بیضه
لغتنامه دهخدا
بیضه . [ ب َ / ب ِ ض َ / ض ِ ] (از ع ، اِ) مأخوذ از بیضة تازی بمعنی خاگ و خایه ٔ حیوانات . (ناظم الاطباء). و با لفظ افکندن وانداختن و بر سنگ زدن و دادن و نهادن و کشیدن مستعمل است . (آنندراج ). هر یک از دو غده ای که در حیوان نرهست و کار آنها تولید نطفه و ترشح هورمونهای نری است مانند تستوسترون و غیره . چون حرارت داخلی عادی بدن برای بیضه ها مناسب نیست نزد عموم پستانداران بیرون حفره ٔ عمومی بدن و در زیر شکم قرار دارد. (دائرة المعارف فارسی ). || تخم پرندگان عموماً و مرغ خانگی خصوصاً. تخم مرغ . (ناظم الاطباء) :
نگویی بیضه یکرنگست و مرغان هر یکی رنگی
نوای هر یکی رنگ دگرسان بال و پر دارد.
بیضه چون طاوس نر خواهم شکست .
غلامی چند را دیدم هر یکی با مجمره ای زرین و سیمین و پاره ای بخور چند بیضه ای . (تاریخ طبرستان ).
به پنج بیضه که سلطان ستم روا دارد
زنند لشکریانش هزار مرغ به سیخ .
دیگر آن مرغ که از بیضه درآید که چنین
بلبل خوش نفس و طوطی شکّرخا شد.
مرغک از بیضه برون آید و روزی طلبد
وآدمیزاده ندارد خبر از عقل و تمیز.
- بیضه ٔ الوان ؛ بیضه هایی که در جشن نوروز رنگین و منقش سازند و اطفال بدان ببازند. (آنندراج ). و در عید پاک مسیحیان نیزاین رسم متداول است :
برای عیدی اطفال گلشن
عیان شد بیضه ٔ الوان غنچه .
- بیضه به ته بال برآوردن ؛ بمعنی بیضه در زیر پر گرفتن . (آنندراج ) :
زان شهپر همت بتو کردند کرامت
تا بیضه ٔ گردون به ته بال برآری .
- بیضه برآوردن ؛ جوجه برآوردن از تخم . (ناظم الاطباء)
- || ناقص ساختن . خصی کردن . (ناظم الاطباء).
- بیضه پروردن ؛ در زیر بال گرفتن مرغ بیضه را و روی آن خوابیدن . (ناظم الاطباء) :
بیضه بشکن مرغ گم کن تا بری طاوس نر
بیضه پروردن به گنجشکان گذار و ماکیان .
- بیضه ٔ خاکی ؛ بیضه ای که ماکیان بی جفتی نر می اندازند. (آنندراج ).
- بیضه دادن ؛ تخم دادن . بیضه کشیدن :
ز فیض گل و لاله در دشت و راغ
دهد بیضه ٔ مار طاوس باغ .
- بیضه در آب ؛ کنایه از بیضه که هنوز بچه در آن متکون نشده باشد. (برهان ) (رشیدی )(آنندراج ) (ناظم الاطباء) :
جنوبی طالعان را بیضه در آب
شمالی پیکران را دیده در خواب .
- بیضه در کلاه ؛ بیضه ای که بازیگران در کلاه خود پنهان سازند. (از ناظم الاطباء).
- بیضه ضایع کردن ؛ آنست که بیضه ٔ مرغی گنده شود و بچه ای از آن متولد نگردد. (آنندراج ).
- بیضه ٔ عنقا ؛ تخم عنقا :
از رفتنت ز بیضه ٔ آفاق کوه قاف
بر نوپران بیضه ٔ عنقا گریسته .
- بیضه فکندن ؛ تخم گزاردن . تخم نهادن . تخم افکندن :
گر بود صعوه ور بود عنقا
فکند بیضه را پرد به سما.
- بیضه کشیدن ؛ بیضه دادن . (آنندراج ) :
زاد تو نیست بیضه ٔ دین ای شکم پرست
تو بیضه ای طلب که بط و ماکیان کشد.
- بیضه ٔ ماهی ؛ اشبول ماهی . (ناظم الاطباء).
