ت
لغتنامه دهخدا
ت . (حرف ) چهارمین حرف الفبای پارسی و سومین حرف الفبای تازی و حرف بیست و دوم از ابجد است واز حروف مسروری و از حروف هوائی است و از حروف شمسیه و ناریه و هم از حروف مرفوع و مصمته و نیز از حروف مهموسه ٔ نطعیه است ، و آنرا تای قرشت و تای مثناة فوقانی گویند. و در حساب جُمَّل آنرا چهارصد دارند.
اقسام «ت » در فارسی : «ت » ضمیر - برای خطاب آیدو آن سه قسم است : یکی آنکه در آخر نامها درآید و مضاف الیه گردد و معنی تو دهد، در این حالت حرف پیش از «ت » مفتوح میشود :
یار بادت توفیق ، روزبهی با تو رفیق
دولتت باد حریق ، دشمنت غیشه و نال .
گر کوکب ترکشت ریخته شد
من دیده به ترکشت برنشانم .
بیا گر به باده دلت کرده رای
از این در بدین باغ خرم درآی .
بسختی نبودیم فریادرس
نهان باش و منمای رویت به کس .
بیزدان سپردم چو او باز خواست
ندانم زبان و دهانت چراست .
نمایم بتو گرز آوردگاه
سرت را دهم آگهی از کلاه .
همه مهتران خواندند آفرین
که بی تاج و تختت مبادا زمین .
برنج اندر آری تنت را رواست .
ز مغزت خورش سازد این اژدها
جهان از خدائیت گردد رها.
چنان در قید مهرت پای بندم
که گوئی آهوی سر در کمندم .
ای زلف تو هر خمی کمندی
چشمت بکرشمه چشم بندی .
میروی با دل تو همراهست
می نشینی ز جانت آگاهست .
ضمیر متصل مفرد مخاطب «ت » در حال اتصال (اضافه ) بکلمات مختوم به الف و واو، یایی پس از واو یا الف آرند چون خدایت ، گیسویت ولی گاه آن «یا» حذف شود: به موت قسم ! مخصوصاً در شعر :
چرات ریش دراز آمده ست و بالا پست
محال باشد بالاچنان و ریش چنین .
چنین گفت گشتاسب کای پرخرد
که جان از هنرهات رامش برد.
کجات آنچنان برز و بالای تاج
کجات آنهمه یاره و تخت عاج .
کجات آن بزرگی و آن دستگاه
کجات آن همه تخت و فر و کلاه .
جنابت بر همه آفاق منصور
سپاهت قاهر و اعدات مقهور.
ای که اندر چشمه ٔ شور است جات
تو چه دانی شط جیحون و فرات .
وقت آن آمد که خوش باشد کنار سرو و جوی
گر سر صحرات باشد سروبالائی بجوی .
ترا که گفت که سعدی نه مرد عشق تو باشد
گر از وفات بگردم درست شد که نه مردم .
گیسوت عنبرینه و گردن تمام عود
معشوق خوبروی چه محتاج زیور است .
دعات گفتم و دشنام اگر دهی سهل است
که با شکردهنان خوش بود سؤال و جواب .
گر کنم درسر وفات سری
سهل باشد زیان مختصری .
دوست دارم که خاک پات شوم
تا مگر بر سرت کنم گذری .
اگر دعات ارادت بود و گر دشنام
بگو از آن لب شیرین که شهد میباری .
و در اتصال بکلمات مختوم به های غیر ملفوظ(مختفی ) گاهی «ت » بصورت «ات » استعمال شود :
طوطی شکر شکستن دیگر روا ندارد
گر پسته ات ببیند وقتی که در کلامی .
و گاهی هم «ت » بدون همزه آید :
همسایه ٔ نیک است تن تیره ت را جان
همسایه ز همسایه گَرد قیمت و مقدار.
دیوانه وار راست کند ناگه
خنجر بسوی سینه ت و زی حنجر.
یکسال برگذشت زی تو نیافت بار
خویش توآن یتیم نه همسایه ت آن فقیر.
قسم دوم در آخر نامها و ضمایر و افعال درآید و ضمیر مفعولی و اضافی و مسندالیه باشد و حرف ماقبل «ت » مفتوح است ولی گاهی در شعر ساکن شود :
همه دیانت و دین جوی و نیک رائی کن
که سوی خلد برین باشدت گذرنامه .
هر روز بر آسمانت بادا مروا.
به دو سه بوسه رها کن این دل از گرم و خباک
تا بمنت [ بمن ترا ] احسان باشد احسن اﷲ جزاک .
آتش هجرانت را هیزم منم
و آتش دیگرت را هیزم پده .
آن کجا سرت بر کشید به چرخ
باز ناگه فروبردت به خرد.
سزد که دوزخ کاریز آب دیده کنی
که ریز ریز بخواهدت ریختن کاریز.
تا پدید آمدت امسال خط غالیه بوی
غالیه چیره شد و زاهری و عنبر خوار.
چندیت مدح گفتم و چندی عذاب دید
گر زآنکه نیست سیمت جفتی شمم فرست .
بود کاخترت یارمندی کند
همه دشمنت دل نژندی کند.
کنون سوسنت دردمندی گرفت
گلت ریخت لاله نژندی گرفت .
گمانت که رازت ندانم همی
ز چهرت چو نامه بخوانم همی .
مگر میزبانت دلارای نیست
بدیدار ما امشبت رای نیست .
به مادر همه کرده ات بازگوی
مگر او ازین کینه پیچدت روی .
ازو شادمانی و زو مردمی است
ازویت فزونی و زویت کمی است .
به گیتی ندارم پناه تو کس
همه دشمنندت منم دوست بس .
همی خویشتن بس بزرگ آیدت
وزین نامداران سترگ آیدت .
بگفتند کای پهلو نامدار
نشاید ازین جات کردن گذار.
که او دادت این خسروانی درخت
که هرروز نوبشکفاندت بخت .
چو او شهریاری بگشتاسب داد
نیامدت از آن پس خود از شاه یاد.
برستم چنین گفت کای سرفراز
چه بودت که ایدر بماندی دراز.
به اولاد گفت آنچه پرسیدمت
همه بر ره راستی دیدمت .
براهی دگر گر شوی کینه ساز
همه شهر توران برندت نماز.
بدو گفت سهراب کای مرد پیر
اگر نیست پند منت جایگیر...
ز یزدان شناس آنچه آمدت پیش
براندیش از آن زشت کردار خویش .
ترا دانش و دین رهاند درست
ره رستگاری ببایدت جست .
خرد برتر از هر چه ایزدت داد.
