عبداﷲ را فرو گرفتند و دفن کردند. (تاریخ بیهقی ). نامه فرمودیم با رکابداری مسرع تا از فتح های خوب ... واقف شده آید. (تاریخ بیهقی ). نگاه باید کرد تا احوال ایشان بر چه جمله رفته است و میرود در عدل و خوبی سیرت . (تاریخ بیهقی ). امیر آنجای فرود آمد و لشکر را فرمود تا بر چهار جانب فرود آمدند. (تاریخ بیهقی ).
هر کس که این درجه یافت بروی واجب گشت ... تا براهی رود هر چه ستوده تر. (تاریخ بیهقی ). امیر فرمود غلامانرا تا پیش تر رفتند. (تاریخ بیهقی ). فرمود تا آن حصار با زمین پست کردند.(تاریخ بیهقی ). فرمود تا رسول او را بخوبی بازگردانیدند. (تاریخ بیهقی ). در باغ ... فرمود تا خانه برآوردند خواب قیلوله را. (تاریخ بیهقی ). فلان خیلتاش را... بگوی تا ساخته آید. (تاریخ بیهقی ). امیر مسعود... مثال داد تا سوار را جایی فرود آوردند. (تاریخ بیهقی ). نصراحمدرا این اشارت سخت خوش آمد و گفت ... من چیزی دیگر بر این پیوندم تا کار تمام شود. (تاریخ بیهقی ). چون دولت ایشان را مشغول کرده است تا از شغلهای بزرگ اندیشه می دارند... بتاریخ راندن ... چون توانند رسید. (تاریخ بیهقی ). اگر توقف کردمی ... تا ایشان بدین شغل پردازند می بودی که نپرداختندی . (تاریخ بیهقی ).کس را نرسد که اندیشه کند که این چراست تا بگفتار رسد. (تاریخ بیهقی ). اگر بطرفی خدمتی باشد و مرا فرموده آید تا سالار و پیش رو باشم آن خدمت بسر برم . (تاریخ بیهقی ). بابوصادق ... گفته بود [ حسنک ] که مدرسه خواهد کرد... تاوی را آنجا نشانده آید. (تاریخ بیهقی ). ما وی را [ امیرمحمد ] بدیدیم و ممکن نشد تا خدمتی یا اشارتی کردن . (تاریخ بیهقی ). بلکاتکین گفت چند روز است تا سواران رفته اند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 282). گفت دوش همه شب نخفتم از این جراحت و ساعتی شد تا جاسوسان بیامدند و گفتند علی تکین سخت شکسته و متحیر شده است (تاریخ بیهقی ). و چندان کشته شد از دو روی که سواران را جولان دشوار شد و هر دو لشکر بدان صبرکردند تا شب رسیده بود، بازگشتند چنانکه جنگ قایم ماند. (تاریخ بیهقی ). دیگر حاجبان را بگوی تا پیش روند. (تاریخ بیهقی ). روزگاری دراز است تا ترا آزموده ام . (تاریخ بیهقی ). و امیر صفه ای فرموده بود بر دیگر جانب باغ ، برابر خضرا، صفه ای سخت بلند و پهناور... و مدتی بود تا بر آورده بودند این وقت تمام شده بود. (تاریخ بیهقی ). اما علی تکین گربز و محتالست سی سال شد تا وی آنجا می باشد. (تاریخ بیهقی ). و لشکر را که نامزد کرده بودند تا به آلتونتاش پیوندند، دیدن گرفت .(تاریخ بیهقی ). و فرمودیم تا دست وی از شغل عرض کوتاه کردند. (تاریخ بیهقی ). و می گویند قریب سی سال بودتا ایشان در دست دیلمان اسیر بودند. (تاریخ بیهقی ).