- بیضه نهادن ؛ تخم کردن : ماده بیضه نهاد. (کلیله و دمنه ). ماده گفت جایی باید طلبید که بیضه نهاده شود. (کلیله و دمنه ).
|| کلاه خود (مأخوذ از بیضه ٔ تازی ) :
بیضه ٔ مغفر شکستی در سر شیران نر
غیبه ٔ جوشن دریدی بر تن مردان کار.
|| هر چیز که بصورت بیضه باشد یا بصورت بیضه درآرند. که مانند بیضه و شکل آن باشد چون بیضه ٔکافور و بیضه ٔ عنبر. (یادداشت مؤلف ).
- بیضه ٔآتشین ؛ کنایه از آفتاب . (برهان ) (از رشیدی ) (از انجمن آرا) (ناظم الاطباء). بیضه ٔ زرد :
کرکس شب غراب وار از حلق
بیضه ٔ آتشین براندازد.
- بیضه ٔ افلاک ؛ کنایه از آفتاب و خورشید :
چون دلم در تنگنای این قفس افتد که من
بیضه ٔ افلاک را در زیر پر دارم بیاد.
- بیضه ٔ اکسیر ؛ کنایه از حقه . (آنندراج ) :
پر سیمرغ و بیضه ٔ اکسیر
بتوان یافت و یار نتوان یافت .
- بیضه بر سر کسی شکستن ، بیضه در افسر کسی شکستن . (آنندراج ) ؛ کنایه از مغلوب ساختن کسی :
دست شوخی چون برآرد زآستین آن شاخ گل
بیضه های غنچه را بر فرق بلبل بشکند.
- بیضه ٔ چرخ ؛ کنایه از آفتاب . (برهان ) (از ناظم الاطباء). بمعنی بیضه ٔ زرین . (از مجموعه ٔ مترادفات ص 12).
- بیضه ٔ خاکی ؛ زمین را گویند.(آنندراج ). کره ٔ زمین . (ناظم الاطباء) (از مجموعه ٔ مترادفات ص 196) :
بلبلی زین بیضه ٔخاکی گذشت
طوطی نو زین کهن منظر بزاد.
مرغ دل را که درین بیضه ٔ خاکی قفس است
دانه و آب فراوان به خراسان یابم .
- بیضه در سر کسی شکستن و بیضه در کلاه درشکستن ؛ کنایه از مغلوب ساختن کسی . (غیاث ). در سراج بمعنی رسوا کردن است . (غیاث ).
- بیضه در کلاه ؛ سر آدمی . (ناظم الاطباء).
- بیضه در کلاه کسی شکستن ؛ کنایه از رسوا نمودن . مأخذش آنکه بازیگران بیضه را در کلاه یکی بگذارند و دیگران را گویند بشکن . او بهر دو دست زور کند بیضه غایب شود و آن کس خجل گردد و مردم هنگامه در خنده آیند. (آنندراج ) :
شکست بیضه ٔ خورشید در کلاه سپهر
بدولت تو که دارای افسرو کلهی .
بازی چرخ بشکندش بیضه در کلاه
زیرا که عرض شعبده با اهل راز کرد.
شکستند از آن بیضه ها در کلاهش
که نخوت بسر داشت از زر شکوفه .
و رجوع به مجموعه ٔ مترادفات ص 244 شود.
- بیضه ٔ زر ؛ بمعنی بیضه ٔ زرین :
تیزتر از کبوتری برج ببرج می پرد
بیضه ٔ زر همی نهد دربدر از سبک پری .
رجوع به بیضه ٔ زرین شود.
- بیضه ٔ زرد ؛ بمعنی بیضه ٔ آتشین . (از مجموعه ٔ مترادفات ص 12). رجوع به بیضه ٔ آتشین شود.
- بیضه ٔ زرین ؛ کنایه از آفتاب . کنایه از خورشید. (از برهان ) :
پیش که طاوس صبح بیضه ٔ زرین نهد
از می بیضا بساز بیضه ٔمجلس ارم .
دانه از کشت جودش ار مرغی
چیند و در گلو دراندازد
همچو سیمرغ آسمان هر روز
بر زمین بیضه ٔ زر اندازد.
- بیضه های زرین و بیضه های زری ؛ ستارگان آسمان . (برهان ) (از رشیدی ) (ناظم الاطباء).