که فردات آنگونه سازم خورش
کزو باشدت سر بسر پرورش .
که نوشه بزی تا بود روزگار
همیشه خرد بادت آموزگار.
سخنها که بشنیدم از دخترت
چنان دان که او تازه کرد افسرت .
ایا آنکه تو آفتابی همی
چه بودت که بر من نتابی همی .
چو نیکی نمایدت کیهان خدای
تو با هر کسی نیز نیکی نمای .
بپرهیز از این مرد ناسودمند
که خیزدت ازو درد و رنج و گزند.
شبان زاده ای را چنان در کنار
بگیری و از کس نیایدت عار.
دل بازده بخوشی ورنه ز درگه شه
فردات خیلتاشی ترک آورم تتاری .
چونت زینسان سخن به بی ادبی است
زخم چنبه سزدت بر پهلو.
اوت کِشت و اوت هم خواهد درودن بیگمان
هر که کارد بدرود پس چون کنی چندین مرا؟
از صبر نردبانت بباید کرد
گر زیر خویش خواهی جوزا را.
فردات نیامد و دی کجا شد
زین هر سه جز امروز نیست پیدا.
حجت تراست رهبر زی اوپوی
تا علم دینت نیک شود والا.
ز اول چنانت بود گمانی که در جهان
کاریت جزکه خور نه قلیل است و نه کثیر.
عمر تو نبینی که یکی راه دراز است
دنیات بر این سر برد عقبات بر آن سر.
پندیت داد حُجّت و کردت اشارتی
ای پور بس مبارک پند پدرپذیر.
چه گوئی بمحشر اگر پرسدت
از آن عهد محکم شبر یا شبیر.
و آنچت گوید بپذیر و مباش
عاشق بر بیهده گفتار خویش .
بویات نفس باید چون عنبر
شایدت اگر جسد نبود بویا.
تن تو زرق و دغا داند بسیار بکوش
تا بیکسو نکشد از ره دین زرق و دغاش .
آن ده و آن گوی ما را کت پسند آید بدل
گر بباید زانت خورد و گر بباید زان شنید.
تا به پیشت یکی اگر فاسق
بیش بهتر رودت فسق و فجور.
دیوت از راه ببرده ست بفرمای هلا
تات زیر شجر گوز بسوزند سپند.
چونت بخواهند باز عاریتی جان
از دلت آنگه دهی بمعصیت اقرار.
گر نباشی ز اهل ستر بزهد
خواند باید بسیت [ بسی ترا ] ویل و ثبور.
وعده کرده ست بدان شهر غریبیت بسی
جامه و نعمت کان خلق ندیده ست بخواب .
اگر ز صحبت پیوست مات [ ما ترا ] نهی کنند
من السلام فقل یا منای من ینهاک ؟
بادت بجهانیان زبر دستی
کز رنج مجیر زیردستانی .
آنجا که بزرگ بایدت بود
فرزندی من نداردت سود.
ای که هرگز فرامشت نکنم
هیچت از بنده یاد می آید؟
سعدی چو صبر ازوت میسر نمیشود
اولیتر آنکه صبر کنی بر گزند او.
برای نعمت دنیا که خاک بر سر آن
بدین نشانه که گفتم بسیت باید بود
هزار سال تنعم کنی بدان نرسد
که یکزمان بمراد کسیت باید بود.
ور چو خورشیدت نبینم کاشکی همچون هلال
اندکی پیدا و دیگر در نقابت دیدمی .
پیران سخن بتجربه گفتند، گفتمت ...
علم بال است مرغ جانت را
بر سپهر او برد روانت را.
و گرت خنده نیاید یکی کنند بیار
و یک دو بیتک از این شعر من بکن بکنند.
بر لب بام آمد و مه گفت باید مردنت
کآفتاب عمر اینک بر لب بام آمده ست .
قسم سوم ، ضمیر «ت » متصل بفعل و اسم و ضمیر است و گاهی بحرف می پیوندد و آن درصورتی است که «ت » جانشین «تو»، «ترا» باشد :
گرت باری گذر باشد نظر بر جانب ما کن
نپندارم که بد باشد جزای خوب کرداران .
گرت مملکت باید آراسته .
و گاهی هم حرف قبل از «ت » ساکن شود (در همه ٔ صور مذکور) :
ماریغتنج اگرت دی بگزید
نوبت مار افعی است امروز.
هرگز تو به هیچ کس نشایی
بر سرت دو شوله خاک و سرگین .
اندازد ابروانت همه ساله تیر غوش
وآنگاه گویدم که پریشان مشو خموش .
بگور تنگ سپارد ترا دهان فراخ
اگرت مملکت از حد روم تا خزر است .
بازگشای ای نگار چشم به عبرت
تات نکوبد فلک بگونه ٔ کوبین .
نشست تو بر تخت شاهنشهی
همت سرکشی باد و هم فرهی .
بدانش کنون چاره ٔ خویش ساز
مبادا کت آید بدشمن نیاز.
تات [ تا ترا ] بی سنگ تر ز کَه ْ نکنند.
گرت هست با شاه ایران مگوی
نیاید ترا زین سخن رنگ و بوی .
گرت زین بد آید گناه من است
چنین است آئین و راه من است .
هم اکنون برانم سوی سیستان
بفرمانت ای خسرو کین ستان .
یکی تاج دارد پدرت ای پسر
تو داری همه لشکر و بوم و بر.
نه از بیم رفتم نه از گفتگوی
بسوی پسرت آمدم جنگجوی .
ز بی دانشیت آن نیامد پسند
ندانی همی راه سود از گزند.
تات شاعر بمدح در گوید
شاد بادی و قصر تو معمور.
بیگنهی تات کار پیش نیاید
وآنگه کت تب گلو گرفت گنهکار.
آن ده و آن گوی ما را کت پسند آید به دل
گر بباید زآنت خورد و گر بباید زآن شنید.
از پس پیغمبر و حیدر بدین در ره مده
یک رمه بیگانگان را تات نفزاید عطب .
تو به سگالی که نیز بازنگردی
سوی بلا گرت عافیت دهد این بار.
گرت هوش است و دل ز پیر پدر
سخنی خوب گوش دار ای پور.
ببین گرت باید که بینی بظاهر
ازو صورت و سیرت حیدری را.
میر تو خدایست طاعتش دار
تا سرت برآید بچرخ خضرا.
پیش جان تو سپر کرده ست یزدان تنت را
تو چرا جان را همی داری به پیش تن سپر
خواب و خور کار تن تیره ست تو مر جانت را
چون کنی رنجه چو گاو و خر ز بهر خواب و خور.
