بیم داشتن
لغتنامه دهخدا
بیم داشتن . [ ت َ ] (مص مرکب ) هراسیدن . ترسیدن . سهمیدن . ترس داشتن . ترسان بودن :
نشاندم بر این تخت من کیقباد
نه ازکین تو بیم دارم نه داد.
گر همی ایمنیت آرزو آرد ز عذاب
همچو من هیچ مدار از قبل دنیا بیم .
راست باش و مدار بیم از کس .
نصیحت پادشاهان کسی را مسلم است که بیم سر ندارد و امید زر. (گلستان ).
چو دزدان ز هم باک دارند و بیم
رود در میان کاروانی سلیم .
نه امید از دوستان دارم نه بیم از دشمنان
تا قلندروار شد در کوی عشق آئین من .
- بیم در دل داشتن از کسی ؛ ترسیدن از وی :
بگوی وز من بیم در دل مدار
نه ازنامور دادگر شهریار.
نشاندم بر این تخت من کیقباد
نه ازکین تو بیم دارم نه داد.
گر همی ایمنیت آرزو آرد ز عذاب
همچو من هیچ مدار از قبل دنیا بیم .
راست باش و مدار بیم از کس .
نصیحت پادشاهان کسی را مسلم است که بیم سر ندارد و امید زر. (گلستان ).
چو دزدان ز هم باک دارند و بیم
رود در میان کاروانی سلیم .
نه امید از دوستان دارم نه بیم از دشمنان
تا قلندروار شد در کوی عشق آئین من .
- بیم در دل داشتن از کسی ؛ ترسیدن از وی :
بگوی وز من بیم در دل مدار
نه ازنامور دادگر شهریار.