- || کنایه از شعاع آفتاب . (آنندراج ).
- || کنایه از کواکب دیگر. (آنندراج ).
- بیضه ٔ صبح ؛ آفتاب . (شرفنامه ٔ منیری ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). بیضه ٔ کافور. (مجموعه ٔ مترادفات ص 12).
- بیضه ٔ عنبر ؛ کنایه از شمامه ٔ عنبر. (آنندراج ) :
ز رنگ و بوی همه خیره گشته دیده ٔ عقل
ز بس طویله ٔ یاقوت و بیضه ٔ عنبر.
آستین نسترن پر بیضه ٔ عنبر شود
دامن بادام بن پر لؤلؤ فاخر شود.
تا ندهی بیضه ٔ عنبر مرا
خیره نگویم که تو بلعنبری .
آنکه چون خلق او ندارد بوی
نافه ٔ مشک و بیضه ٔ عنبر.
چنانکه بیضه ٔ عنبر ببوی دریابند
مرا بدانند آنها که شعر من خوانند.
تختهای جامه و بیضهای عنبر و اوانی و زر و سیم مشحون به شمامات کافور. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 237).
صد بیضه ٔ عنبر نخرد کس بجوی نیز
زین رسم که در باغ کنون نسترن آورد.
- بیضه ٔ فولاد ؛ در ایران رسم است که فولادرا گرد ساخته می پزند و آن به شکل بیضه میباشد. (آنندراج ).
- بیضه ٔ کافور ؛ شمامه ٔ کافور. غلوله ٔ کافور. گلوله ٔ کافور، به شکل تخم مرغ :
و اندر دل آن بیضه ٔ کافورریاحی
ده نافه و ده نافگک مشک نهانست .
گویی بمثل بیضه ٔ کافور ریاحی
بر بیرم حمرا بپراکندست عطار.
آبی چو یکی کیسگکی از خز زرد است
در کیسه یکی بیضه ٔ کافور کلانست .
خالی مدار خرمن آتش ز دود عود
تادر چمن ز بیضه ٔ کافور خرمن است .
- || کنایه از برف است . (شرفنامه ٔ منیری ). و مراد از بیضه ٔ کافور در بیت زیر برف است . (شرح مشکلات دیوان انوری ) :
گه بیضه ٔ کافور زیان کرد و گهی سود
بینی که چه سودست مراین مایه زیان را.
- || کنایه از آفتاب و ماه . (از ناظم الاطباء).
- بیضه کردن مشت ؛ کنایه از گرد کردن مشت . (آنندراج ).
- بیضه ٔ معلق ؛ کنایه از زمین . (از انجمن آرا).
- بیضه ٔ هفت آسمان ؛ کنایه از خورشید :
از پی لعلی که برآرد ز کان
رخنه کند بیضه ٔ هفت آسمان .
|| ساحت قوم و مجتمع آنان و مستقر دعوت آنان و موضع سلطان ایشان :
بیضه ٔ مصرست به ز فرضه ٔ بغداد
وز خط مصر است به بنای صفاهان .
رجوع به بیضة شود.
- بیضه ٔ ملک ؛ پایتخت و پایه ٔ مملکت . شالوده و اصل کشور :
قوام دولت عالی و عمدةالدین است
پناه بیضه ٔملکست و عمدةالاسلام .
جازم شد که اول خاطر از وی بپردازد و بیضه ٔ ملک و آشیانه ٔ دولت او به صرصر قهر بر باد دهد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 261). چیپال که پادشاه هندوستان بود آن حال مشاهده کرد و بیضه ٔ مملکت خویش هر روز در نقصان یافت .... مضطرب شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 22). و از آن جمله آنست که ما مشاهده کردیم از علاءالدوله ابوجعفربن محمدبن دشمنزیار در حمایت بیضه ٔ ملک و دارالقرار اصفهان . (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 95).
|| حوزه . دایره : و بیضه ٔ حوزه ٔ ممالک را از تصرف متغلبان جایرو ظلم متعدیان ... (تاریخ رشیدی ).
- بیضه ٔ آفاق ؛ دایره ٔ آفاق :
از رفتنت ز بیضه ٔ آفاق کوه قاف
بر نو پران بیضه ٔ عنقا گریسته .