سرت چون قیر بود و قدت چو تیر
با تو اکنون نه تیر ماند و نه قیر.
چون پست بودت قامت دانش
چون سرو چه سود مر ترا بالا.
روی به شهر آر که این است روی
تا نفریبدت ز غولان خطاب .
تن جفت نهان است و بفرمانت روان است
تأثیر چنین باشد فرمان روان را.
تات نپرسند همی باش گنگ
تات نخوانند همی باش لنگ .
گرت خواهیم کردن حق شناسی
نخواهی کردن آخر ناسپاسی .
گرت چشم خدابینی ببخشند
نبینی هیچکس عاجزتر از خویش .
اگرهر دمت نفس گوید بده
بخواری بگرداندت ده به ده .
اسیر بند بلا را چه جای سرزنش است
گرت معاونتی دست میدهد دریاب .
ورت مال و جاه است و زرع و تجارت ...
چشمانت میگوید که لا
ابروت میگوید نعم .
|| «ت » گاهی در آخر کلمات (اعم از اسم مصدر و غیره ) زائد است : بوشت ، بوش . کنشت ، کنش . کوست ،کوس . رامشت ، رامش . گوشت ، گوش . پاداشت ، پاداش . بالشت ، بالش . فرامشت ، فرامش . دسترست ، دسترس . پیشینیان زیادت یک حرف ساکن را مخل به وزن نمیدانستند و این قاعده در صورتی جاری است که دو یا سه ساکن در آخر کلمه جمع شود:
چو گشتاسب را داد لهراسب تخت
فرود آمد از تخت و بربست رخت .
که در آخر گشتاسب و لهراسب سه ساکن جمع شده و یک حرف زیاد است و عروضیان در تقطیع این حروف زائد را محسوب نمیدارند. مولوی می گوید :
بعد از آن برخاست و عزم شاه کرد
شاه را زآن شمه ای آگاه کرد.
و منوچهری گوید :
جرعه بر خاک همی ریزم از جام شراب
جرعه بر خاک همی ریزند مردان ادیب .
هر که نبود او بدل متهم
بر اثر دعوت تو کرد نعم .
... دالهای جمع مانند «کردند» و «کنند» را اساتید گاهی در شعر انداخته اند ولی دال ماضی مفرد نیفتاده است .
بنا بر قاعده ٔ مذکور حرف «ت » آخر کلمات هم در وزن شعر بحساب نمی آید و در تقطیع هم محسوب نمی شود :
ور ببلور اندرون ببینی گویی
گوهر سرخست بکف موسی عمران .
که سرخست دارای دو ساکن میباشد.
ابر چون چشم هند بنت عتبه ست
برق مانند ذوالفقار علی .
ترا فضیلت بر خویشتن توانم دید
ولیک فضلت نامردمی است و بی خطری .
خوکی ز در درآمد در پوست میش پنهان
بگریخته ز شیران مانده ذلیل ومسکین .
مردم دانا نباشد دوست از یک روزبیش
هر کسی انگشت خود یک ره کند در زولفین .
که باشد کام و نازش جفت تیمار
چو روز روشن است جفت شب تار.
چرا بر آهو و نخجیر روزه نیست و نماز
چرا من و تو بدین کارها گرانباریم .
اگربا سگ نخواهی جست پرخاش
طمع بگسل ز خون و گوشت مردار.
و گر بخواست وی آید همی گناه از ما
نئیم عاصی بل نیک و خوب کرداریم .
ای شده از شناخت خود عاجز
کی شناسی خدای را هرگز.
ای با تو چنان شدم بیک خاست و نشست
کز من اثری نماند جز باد بدست .
اگر چه به انصاف با دشمن و دوست
دم مدح رانم سر ذم ندارم .
چون شب آرایشی دگرگون ساخت
کحلی اندوخت قرمزی انداخت .
ساعتی زآن سخن پریشان گشت
آبی از چشم ریخت وز آب گذشت .
چون مرا دید مهر جان برخاست
کرد بر دست راست جایم راست .
باد میرفت و ابر می افشاند
این سمن کاشت و آن بنفشه فشاند.
این حرف در وسط کلمه ها (بهنگام الحاق بضمیر هم ) مانند آخر کلمات در نظم ساقط میشود و مخل وزن نباشد :
بخواستش از آن اسب دار پدر
نهاد از بر او یکی زین زر.
«ت » در کلمه ٔ «راست » هنگام الحاق به «تر» حذف شود. چون : راست تر، راستر:
بچپ و راست مدو، راست برو بر ره دین
ره دین راستر است ای پسر از تار طراز.
ترا ز اصل تن خویش راستر ره نیست
مکن گذر که نهاده ست پیش وهم حصار.
و از هفتصد «ت » حذف شود تخفیف را :
ز بعد او زکریا بماند هفصد سال
بریده گشت بدو نیمه در میان شجر.
چو عمر خویش بسر برد هفصد و سی سال
سپرد عمر بسر برده را بدست پسر.
به شیث آمد دوران ملک هفتصد سال
نماند آخر و خورد از کف اجل خنجر.
ابدالها:
>ظاهراً در بعضی لهجه های ماورأالنهر «ت » به «ج » بدل می شده است :
ای فلک بوج داده بر کف پاج
هیچ نیکی ز تو نداشته باج .
یعنی : ای فلک بوس داده بر کف پات
هیچ نیکی ز تو نداشته باز.
>حرف «ت » در فارسی گاهی بدل «د» آید: بخوریت = بخورید: گفت بخوریت که حلال است . (بخاری ).
بیاریت = بیارید: گفت طعام بیاریت که وی گرسنه ٔ هفت روزه است . (قابوسنامه ).
آتش = آدیش .
کوت = کود.
تکمه = دگمه .
تنبک = دنبک .
خات = خاد.
شوات = شواد.
زرت = زرد.
پوت = پود.
بت = بد.
تیفال = دیوار.
گرت = گرد.
توختن = دوختن .
کتخدای = کدخدای .
یُرت = یُرد.
پتواز = بدواز.
تایه = دایه .
ریتک = ریدک .
لرت = لرد.
چفته = چفده :
یکی چون درخت بهی چفده از بر
یکی گردنی چون سپیدار دارد.
باروت = بارود.
توت = تود :
مباش مادح خویش و مگوی خیره مرا
که من ترنج لطیف و خوشم تو بی مزه تود.
تیرک = دیرک .
توشک = تشک ، دشک .
شنبلیت = شنبلید.
بگوئیت = بگوئید: بگوئیت تا بیاید. (قابوسنامه ).
تگل = دگل .
سخته = سغده .