گفتند پنج و شش ماه است گذشته تا خداوند، نشاط شراب نکرده است . (تاریخ بیهقی ). هم درین شب بخط خویش ملطفه نبشت و فرمود تاسبک دو رکابدار که آمده بودند پیش از این بچند مهم ، بنزدیک امیر نامزد کنند (تاریخ بیهقی ). و ایشان زهره نداشتند که جواب حزم دادندی و درخواستند تا به پیغام سخن گویند و اجابت یافتند. (تاریخ بیهقی ). و پس از او مثال داد آن مدت که بر در گاه بودیمی تا یکروز، مقدم ما باشیم و دیگر روز برادر ما. (تاریخ بیهقی ). خواجه ... گفت درخواستم تا مردی مسلمان در میان کار من باشد. (تاریخ بیهقی ). حاجب بکتکین چون از این شغل فارغ گشت سوی غزنین رفت ... تا ازآنجا سوی بلخ رود. (تاریخ بیهقی ). خواجه ... بفرمود تا وی را بگرمابه بردند و جامه پوشانیدند. (تاریخ بیهقی ). این مرد را بفرماید تا نزنند و از وی و پسرش خط بستانند بنام خزانه . (تاریخ بیهقی ). اگر رای عالی بیند ویرا عفو کرده آید تا برباطی نشیند یا بقلعتی که رای عالی بیند. (تاریخ بیهقی ). امیر در مهد، بنشست ... و بزرگان ایستاده تا خدمت کنند. (تاریخ بیهقی ). معتمدی را از آن بنده ... بفرمود تا بزدند. (تاریخ بیهقی ). خواجه ... فرمود تا آنچه آورده بودند بخزانه ٔ عامره بردند. (تاریخ بیهقی ). مثال داد تا سپاه سالار... و دیگر حشم باز گشتند. (تاریخ بیهقی ). من قوم خویش را گفتم تا بدهلیز بنشینند و گوش به آواز من دارند.(تاریخ بیهقی ). تو خداوند را از آمدن من آگاه گردان اگر راه باشد بفرماید تا پیش روم . (تاریخ بیهقی ). خواجه درخواست تا هر دو را بجامه خانه بردند. (تاریخ بیهقی ). گفتم بگوی تا اسب را زین کنند گفت ای خداوندنیم شب است . (تاریخ بیهقی ). آواز دادم به خدمت کاران تا شمع برافروختند. (تاریخ بیهقی ). ندانم تا عواقب این کارها چون خواهد بود. (تاریخ بیهقی ). این پادشاه ... فرمود مرا تا از آن طاوسان چند نر و ماده با خویشتن آرم . (تاریخ بیهقی ). ما فرمودیم تا این قوم را... بنواختند. (تاریخ بیهقی ). خواجه گفت ... تا آنچه رفت و می باید کرد بنده بزبان بونصر پیغام دهد. (تاریخ بیهقی ). جد مرا... فرمود تا بخدمت ایشان قیام کند. (تاریخ بیهقی ). دیر سال است تا من ... می اندیشم ... اگرآن نکتها بدست نیامده باشد غبنی باشد از فایت شدن آن . (تاریخ بیهقی ). فرمود تا آنرا در باغ بگذاشتند و خایه و بچه کردند. (تاریخ بیهقی ). چون خداوند که در نامه فرموده است با بنده [ آلتونتاش ] ... مثال داد تابنده بمکاتبت صلاحی باز نماید یک نکته بگفت با این معتمد (تاریخ بیهقی ). فرمود تا آن صله ٔ گران را روی پیل نهادند و بخانه ٔ علوی بردند. (تاریخ بیهقی ). مهلتی و توقفی باشد تا وی این حاصل را نجماً بنجم بسه سال بدهد. (تاریخ بیهقی ). غلامان را فرمودی تا درآمدندی و بشمشیر و ناچخ پاره پاره کردندی . (تاریخ بیهقی ).آن دیار تا روم . ببرادر یله کنیم ... تا خلیفت ما باشد. امروز چون تخت بما رسید... جهد کرده آید تا بناهای افراشته در دوستی را افراشته تر کرده آید. (تاریخ بیهقی ). چون دانست [ آلتونتاش ] که در آن ثغر بزرگ خللی خواهد افتاد... بشتافت تا بزودی بر سر کار رود. (تاریخ بیهقی ). چون خوارزم ثغری بزرگست دستوری دادیم تا برود [ آلتونتاش ]. (تاریخ بیهقی ). سلطان گفت با امیرالمؤمنین باید نامه نبشت ... و بقدرخان هم ببایدنبشت تا رکابداری بتعجیل ببرد. (تاریخ بیهقی ). دیگراختیار آن بود تا وی را بسز