دور سلیمان و جور، بیضه ٔ آفاق و ظلم
عهد مسیحا و کحل ، چشم حواری و نم .
- بیضه ٔ اسلام ؛ دائره ٔ اسلام و دین . (آنندراج ) : در حمایت بیضه ٔ اسلام و کلاآت حوزه ٔدین از اتباع هوا و اختیار مراد نفس دور باشد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 279). قریب صدهزار سوار جمع آورد و قصد بیضه ٔ اسلام آغاز نهاد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 26).
چشم شوخش بیضه ٔ اسلام را بر سنگ زد
زلف کافرکیش او نگذاشت ایمانی درست .
- بیضه ٔ دین ؛ دائره ٔ دین . (آنندراج ). بیضه ٔاسلام :
زاد تو نیست بیضه ٔ دین ای شکم پرست
تو بیضه ای طلب که بط و ماکیان کشد.
آنکه چو حرز حرم دوستی او بود
بی در ودیوار هند بیضه ٔ دین را حصار.
- بیضه ٔ عراق ؛ حوزه ٔ عراق .ناحیه ٔ عراق :
زین پس خراج عیدی ونوروزی آورند
از بیضه ٔ عراق وز بیضای عسکرش .
- بیضه ٔ قوم ؛ اصل قوم و مجتمع آنان . (یادداشت مؤلف ).
- بیضه ٔ مجلس ؛ دائره ٔ مجلس . (آنندراج ) :
بیش که طاوس صبح بیضه ٔزرین نهد
از می بیضا بساز بیضه ٔ مجلس ارم .
|| نشان مهرنبوت پیغمبر (ص ) :
بیضه ٔ مهر احمدی جبهتش از گشادگی
روضه ٔ قدس عیسوی نکهتش از معنبری .
گویی برای بوس خلایق پدید شد
بر دست راست بیضه ٔ مهر پیمبرش .
نگویی بیضه یکرنگست و مرغان هر یکی رنگی
نوای هر یکی رنگ دگرسان بال و پر دارد.
بیضه چون طاوس نر خواهم شکست .
غلامی چند را دیدم هر یکی با مجمره ای زرین و سیمین و پاره ای بخور چند بیضه ای . (تاریخ طبرستان ).
به پنج بیضه که سلطان ستم روا دارد
زنند لشکریانش هزار مرغ به سیخ .
دیگر آن مرغ که از بیضه درآید که چنین
بلبل خوش نفس و طوطی شکّرخا شد.
مرغک از بیضه برون آید و روزی طلبد
وآدمیزاده ندارد خبر از عقل و تمیز.
- بیضه ٔ الوان ؛ بیضه هایی که در جشن نوروز رنگین و منقش سازند و اطفال بدان ببازند. (آنندراج ). و در عید پاک مسیحیان نیزاین رسم متداول است :
برای عیدی اطفال گلشن
عیان شد بیضه ٔ الوان غنچه .
- بیضه به ته بال برآوردن ؛ بمعنی بیضه در زیر پر گرفتن . (آنندراج ) :
زان شهپر همت بتو کردند کرامت
تا بیضه ٔ گردون به ته بال برآری .
- بیضه برآوردن ؛ جوجه برآوردن از تخم . (ناظم الاطباء)
- || ناقص ساختن . خصی کردن . (ناظم الاطباء).
- بیضه پروردن ؛ در زیر بال گرفتن مرغ بیضه را و روی آن خوابیدن . (ناظم الاطباء) :
بیضه بشکن مرغ گم کن تا بری طاوس نر
بیضه پروردن به گنجشکان گذار و ماکیان .
- بیضه ٔ خاکی ؛ بیضه ای که ماکیان بی جفتی نر می اندازند. (آنندراج ).
- بیضه دادن ؛ تخم دادن . بیضه کشیدن :
ز فیض گل و لاله در دشت و راغ
دهد بیضه ٔ مار طاوس باغ .
- بیضه در آب ؛ کنایه از بیضه که هنوز بچه در آن متکون نشده باشد. (برهان ) (رشیدی )(آنندراج ) (ناظم الاطباء) :
جنوبی طالعان را بیضه در آب
شمالی پیکران را دیده در خواب .