قاووت = قاوود.
تلاق = دلاغ .
و مصادر دال و نونی که به تا و نون بدل شوند:
الفختن = الفغدن .
آمیختن = آمیغدن .
در زبان کودکان بدل کاف یا گاف آید: می تنم = می کنم .
میدم = میتم .
> گاهی بدل «ژ» آید:
ارتنگ = ارژنگ .
> گاهی بدل «س » مهمله آید:
قربوت = قربوس (کوهه ٔ زین ).
تفتیدن = تفسیدن .
تفتیده = تفسیده .
تیز = سیز (مقابل کند).
> در عربی (تعریب ) «ت » بدل «د» آید چون :
تفتر = دفتر.
مرتک = مردک .
اجتماع = اجدماع .
بافت = بافد
بت = بد
باتنگان = بادنجان .
شبت = شود.
> و گاهی به «ث » بدل شود:
توت = توث .
شبت = شبث .
حفت = حفث .
ترید = ثرید.
حتیره = حثیره .
بقت = بقث .
مبعوت = مبعوث .
> و در تعریب بثاء مثلثه و بطاء مهمله بدل شود چون :
طهمورث تهمورت بدو تای فوقانی
> گاهی بدل به «ج » شود چون :
حفت = حفج .
غارت = غارج .
ولت = ولج .
> گاهی بدل «ش » آید چون :
تستر = ششتر.
توق = شوق .
> در تعریب گاهی به «ط» بدل شود چون : کرته = قرطه :
تن همان خاک گران و سیهست ارچند
شاره وابفت کنی قرطه و شلوارش .
تنگه = طنجه .
تبرستان = طبرستان
> گاهی بدل «ق » آید:
تملول = قملول .
> گاهی بدل «ک » آید:
حاتم = حاکم .
تله = کله .
چاشت = چاشک .
> گاهی هم بجای «و» آید:
تیقور = ویقور.
تجاه =وجاه .
تقوی = وِقوی .
تخمه = وخمه .
> گاهی به «هَ»بدل شود چون :
بارتنگ = بارهنگ .
> گاه بدل «ی » آید چون :
خداة = خدای .
|| «ت » در عربی هشت قسم آید: تاء تانیث که در آخر اسماء واقع شود و در حالت وقف «ها» گردد چون : ضاربه و مضروبه و فاسقه و مستوره . تاء مصدر چون : «ضاربیة» و «مضروبیة» و «رحمة» و «قناعة» و «غفلة» و تاء وحدت چون : «تمرة» بمعنی خرمای واحد و «حمامة» بمعنی کبوتر یا قمری واحد. و تاء زائده چون : تاء تمرتین و تاء مبالغه چون : تاء «علامة» و «فهامة» و تاء عوض چون : «عدة» که در اصل «وعد» بود و تاء نقل که برای نقل کلمه از معنی وصفی بسوی معنی اسمی آید چون : تاء «کافیة» و «خلیفة» زیرا این دو لفظ در اصل بدون تاء بودند و معنی وصفی میداشتند حال آنکه از آنها معنی وصفی منقول گشته اسم شدند و تاء را بجهت دلالت بر همین معنی آورند. و تاء قسم ، و این جز بر لفظ «اﷲ» در نیاید چون : «تاﷲ» بمعنی قسم به خدا و حرف جر است و کلمه اﷲ را جر دهد و گاهی نیز بجز اﷲ را جر دهد چون : تربی و «ة» در عربی علامت عجمه است : شمامسة: الحقواالهاء للعجمه او العوض و در همین مورد (برای عجمه ): موزج کجوهر معرب موزه است . موازجة جمع و الهاء للعجمة و ان شئت حذفت الها فقلت موازج .
|| «ت »ضمیر، که به آخر فعل متکلم وحده و شش صیغه ٔ مخاطب پیوندد: کتبت ُ، کتبت َ، کتبتُما، کتبتُم ، کتبت ِ، کتبتُما، کتبتُن . || علامت تمایز یکی از اسم جنس مانند شجرة یکی شجر. || گاهی به آخر صیغه ٔ منتهی الجموع ملحق گردد و دو معنی را رساند:
1- برنسبت دلالت کند: مهالبه جمع منسوب مهلّبی . 2- عوض ازحرف محذوف : زنادقه جمع زندیق . || به اول فعل مضارع در شمار حروف مضارعت «اتین » افزوده گردد: تکتب ، تکتبان ، تکتبون ، تکتبین ، تکتبن . || حروف زائده «سئلتمونیها» است . || حرف زائددر آخر اسماء است : ملکوت . || گاهی جانشین حرف محذوف گردد از اول کلمه چون : عظة و از آخر آن چون شئة
|| «ة» این حرف را ت ِ گردک . تاء مربوطه گویند و «ة» عربی غالباًدر فارسی به «ت » بدل شود: استفادة، استفادت :
نماند از هیچگون دانش که من زان
نکردم استفادت بیش و کمتر.
شیعة، شیعت :
عیبم همی کنید بدانچم بدوست فخر
فخرم بدانکه شیعت آل عبا شدم .
«ت » تأنیث عربی را در فارسی غالباً حذف کنند:
دختری دارم لطیف و بس سخی
آرزو می بود او را مؤمنی .
بعضی از کلمات عربی که مختوم به «َة - ة» میباشند در فارسی «َة - ة» را به های غیر ملفوظ بدل کنند مانند: قلعة، قلعه . اشارة، اشاره . زیادة، زیاده . ادارة، اداره . || «ة» مصادر عربی باب مفاعله در فارسی حذف شود: محاباة، محابا. مداراة، مدارا، معاداة، معادا، مساواة، مساوا، مواساة، مواسا:
آزار مگیر از کس برخیره و مآزار
کس را مگر از روی مکافات و مساوا
گر تو بمدارا کنی آهنگ بیابی
بهتر بسی از ملکت دارا بمدارا
از بیشی و کمی جهان تنگ مکن دل
با دهر مدارا کن و با خلق مواسا.
خورشید چون بمعدن عدل آمد
تا فصل ز مهریر معادا شد.
کز قعر چاه تابکران رایش
ایدون بچرخ بر بمدارا شد.
پشه ای نمرود را با نیم پر
میشکافد بیمحابا مغز سر.
|| حرف «ت » در دوشعر زیر از کلمه ٔ فلات حذف شده است :
یارب چه شد این خلق که با آل پیمبر
چون کژدم و مارند و چو گرگان فلااند.
آهو و نخجیر و گوزن و تذرو
هر چه مر او را ز گیاهان چراست
گوشت همیسازند از بهر تو
از خس و خار و پله کاندر فلاست .
