بینی
لغتنامه دهخدا
بینی . (صوت ) مأخوذ از ماده ٔ مضارع دیدن (مانند گویی و گوییا و دیگر قیدها و اصوات مأخوذ از فعل ) بمعنی چه بسیار خوب را فرهنگ شعوری در بی بی آورده و آن را صورتی از به به دانسته . چه نیکوست . طوبی . (یادداشت مؤلف ). نیکو. (فرهنگ اسدی ) (صحاح الفرس ). ولی بگمان من معنی کلمه حبذای عربی است . (یادداشت مؤلف ) :
خرامیدن کبک بینی بشخ
تو گوئی ز دیبا فکنده ست نخ .
بینی آن نقاش و آن رخسار اوی
از بر خو همچو بر گردون قمر.
بینی ای جان ز خز اندام تو و آلرتو
جان من باد فدای پدر و مادر تو.
بینی آن زلفینکان چون چنبر بالا بخم
کو بلخج اندرزنی ایدون شود چون آبنوس .
سرو را ماند آورده گل سوری بار
بینی آن سرو که چندین گل سوری بر اوست .
بینی آن زلف سیاه از بر آن روی چو ماه
که به هر دیدنی از مهرش وجد آرم و حال .
خال بیچاره از آن چاه بدان زلف برست
بینی آن زلف که خالی برهاند از چاه .
بینی آن موی چو از مشک سرشته زرهی
بینی آن روی چو از سیم زدوده سپری .
بینی آن رود نوازیدن با چندین کبر
بینی آن شعر سرائیدن با چندین ناز.
بینی آن چشم پر کرشمه و ناز
که بدان چشم هیچ عبهر نیست .
بینی آن روی و موی و قامت و قد
کز هنر هرچه بایدش همه هست .
بینی آن رود و آن بدیع سرود
بینی آن دست و بینی آن دستار.
بینی آن ترکی که چون او برکشد بر چنگ چنگ
از دل ابدال بگریزد به صد فرسنگ سنگ .
بینی آن بیجاده عارض لعبت حمری قبای
سنبلش چون پر طوطی روی چون فر همای .
بینی این باد که گوئی دم یارستی
یاش بر تبت و خرخیز گذارستی .
بینی آن ذات پرلطافت او
وان صفای بری ز آفت او.
|| چه نیکوست (به طنز). (یادداشت مؤلف ) :
بینی آن نانت و آن قلیه ٔ مصنوعت
چونکه پوشک بنشسته به صفار اندر.
خرامیدن کبک بینی بشخ
تو گوئی ز دیبا فکنده ست نخ .
بینی آن نقاش و آن رخسار اوی
از بر خو همچو بر گردون قمر.
بینی ای جان ز خز اندام تو و آلرتو
جان من باد فدای پدر و مادر تو.
بینی آن زلفینکان چون چنبر بالا بخم
کو بلخج اندرزنی ایدون شود چون آبنوس .
سرو را ماند آورده گل سوری بار
بینی آن سرو که چندین گل سوری بر اوست .
بینی آن زلف سیاه از بر آن روی چو ماه
که به هر دیدنی از مهرش وجد آرم و حال .
خال بیچاره از آن چاه بدان زلف برست
بینی آن زلف که خالی برهاند از چاه .
بینی آن موی چو از مشک سرشته زرهی
بینی آن روی چو از سیم زدوده سپری .
بینی آن رود نوازیدن با چندین کبر
بینی آن شعر سرائیدن با چندین ناز.
بینی آن چشم پر کرشمه و ناز
که بدان چشم هیچ عبهر نیست .
بینی آن روی و موی و قامت و قد
کز هنر هرچه بایدش همه هست .
بینی آن رود و آن بدیع سرود
بینی آن دست و بینی آن دستار.
بینی آن ترکی که چون او برکشد بر چنگ چنگ
از دل ابدال بگریزد به صد فرسنگ سنگ .
بینی آن بیجاده عارض لعبت حمری قبای
سنبلش چون پر طوطی روی چون فر همای .
بینی این باد که گوئی دم یارستی
یاش بر تبت و خرخیز گذارستی .
بینی آن ذات پرلطافت او
وان صفای بری ز آفت او.
|| چه نیکوست (به طنز). (یادداشت مؤلف ) :
بینی آن نانت و آن قلیه ٔ مصنوعت
چونکه پوشک بنشسته به صفار اندر.