بیوه زن
لغتنامه دهخدا
بیوه زن . [ وَ / وِ زَ ] (اِ مرکب ) زن بیوه و بی شوهر که طُل نیز گویند. (ناظم الاطباء). بیوه . کالم :
از خون چشم بیوه زنان لعلش
ز اشک یتیم آن درشهوارش .
ای بسا رایت عدوشکنان
سرنگون از دعای بیوه زنان .
میان بیوه زنان و ارباب نعمت و جاه سویتی بانصاف ظاهر گشت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 439).
ای هنر از مردی تو شرمسار
از هنر بیوه زنی شرم دار.
شنیدم که بیوه زنی دردمند
همی گفت و رخ بر زمین مینهاد.
نبودی بجز آه بیوه زنی
اگر برشدی دودی از روزنی .
لذت انگور زن بیوه داند نه خداوند میوه . (گلستان ).
بیوه زن دوک رشته در مهتاب
کرده بر خود حرام راحت و خواب .
آه آتش زای من با باد استغنای او
چون چراغ بیوه زن بر رهگذار صرصرست .
از خون چشم بیوه زنان لعلش
ز اشک یتیم آن درشهوارش .
ای بسا رایت عدوشکنان
سرنگون از دعای بیوه زنان .
میان بیوه زنان و ارباب نعمت و جاه سویتی بانصاف ظاهر گشت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 439).
ای هنر از مردی تو شرمسار
از هنر بیوه زنی شرم دار.
شنیدم که بیوه زنی دردمند
همی گفت و رخ بر زمین مینهاد.
نبودی بجز آه بیوه زنی
اگر برشدی دودی از روزنی .
لذت انگور زن بیوه داند نه خداوند میوه . (گلستان ).
بیوه زن دوک رشته در مهتاب
کرده بر خود حرام راحت و خواب .
آه آتش زای من با باد استغنای او
چون چراغ بیوه زن بر رهگذار صرصرست .