این حرف با «ج » در یک کلمه ٔعربی جمع نشود و اگر کلمه ای یافته شود که «ت » و «ج »هر دو داشته باشد آن کلمه معرب است مانند: تاجن .
اقسام «ت » در فارسی : «ت » ضمیر - برای خطاب آیدو آن سه قسم است : یکی آنکه در آخر نامها درآید و مضاف الیه گردد و معنی تو دهد، در این حالت حرف پیش از «ت » مفتوح میشود :
یار بادت توفیق ، روزبهی با تو رفیق
دولتت باد حریق ، دشمنت غیشه و نال .
گر کوکب ترکشت ریخته شد
من دیده به ترکشت برنشانم .
بیا گر به باده دلت کرده رای
از این در بدین باغ خرم درآی .
بسختی نبودیم فریادرس
نهان باش و منمای رویت به کس .
بیزدان سپردم چو او باز خواست
ندانم زبان و دهانت چراست .
نمایم بتو گرز آوردگاه
سرت را دهم آگهی از کلاه .
همه مهتران خواندند آفرین
که بی تاج و تختت مبادا زمین .
برنج اندر آری تنت را رواست .
ز مغزت خورش سازد این اژدها
جهان از خدائیت گردد رها.
چنان در قید مهرت پای بندم
که گوئی آهوی سر در کمندم .
ای زلف تو هر خمی کمندی
چشمت بکرشمه چشم بندی .
میروی با دل تو همراهست
می نشینی ز جانت آگاهست .
ضمیر متصل مفرد مخاطب «ت » در حال اتصال (اضافه ) بکلمات مختوم به الف و واو، یایی پس از واو یا الف آرند چون خدایت ، گیسویت ولی گاه آن «یا» حذف شود: به موت قسم ! مخصوصاً در شعر :
چرات ریش دراز آمده ست و بالا پست
محال باشد بالاچنان و ریش چنین .
چنین گفت گشتاسب کای پرخرد
که جان از هنرهات رامش برد.
کجات آنچنان برز و بالای تاج
کجات آنهمه یاره و تخت عاج .
کجات آن بزرگی و آن دستگاه
کجات آن همه تخت و فر و کلاه .
جنابت بر همه آفاق منصور
سپاهت قاهر و اعدات مقهور.
ای که اندر چشمه ٔ شور است جات
تو چه دانی شط جیحون و فرات .
وقت آن آمد که خوش باشد کنار سرو و جوی
گر سر صحرات باشد سروبالائی بجوی .
ترا که گفت که سعدی نه مرد عشق تو باشد
گر از وفات بگردم درست شد که نه مردم .
گیسوت عنبرینه و گردن تمام عود
معشوق خوبروی چه محتاج زیور است .
دعات گفتم و دشنام اگر دهی سهل است
که با شکردهنان خوش بود سؤال و جواب .
گر کنم درسر وفات سری
سهل باشد زیان مختصری .
دوست دارم که خاک پات شوم
تا مگر بر سرت کنم گذری .
اگر دعات ارادت بود و گر دشنام
بگو از آن لب شیرین که شهد میباری .
و در اتصال بکلمات مختوم به های غیر ملفوظ(مختفی ) گاهی «ت » بصورت «ات » استعمال شود :
طوطی شکر شکستن دیگر روا ندارد
گر پسته ات ببیند وقتی که در کلامی .
و گاهی هم «ت » بدون همزه آید :
همسایه ٔ نیک است تن تیره ت را جان
همسایه ز همسایه گَرد قیمت و مقدار.
دیوانه وار راست کند ناگه
خنجر بسوی سینه ت و زی حنجر.
یکسال برگذشت زی تو نیافت بار
خویش توآن یتیم نه همسایه ت آن فقیر.
قسم دوم در آخر نامها و ضمایر و افعال درآید و ضمیر مفعولی و اضافی و مسندالیه باشد و حرف ماقبل «ت » مفتوح است ولی گاهی در شعر ساکن شود :
همه دیانت و دین جوی و نیک رائی کن
که سوی خلد برین باشدت گذرنامه .
هر روز بر آسمانت بادا مروا.
به دو سه بوسه رها کن این دل از گرم و خباک
تا بمنت [ بمن ترا ] احسان باشد احسن اﷲ جزاک .
آتش هجرانت را هیزم منم
و آتش دیگرت را هیزم پده .
آن کجا سرت بر کشید به چرخ
باز ناگه فروبردت به خرد.
سزد که دوزخ کاریز آب دیده کنی
که ریز ریز بخواهدت ریختن کاریز.
تا پدید آمدت امسال خط غالیه بوی
غالیه چیره شد و زاهری و عنبر خوار.
چندیت مدح گفتم و چندی عذاب دید
گر زآنکه نیست سیمت جفتی شمم فرست .
بود کاخترت یارمندی کند
همه دشمنت دل نژندی کند.
کنون سوسنت دردمندی گرفت
گلت ریخت لاله نژندی گرفت .
گمانت که رازت ندانم همی
ز چهرت چو نامه بخوانم همی .
مگر میزبانت دلارای نیست
بدیدار ما امشبت رای نیست .
به مادر همه کرده ات بازگوی
مگر او ازین کینه پیچدت روی .
ازو شادمانی و زو مردمی است
ازویت فزونی و زویت کمی است .
به گیتی ندارم پناه تو کس
همه دشمنندت منم دوست بس .
همی خویشتن بس بزرگ آیدت
وزین نامداران سترگ آیدت .
بگفتند کای پهلو نامدار
نشاید ازین جات کردن گذار.
که او دادت این خسروانی درخت
که هرروز نوبشکفاندت بخت .
چو او شهریاری بگشتاسب داد
نیامدت از آن پس خود از شاه یاد.
برستم چنین گفت کای سرفراز
چه بودت که ایدر بماندی دراز.
به اولاد گفت آنچه پرسیدمت
همه بر ره راستی دیدمت .
براهی دگر گر شوی کینه ساز
همه شهر توران برندت نماز.
بدو گفت سهراب کای مرد پیر
اگر نیست پند منت جایگیر...
ز یزدان شناس آنچه آمدت پیش
براندیش از آن زشت کردار خویش .
ترا دانش و دین رهاند درست
ره رستگاری ببایدت جست .
خرد برتر از هر چه ایزدت داد.
که فردات آنگونه سازم خورش
کزو باشدت سر بسر پرورش .
که نوشه بزی تا بود روزگار
همیشه خرد بادت آموزگار.
سخنها که بشنیدم از دخترت
چنان دان که او تازه کرد افسرت .
