بیهش شدن
لغتنامه دهخدا
بیهش شدن . [ هَُ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) بیهوش شدن . از خود بیخود گشتن :
هر آنکس که از دور بیند ترا
شود بیهش و برگزیند ترا.
رجوع به بیهش و بیهوش شدن و هوش شود. || از هوش و خرد دور شدن :
ای شده مدهوش و بیهش پندحجت را بدار
کز عطای پند برتر نیست در دنیا عطا.
- بیهش شده ؛ بیهوش شده . که هوش خود از دست داده باشد. ازخودرفته :
بیدار شو از خواب و نگه کن که دگربار
بیدار شد این دهر شده بیهش و مدهوش .
هر آنکس که از دور بیند ترا
شود بیهش و برگزیند ترا.
رجوع به بیهش و بیهوش شدن و هوش شود. || از هوش و خرد دور شدن :
ای شده مدهوش و بیهش پندحجت را بدار
کز عطای پند برتر نیست در دنیا عطا.
- بیهش شده ؛ بیهوش شده . که هوش خود از دست داده باشد. ازخودرفته :
بیدار شو از خواب و نگه کن که دگربار
بیدار شد این دهر شده بیهش و مدهوش .