بیمارخیز
لغتنامه دهخدا
بیمارخیز. (نف مرکب ) کسی که از بیماری برخاسته باشد و اغلب که خیز در این ترکیب بمعنی خاستن است ، یعنی کسی که خاستن او مثل بیماران بود و این در حالت نقاهت باشد. (بهار عجم ) (آنندراج ). بیمارناک . بیمارغنج : چون معالجت خواهی کردن اندیشه کن از خورشهای پیران و جوانان و بیمارخیزان . (قابوسنامه ).
چو دیو از زحمت مردم گریزان
فتان خیزان تر از بیمارخیزان .
فریبنده چشمی جفاجوی و تیز
دوابخش بیمار و بیمارخیز.
شده گرم از نسیم مشک بیزش
دماغ نرگس بیمارخیزش .
- تن بیمارخیز ؛ آنکه غالباً بیمار و علیل و رنجور است . آنکه در حال نقاهت باشد : [ خمر ] رنجگی بافراط را بنشاند و تن بیمارخیز را باز عادت برد. (الابنیه عن حقایق الادویه ).
دل تاریک روزم را شب آمد
تن بیمارخیزم را تب آمد.
چو دیو از زحمت مردم گریزان
فتان خیزان تر از بیمارخیزان .
فریبنده چشمی جفاجوی و تیز
دوابخش بیمار و بیمارخیز.
شده گرم از نسیم مشک بیزش
دماغ نرگس بیمارخیزش .
- تن بیمارخیز ؛ آنکه غالباً بیمار و علیل و رنجور است . آنکه در حال نقاهت باشد : [ خمر ] رنجگی بافراط را بنشاند و تن بیمارخیز را باز عادت برد. (الابنیه عن حقایق الادویه ).
دل تاریک روزم را شب آمد
تن بیمارخیزم را تب آمد.