ایا آنکه تو آفتابی همی
چه بودت که بر من نتابی همی .
چو نیکی نمایدت کیهان خدای
تو با هر کسی نیز نیکی نمای .
بپرهیز از این مرد ناسودمند
که خیزدت ازو درد و رنج و گزند.
شبان زاده ای را چنان در کنار
بگیری و از کس نیایدت عار.
دل بازده بخوشی ورنه ز درگه شه
فردات خیلتاشی ترک آورم تتاری .
چونت زینسان سخن به بی ادبی است
زخم چنبه سزدت بر پهلو.
اوت کِشت و اوت هم خواهد درودن بیگمان
هر که کارد بدرود پس چون کنی چندین مرا؟
از صبر نردبانت بباید کرد
گر زیر خویش خواهی جوزا را.
فردات نیامد و دی کجا شد
زین هر سه جز امروز نیست پیدا.
حجت تراست رهبر زی اوپوی
تا علم دینت نیک شود والا.
ز اول چنانت بود گمانی که در جهان
کاریت جزکه خور نه قلیل است و نه کثیر.
عمر تو نبینی که یکی راه دراز است
دنیات بر این سر برد عقبات بر آن سر.
پندیت داد حُجّت و کردت اشارتی
ای پور بس مبارک پند پدرپذیر.
چه گوئی بمحشر اگر پرسدت
از آن عهد محکم شبر یا شبیر.
و آنچت گوید بپذیر و مباش
عاشق بر بیهده گفتار خویش .
بویات نفس باید چون عنبر
شایدت اگر جسد نبود بویا.
تن تو زرق و دغا داند بسیار بکوش
تا بیکسو نکشد از ره دین زرق و دغاش .
آن ده و آن گوی ما را کت پسند آید بدل
گر بباید زانت خورد و گر بباید زان شنید.
تا به پیشت یکی اگر فاسق
بیش بهتر رودت فسق و فجور.
دیوت از راه ببرده ست بفرمای هلا
تات زیر شجر گوز بسوزند سپند.
چونت بخواهند باز عاریتی جان
از دلت آنگه دهی بمعصیت اقرار.
گر نباشی ز اهل ستر بزهد
خواند باید بسیت [ بسی ترا ] ویل و ثبور.
وعده کرده ست بدان شهر غریبیت بسی
جامه و نعمت کان خلق ندیده ست بخواب .
اگر ز صحبت پیوست مات [ ما ترا ] نهی کنند
من السلام فقل یا منای من ینهاک ؟
بادت بجهانیان زبر دستی
کز رنج مجیر زیردستانی .
آنجا که بزرگ بایدت بود
فرزندی من نداردت سود.
ای که هرگز فرامشت نکنم
هیچت از بنده یاد می آید؟
سعدی چو صبر ازوت میسر نمیشود
اولیتر آنکه صبر کنی بر گزند او.
برای نعمت دنیا که خاک بر سر آن
بدین نشانه که گفتم بسیت باید بود
هزار سال تنعم کنی بدان نرسد
که یکزمان بمراد کسیت باید بود.
ور چو خورشیدت نبینم کاشکی همچون هلال
اندکی پیدا و دیگر در نقابت دیدمی .
پیران سخن بتجربه گفتند، گفتمت ...
علم بال است مرغ جانت را
بر سپهر او برد روانت را.
و گرت خنده نیاید یکی کنند بیار
و یک دو بیتک از این شعر من بکن بکنند.
بر لب بام آمد و مه گفت باید مردنت
کآفتاب عمر اینک بر لب بام آمده ست .
قسم سوم ، ضمیر «ت » متصل بفعل و اسم و ضمیر است و گاهی بحرف می پیوندد و آن درصورتی است که «ت » جانشین «تو»، «ترا» باشد :
گرت باری گذر باشد نظر بر جانب ما کن
نپندارم که بد باشد جزای خوب کرداران .
گرت مملکت باید آراسته .
و گاهی هم حرف قبل از «ت » ساکن شود (در همه ٔ صور مذکور) :
ماریغتنج اگرت دی بگزید
نوبت مار افعی است امروز.
هرگز تو به هیچ کس نشایی
بر سرت دو شوله خاک و سرگین .
اندازد ابروانت همه ساله تیر غوش
وآنگاه گویدم که پریشان مشو خموش .
بگور تنگ سپارد ترا دهان فراخ
اگرت مملکت از حد روم تا خزر است .
بازگشای ای نگار چشم به عبرت
تات نکوبد فلک بگونه ٔ کوبین .
نشست تو بر تخت شاهنشهی
همت سرکشی باد و هم فرهی .
بدانش کنون چاره ٔ خویش ساز
مبادا کت آید بدشمن نیاز.
تات [ تا ترا ] بی سنگ تر ز کَه ْ نکنند.
گرت هست با شاه ایران مگوی
نیاید ترا زین سخن رنگ و بوی .
گرت زین بد آید گناه من است
چنین است آئین و راه من است .
هم اکنون برانم سوی سیستان
بفرمانت ای خسرو کین ستان .
یکی تاج دارد پدرت ای پسر
تو داری همه لشکر و بوم و بر.
نه از بیم رفتم نه از گفتگوی
بسوی پسرت آمدم جنگجوی .
ز بی دانشیت آن نیامد پسند
ندانی همی راه سود از گزند.
تات شاعر بمدح در گوید
شاد بادی و قصر تو معمور.
بیگنهی تات کار پیش نیاید
وآنگه کت تب گلو گرفت گنهکار.
آن ده و آن گوی ما را کت پسند آید به دل
گر بباید زآنت خورد و گر بباید زآن شنید.
از پس پیغمبر و حیدر بدین در ره مده
یک رمه بیگانگان را تات نفزاید عطب .
تو به سگالی که نیز بازنگردی
سوی بلا گرت عافیت دهد این بار.
گرت هوش است و دل ز پیر پدر
سخنی خوب گوش دار ای پور.
ببین گرت باید که بینی بظاهر
ازو صورت و سیرت حیدری را.
میر تو خدایست طاعتش دار
تا سرت برآید بچرخ خضرا.
پیش جان تو سپر کرده ست یزدان تنت را
تو چرا جان را همی داری به پیش تن سپر
خواب و خور کار تن تیره ست تو مر جانت را
چون کنی رنجه چو گاو و خر ز بهر خواب و خور.
سرت چون قیر بود و قدت چو تیر
با تو اکنون نه تیر ماند و نه قیر.
چون پست بودت قامت دانش
چون سرو چه سود مر ترا بالا.
روی به شهر آر که این است روی
تا نفریبدت ز غولان خطاب .