- بیضه در کلاه ؛ بیضه ای که بازیگران در کلاه خود پنهان سازند. (از ناظم الاطباء).
- بیضه ضایع کردن ؛ آنست که بیضه ٔ مرغی گنده شود و بچه ای از آن متولد نگردد. (آنندراج ).
- بیضه ٔ عنقا ؛ تخم عنقا :
از رفتنت ز بیضه ٔ آفاق کوه قاف
بر نوپران بیضه ٔ عنقا گریسته .
- بیضه فکندن ؛ تخم گزاردن . تخم نهادن . تخم افکندن :
گر بود صعوه ور بود عنقا
فکند بیضه را پرد به سما.
- بیضه کشیدن ؛ بیضه دادن . (آنندراج ) :
زاد تو نیست بیضه ٔ دین ای شکم پرست
تو بیضه ای طلب که بط و ماکیان کشد.
- بیضه ٔ ماهی ؛ اشبول ماهی . (ناظم الاطباء).
- بیضه نهادن ؛ تخم کردن : ماده بیضه نهاد. (کلیله و دمنه ). ماده گفت جایی باید طلبید که بیضه نهاده شود. (کلیله و دمنه ).
|| کلاه خود (مأخوذ از بیضه ٔ تازی ) :
بیضه ٔ مغفر شکستی در سر شیران نر
غیبه ٔ جوشن دریدی بر تن مردان کار.
|| هر چیز که بصورت بیضه باشد یا بصورت بیضه درآرند. که مانند بیضه و شکل آن باشد چون بیضه ٔکافور و بیضه ٔ عنبر. (یادداشت مؤلف ).
- بیضه ٔآتشین ؛ کنایه از آفتاب . (برهان ) (از رشیدی ) (از انجمن آرا) (ناظم الاطباء). بیضه ٔ زرد :
کرکس شب غراب وار از حلق
بیضه ٔ آتشین براندازد.
- بیضه ٔ افلاک ؛ کنایه از آفتاب و خورشید :
چون دلم در تنگنای این قفس افتد که من
بیضه ٔ افلاک را در زیر پر دارم بیاد.
- بیضه ٔ اکسیر ؛ کنایه از حقه . (آنندراج ) :
پر سیمرغ و بیضه ٔ اکسیر
بتوان یافت و یار نتوان یافت .
- بیضه بر سر کسی شکستن ، بیضه در افسر کسی شکستن . (آنندراج ) ؛ کنایه از مغلوب ساختن کسی :
دست شوخی چون برآرد زآستین آن شاخ گل
بیضه های غنچه را بر فرق بلبل بشکند.
- بیضه ٔ چرخ ؛ کنایه از آفتاب . (برهان ) (از ناظم الاطباء). بمعنی بیضه ٔ زرین . (از مجموعه ٔ مترادفات ص 12).
- بیضه ٔ خاکی ؛ زمین را گویند.(آنندراج ). کره ٔ زمین . (ناظم الاطباء) (از مجموعه ٔ مترادفات ص 196) :
بلبلی زین بیضه ٔخاکی گذشت
طوطی نو زین کهن منظر بزاد.
مرغ دل را که درین بیضه ٔ خاکی قفس است
دانه و آب فراوان به خراسان یابم .
- بیضه در سر کسی شکستن و بیضه در کلاه درشکستن ؛ کنایه از مغلوب ساختن کسی . (غیاث ). در سراج بمعنی رسوا کردن است . (غیاث ).
- بیضه در کلاه ؛ سر آدمی . (ناظم الاطباء).
- بیضه در کلاه کسی شکستن ؛ کنایه از رسوا نمودن . مأخذش آنکه بازیگران بیضه را در کلاه یکی بگذارند و دیگران را گویند بشکن . او بهر دو دست زور کند بیضه غایب شود و آن کس خجل گردد و مردم هنگامه در خنده آیند. (آنندراج ) :
شکست بیضه ٔ خورشید در کلاه سپهر
بدولت تو که دارای افسرو کلهی .
بازی چرخ بشکندش بیضه در کلاه
زیرا که عرض شعبده با اهل راز کرد.
شکستند از آن بیضه ها در کلاهش
که نخوت بسر داشت از زر شکوفه .
و رجوع به مجموعه ٔ مترادفات ص 244 شود.
