بیچاره
لغتنامه دهخدا
بیچاره . [ رَ / رِ ] (ص مرکب ) مسکین . (مهذب الاسماء). عاجز و بی نوا. فرومانده و مأیوس و خوار. مستمند و بی درمان . (از ناظم الاطباء). عاجز. (فرهنگ فارسی معین ). ج ، بیچارگان . درمانده . ناتوان :
بدگشت چرخ با من بیچاره
و آهنگ جنگ دارد و پتیاره .
توانیم کردن مگر چاره ای
که بیچاره ای نیست پتیاره ای .
چو آورد مرد جهودش بمشت
چو بی یار و بیچاره دیدش بکشت .
بماندم اینجا بیچاره راه گم کرده
نه آب با من یک شربه نه خرامینا.
آن روزگار شد که توانست آنکه بود
بیچاره ای بدست ستمکاره ای اسیر.
او و گروهی با این بیچاره کشته شدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 382).
بیچاره زنده بودای خواجه
آنکو ز مردگان طلبد یاری .
ناید هگرز از این یله گوباره
جز درد و رنج عاقل بیچاره .
بیچارگان از سرما رنجور شدند. (کلیله و دمنه ).
تیزخشمی زودخشنودی قناعت پیشه ای
داروی هر دردمندی چار هر بیچاره ای .
گنه بود مرد ستمکاره را
چه تاوان زن و طفل بیچاره را.
وگر دست قدرت نداری بکار
چو بیچارگان دست زاری بدار.
بیچاره بسویت آمدم باز
چون چاره نماند و احتمالم .
بیچاره آن که صاحب روی نکو بود
هرجا که بگذرد همه چشمی بدو بود.
- بیچاره دل :
ز کسهای رذل و ز بیچاره دل
مخواه آرزو تا نگردی خجل .
- بیچاره شدن ؛ درمانده و ناتوان شدن . فقیر شدن . مسکین شدن :
چو بیچاره شد پیشش آورد مهد
که ای سست مهر فراموش عهد.
حاتم طائی اگر در شهر بودی از جوش گدایان بیچاره شدی . (گلستان ).
ای گرگ بگفتمت که روزی
بیچاره شوی بدست یوزی .
- بیچاره گشتن ؛ مضطر و درمانده شدن :
چوبیچاره گشتند و فریاد جستند
بر ایشان ببخشود یزدان گرگر.
همی زد بر او تیغ تا پاره گشت
چنان چاره گر مرغ بیچاره گشت .
چنین زار و بیچاره گشتند و خوار
ز چنگال ناپاکدل یک سوار.
بس آن کز بهر تو بیچاره گشتم
ز خان و مان خویش آواره گشتم .
آدمی را زین هنر بیچاره گشت
خلق دریاها و خلق کوه و دشت .
- بیچاره ماندن :
چه چاره کان بنی آدم نداند
بجز مردن کز آن بیچاره ماند.
- بیچاره وار ؛ چون بیچاره . مانند بیچاره :
چو چشمش برآمد بر آن شهریار
زمین را ببوسید بیچاره وار.
چو مانده شد ازکار رخش و سوار
یکی چاره سازید بیچاره وار.
به جنگ خصم کسی کز حیل فروماند
ضرورت است که بیچاره وار برگردد.
بدگشت چرخ با من بیچاره
و آهنگ جنگ دارد و پتیاره .
توانیم کردن مگر چاره ای
که بیچاره ای نیست پتیاره ای .
چو آورد مرد جهودش بمشت
چو بی یار و بیچاره دیدش بکشت .
بماندم اینجا بیچاره راه گم کرده
نه آب با من یک شربه نه خرامینا.
آن روزگار شد که توانست آنکه بود
بیچاره ای بدست ستمکاره ای اسیر.
او و گروهی با این بیچاره کشته شدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 382).
بیچاره زنده بودای خواجه
آنکو ز مردگان طلبد یاری .
ناید هگرز از این یله گوباره
جز درد و رنج عاقل بیچاره .
بیچارگان از سرما رنجور شدند. (کلیله و دمنه ).
تیزخشمی زودخشنودی قناعت پیشه ای
داروی هر دردمندی چار هر بیچاره ای .
گنه بود مرد ستمکاره را
چه تاوان زن و طفل بیچاره را.
وگر دست قدرت نداری بکار
چو بیچارگان دست زاری بدار.
بیچاره بسویت آمدم باز
چون چاره نماند و احتمالم .
بیچاره آن که صاحب روی نکو بود
هرجا که بگذرد همه چشمی بدو بود.
- بیچاره دل :
ز کسهای رذل و ز بیچاره دل
مخواه آرزو تا نگردی خجل .
- بیچاره شدن ؛ درمانده و ناتوان شدن . فقیر شدن . مسکین شدن :
چو بیچاره شد پیشش آورد مهد
که ای سست مهر فراموش عهد.
حاتم طائی اگر در شهر بودی از جوش گدایان بیچاره شدی . (گلستان ).
ای گرگ بگفتمت که روزی
بیچاره شوی بدست یوزی .
- بیچاره گشتن ؛ مضطر و درمانده شدن :
چوبیچاره گشتند و فریاد جستند
بر ایشان ببخشود یزدان گرگر.
همی زد بر او تیغ تا پاره گشت
چنان چاره گر مرغ بیچاره گشت .
چنین زار و بیچاره گشتند و خوار
ز چنگال ناپاکدل یک سوار.
بس آن کز بهر تو بیچاره گشتم
ز خان و مان خویش آواره گشتم .
آدمی را زین هنر بیچاره گشت
خلق دریاها و خلق کوه و دشت .
- بیچاره ماندن :
چه چاره کان بنی آدم نداند
بجز مردن کز آن بیچاره ماند.
- بیچاره وار ؛ چون بیچاره . مانند بیچاره :
چو چشمش برآمد بر آن شهریار
زمین را ببوسید بیچاره وار.
چو مانده شد ازکار رخش و سوار
یکی چاره سازید بیچاره وار.
به جنگ خصم کسی کز حیل فروماند
ضرورت است که بیچاره وار برگردد.