تن جفت نهان است و بفرمانت روان است
تأثیر چنین باشد فرمان روان را.
تات نپرسند همی باش گنگ
تات نخوانند همی باش لنگ .
گرت خواهیم کردن حق شناسی
نخواهی کردن آخر ناسپاسی .
گرت چشم خدابینی ببخشند
نبینی هیچکس عاجزتر از خویش .
اگرهر دمت نفس گوید بده
بخواری بگرداندت ده به ده .
اسیر بند بلا را چه جای سرزنش است
گرت معاونتی دست میدهد دریاب .
ورت مال و جاه است و زرع و تجارت ...
چشمانت میگوید که لا
ابروت میگوید نعم .
|| «ت » گاهی در آخر کلمات (اعم از اسم مصدر و غیره ) زائد است : بوشت ، بوش . کنشت ، کنش . کوست ،کوس . رامشت ، رامش . گوشت ، گوش . پاداشت ، پاداش . بالشت ، بالش . فرامشت ، فرامش . دسترست ، دسترس . پیشینیان زیادت یک حرف ساکن را مخل به وزن نمیدانستند و این قاعده در صورتی جاری است که دو یا سه ساکن در آخر کلمه جمع شود:
چو گشتاسب را داد لهراسب تخت
فرود آمد از تخت و بربست رخت .
که در آخر گشتاسب و لهراسب سه ساکن جمع شده و یک حرف زیاد است و عروضیان در تقطیع این حروف زائد را محسوب نمیدارند. مولوی می گوید :
بعد از آن برخاست و عزم شاه کرد
شاه را زآن شمه ای آگاه کرد.
و منوچهری گوید :
جرعه بر خاک همی ریزم از جام شراب
جرعه بر خاک همی ریزند مردان ادیب .
هر که نبود او بدل متهم
بر اثر دعوت تو کرد نعم .
... دالهای جمع مانند «کردند» و «کنند» را اساتید گاهی در شعر انداخته اند ولی دال ماضی مفرد نیفتاده است .
بنا بر قاعده ٔ مذکور حرف «ت » آخر کلمات هم در وزن شعر بحساب نمی آید و در تقطیع هم محسوب نمی شود :
ور ببلور اندرون ببینی گویی
گوهر سرخست بکف موسی عمران .
که سرخست دارای دو ساکن میباشد.
ابر چون چشم هند بنت عتبه ست
برق مانند ذوالفقار علی .
ترا فضیلت بر خویشتن توانم دید
ولیک فضلت نامردمی است و بی خطری .
خوکی ز در درآمد در پوست میش پنهان
بگریخته ز شیران مانده ذلیل ومسکین .
مردم دانا نباشد دوست از یک روزبیش
هر کسی انگشت خود یک ره کند در زولفین .
که باشد کام و نازش جفت تیمار
چو روز روشن است جفت شب تار.
چرا بر آهو و نخجیر روزه نیست و نماز
چرا من و تو بدین کارها گرانباریم .
اگربا سگ نخواهی جست پرخاش
طمع بگسل ز خون و گوشت مردار.
و گر بخواست وی آید همی گناه از ما
نئیم عاصی بل نیک و خوب کرداریم .
ای شده از شناخت خود عاجز
کی شناسی خدای را هرگز.
ای با تو چنان شدم بیک خاست و نشست
کز من اثری نماند جز باد بدست .
اگر چه به انصاف با دشمن و دوست
دم مدح رانم سر ذم ندارم .
چون شب آرایشی دگرگون ساخت
کحلی اندوخت قرمزی انداخت .
ساعتی زآن سخن پریشان گشت
آبی از چشم ریخت وز آب گذشت .
چون مرا دید مهر جان برخاست
کرد بر دست راست جایم راست .
باد میرفت و ابر می افشاند
این سمن کاشت و آن بنفشه فشاند.
این حرف در وسط کلمه ها (بهنگام الحاق بضمیر هم ) مانند آخر کلمات در نظم ساقط میشود و مخل وزن نباشد :
بخواستش از آن اسب دار پدر
نهاد از بر او یکی زین زر.
«ت » در کلمه ٔ «راست » هنگام الحاق به «تر» حذف شود. چون : راست تر، راستر:
بچپ و راست مدو، راست برو بر ره دین
ره دین راستر است ای پسر از تار طراز.
ترا ز اصل تن خویش راستر ره نیست
مکن گذر که نهاده ست پیش وهم حصار.
و از هفتصد «ت » حذف شود تخفیف را :
ز بعد او زکریا بماند هفصد سال
بریده گشت بدو نیمه در میان شجر.
چو عمر خویش بسر برد هفصد و سی سال
سپرد عمر بسر برده را بدست پسر.
به شیث آمد دوران ملک هفتصد سال
نماند آخر و خورد از کف اجل خنجر.
ابدالها:
>ظاهراً در بعضی لهجه های ماورأالنهر «ت » به «ج » بدل می شده است :
ای فلک بوج داده بر کف پاج
هیچ نیکی ز تو نداشته باج .
یعنی : ای فلک بوس داده بر کف پات
هیچ نیکی ز تو نداشته باز.
>حرف «ت » در فارسی گاهی بدل «د» آید: بخوریت = بخورید: گفت بخوریت که حلال است . (بخاری ).
بیاریت = بیارید: گفت طعام بیاریت که وی گرسنه ٔ هفت روزه است . (قابوسنامه ).
آتش = آدیش .
کوت = کود.
تکمه = دگمه .
تنبک = دنبک .
خات = خاد.
شوات = شواد.
زرت = زرد.
پوت = پود.
بت = بد.
تیفال = دیوار.
گرت = گرد.
توختن = دوختن .
کتخدای = کدخدای .
یُرت = یُرد.
پتواز = بدواز.
تایه = دایه .
ریتک = ریدک .
لرت = لرد.
چفته = چفده :
یکی چون درخت بهی چفده از بر
یکی گردنی چون سپیدار دارد.
باروت = بارود.
توت = تود :
مباش مادح خویش و مگوی خیره مرا
که من ترنج لطیف و خوشم تو بی مزه تود.
تیرک = دیرک .
توشک = تشک ، دشک .
شنبلیت = شنبلید.
بگوئیت = بگوئید: بگوئیت تا بیاید. (قابوسنامه ).
تگل = دگل .
سخته = سغده .
قاووت = قاوود.
تلاق = دلاغ .
و مصادر دال و نونی که به تا و نون بدل شوند:
الفختن = الفغدن .
آمیختن = آمیغدن .
در زبان کودکان بدل کاف یا گاف آید: می تنم = می کنم .
