بیمار شدن
لغتنامه دهخدا
بیمار شدن . [ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) ناتندرست شدن . ناخوش شدن . دچار بیماری شدن . تن بیمار گشتن . اعتلال . (تاج المصادر بیهقی ). سقم . (ترجمان القرآن ) (دهار). لوعة. (منتهی الارب ) (تاج المصادر بیهقی ). مرض . (منتهی الارب ). مریض شدن . رنجور و علیل گشتن . نقم . (ترجمان القرآن ): دنف ؛ بیمار گران شدن . (منتهی الارب ) :
بسیار بخوردند و نبردند گمانی
کز خوردن بسیار شود مردم بیمار.
چون بمیری آتش اندر تو رسد زنده شوی
چون شوی بیمار بهتر گردی از گردن زدن .
گفتی که بدرد دل صبر است طبیب اما
امروز طبیبت شد بیمار نگه دارش .
آن زمان که میشوی بیمار تو
میکنی از جرم استغفار تو.
چون خرید او را و برخوردار شد
آن کنیزک از قضا بیمار شد.
بسیار بخوردند و نبردند گمانی
کز خوردن بسیار شود مردم بیمار.
چون بمیری آتش اندر تو رسد زنده شوی
چون شوی بیمار بهتر گردی از گردن زدن .
گفتی که بدرد دل صبر است طبیب اما
امروز طبیبت شد بیمار نگه دارش .
آن زمان که میشوی بیمار تو
میکنی از جرم استغفار تو.
چون خرید او را و برخوردار شد
آن کنیزک از قضا بیمار شد.