میدم = میتم .
> گاهی بدل «ژ» آید:
ارتنگ = ارژنگ .
> گاهی بدل «س » مهمله آید:
قربوت = قربوس (کوهه ٔ زین ).
تفتیدن = تفسیدن .
تفتیده = تفسیده .
تیز = سیز (مقابل کند).
> در عربی (تعریب ) «ت » بدل «د» آید چون :
تفتر = دفتر.
مرتک = مردک .
اجتماع = اجدماع .
بافت = بافد
بت = بد
باتنگان = بادنجان .
شبت = شود.
> و گاهی به «ث » بدل شود:
توت = توث .
شبت = شبث .
حفت = حفث .
ترید = ثرید.
حتیره = حثیره .
بقت = بقث .
مبعوت = مبعوث .
> و در تعریب بثاء مثلثه و بطاء مهمله بدل شود چون :
طهمورث تهمورت بدو تای فوقانی
> گاهی بدل به «ج » شود چون :
حفت = حفج .
غارت = غارج .
ولت = ولج .
> گاهی بدل «ش » آید چون :
تستر = ششتر.
توق = شوق .
> در تعریب گاهی به «ط» بدل شود چون : کرته = قرطه :
تن همان خاک گران و سیهست ارچند
شاره وابفت کنی قرطه و شلوارش .
تنگه = طنجه .
تبرستان = طبرستان
> گاهی بدل «ق » آید:
تملول = قملول .
> گاهی بدل «ک » آید:
حاتم = حاکم .
تله = کله .
چاشت = چاشک .
> گاهی هم بجای «و» آید:
تیقور = ویقور.
تجاه =وجاه .
تقوی = وِقوی .
تخمه = وخمه .
> گاهی به «هَ»بدل شود چون :
بارتنگ = بارهنگ .
> گاه بدل «ی » آید چون :
خداة = خدای .
|| «ت » در عربی هشت قسم آید: تاء تانیث که در آخر اسماء واقع شود و در حالت وقف «ها» گردد چون : ضاربه و مضروبه و فاسقه و مستوره . تاء مصدر چون : «ضاربیة» و «مضروبیة» و «رحمة» و «قناعة» و «غفلة» و تاء وحدت چون : «تمرة» بمعنی خرمای واحد و «حمامة» بمعنی کبوتر یا قمری واحد. و تاء زائده چون : تاء تمرتین و تاء مبالغه چون : تاء «علامة» و «فهامة» و تاء عوض چون : «عدة» که در اصل «وعد» بود و تاء نقل که برای نقل کلمه از معنی وصفی بسوی معنی اسمی آید چون : تاء «کافیة» و «خلیفة» زیرا این دو لفظ در اصل بدون تاء بودند و معنی وصفی میداشتند حال آنکه از آنها معنی وصفی منقول گشته اسم شدند و تاء را بجهت دلالت بر همین معنی آورند. و تاء قسم ، و این جز بر لفظ «اﷲ» در نیاید چون : «تاﷲ» بمعنی قسم به خدا و حرف جر است و کلمه اﷲ را جر دهد و گاهی نیز بجز اﷲ را جر دهد چون : تربی و «ة» در عربی علامت عجمه است : شمامسة: الحقواالهاء للعجمه او العوض و در همین مورد (برای عجمه ): موزج کجوهر معرب موزه است . موازجة جمع و الهاء للعجمة و ان شئت حذفت الها فقلت موازج .
|| «ت »ضمیر، که به آخر فعل متکلم وحده و شش صیغه ٔ مخاطب پیوندد: کتبت ُ، کتبت َ، کتبتُما، کتبتُم ، کتبت ِ، کتبتُما، کتبتُن . || علامت تمایز یکی از اسم جنس مانند شجرة یکی شجر. || گاهی به آخر صیغه ٔ منتهی الجموع ملحق گردد و دو معنی را رساند:
1- برنسبت دلالت کند: مهالبه جمع منسوب مهلّبی . 2- عوض ازحرف محذوف : زنادقه جمع زندیق . || به اول فعل مضارع در شمار حروف مضارعت «اتین » افزوده گردد: تکتب ، تکتبان ، تکتبون ، تکتبین ، تکتبن . || حروف زائده «سئلتمونیها» است . || حرف زائددر آخر اسماء است : ملکوت . || گاهی جانشین حرف محذوف گردد از اول کلمه چون : عظة و از آخر آن چون شئة
|| «ة» این حرف را ت ِ گردک . تاء مربوطه گویند و «ة» عربی غالباًدر فارسی به «ت » بدل شود: استفادة، استفادت :
نماند از هیچگون دانش که من زان
نکردم استفادت بیش و کمتر.
شیعة، شیعت :
عیبم همی کنید بدانچم بدوست فخر
فخرم بدانکه شیعت آل عبا شدم .
«ت » تأنیث عربی را در فارسی غالباً حذف کنند:
دختری دارم لطیف و بس سخی
آرزو می بود او را مؤمنی .
بعضی از کلمات عربی که مختوم به «َة - ة» میباشند در فارسی «َة - ة» را به های غیر ملفوظ بدل کنند مانند: قلعة، قلعه . اشارة، اشاره . زیادة، زیاده . ادارة، اداره . || «ة» مصادر عربی باب مفاعله در فارسی حذف شود: محاباة، محابا. مداراة، مدارا، معاداة، معادا، مساواة، مساوا، مواساة، مواسا:
آزار مگیر از کس برخیره و مآزار
کس را مگر از روی مکافات و مساوا
گر تو بمدارا کنی آهنگ بیابی
بهتر بسی از ملکت دارا بمدارا
از بیشی و کمی جهان تنگ مکن دل
با دهر مدارا کن و با خلق مواسا.
خورشید چون بمعدن عدل آمد
تا فصل ز مهریر معادا شد.
کز قعر چاه تابکران رایش
ایدون بچرخ بر بمدارا شد.
پشه ای نمرود را با نیم پر
میشکافد بیمحابا مغز سر.
|| حرف «ت » در دوشعر زیر از کلمه ٔ فلات حذف شده است :
یارب چه شد این خلق که با آل پیمبر
چون کژدم و مارند و چو گرگان فلااند.
آهو و نخجیر و گوزن و تذرو
هر چه مر او را ز گیاهان چراست
گوشت همیسازند از بهر تو
از خس و خار و پله کاندر فلاست .
این حرف با «ج » در یک کلمه ٔعربی جمع نشود و اگر کلمه ای یافته شود که «ت » و «ج »هر دو داشته باشد آن کلمه معرب است مانند: تاجن .