- بیضه ٔ زر ؛ بمعنی بیضه ٔ زرین :
تیزتر از کبوتری برج ببرج می پرد
بیضه ٔ زر همی نهد دربدر از سبک پری .
رجوع به بیضه ٔ زرین شود.
- بیضه ٔ زرد ؛ بمعنی بیضه ٔ آتشین . (از مجموعه ٔ مترادفات ص 12). رجوع به بیضه ٔ آتشین شود.
- بیضه ٔ زرین ؛ کنایه از آفتاب . کنایه از خورشید. (از برهان ) :
پیش که طاوس صبح بیضه ٔ زرین نهد
از می بیضا بساز بیضه ٔمجلس ارم .
دانه از کشت جودش ار مرغی
چیند و در گلو دراندازد
همچو سیمرغ آسمان هر روز
بر زمین بیضه ٔ زر اندازد.
- بیضه های زرین و بیضه های زری ؛ ستارگان آسمان . (برهان ) (از رشیدی ) (ناظم الاطباء).
- || کنایه از شعاع آفتاب . (آنندراج ).
- || کنایه از کواکب دیگر. (آنندراج ).
- بیضه ٔ صبح ؛ آفتاب . (شرفنامه ٔ منیری ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). بیضه ٔ کافور. (مجموعه ٔ مترادفات ص 12).
- بیضه ٔ عنبر ؛ کنایه از شمامه ٔ عنبر. (آنندراج ) :
ز رنگ و بوی همه خیره گشته دیده ٔ عقل
ز بس طویله ٔ یاقوت و بیضه ٔ عنبر.
آستین نسترن پر بیضه ٔ عنبر شود
دامن بادام بن پر لؤلؤ فاخر شود.
تا ندهی بیضه ٔ عنبر مرا
خیره نگویم که تو بلعنبری .
آنکه چون خلق او ندارد بوی
نافه ٔ مشک و بیضه ٔ عنبر.
چنانکه بیضه ٔ عنبر ببوی دریابند
مرا بدانند آنها که شعر من خوانند.
تختهای جامه و بیضهای عنبر و اوانی و زر و سیم مشحون به شمامات کافور. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 237).
صد بیضه ٔ عنبر نخرد کس بجوی نیز
زین رسم که در باغ کنون نسترن آورد.
- بیضه ٔ فولاد ؛ در ایران رسم است که فولادرا گرد ساخته می پزند و آن به شکل بیضه میباشد. (آنندراج ).
- بیضه ٔ کافور ؛ شمامه ٔ کافور. غلوله ٔ کافور. گلوله ٔ کافور، به شکل تخم مرغ :
و اندر دل آن بیضه ٔ کافورریاحی
ده نافه و ده نافگک مشک نهانست .
گویی بمثل بیضه ٔ کافور ریاحی
بر بیرم حمرا بپراکندست عطار.
آبی چو یکی کیسگکی از خز زرد است
در کیسه یکی بیضه ٔ کافور کلانست .
خالی مدار خرمن آتش ز دود عود
تادر چمن ز بیضه ٔ کافور خرمن است .
- || کنایه از برف است . (شرفنامه ٔ منیری ). و مراد از بیضه ٔ کافور در بیت زیر برف است . (شرح مشکلات دیوان انوری ) :
گه بیضه ٔ کافور زیان کرد و گهی سود
بینی که چه سودست مراین مایه زیان را.
- || کنایه از آفتاب و ماه . (از ناظم الاطباء).
- بیضه کردن مشت ؛ کنایه از گرد کردن مشت . (آنندراج ).
- بیضه ٔ معلق ؛ کنایه از زمین . (از انجمن آرا).
- بیضه ٔ هفت آسمان ؛ کنایه از خورشید :
از پی لعلی که برآرد ز کان
رخنه کند بیضه ٔ هفت آسمان .
|| ساحت قوم و مجتمع آنان و مستقر دعوت آنان و موضع سلطان ایشان :
بیضه ٔ مصرست به ز فرضه ٔ بغداد
وز خط مصر است به بنای صفاهان .
رجوع به بیضة شود.
- بیضه ٔ ملک ؛ پایتخت و پایه ٔ مملکت . شالوده و اصل کشور :
قوام دولت عالی و عمدةالدین است
پناه بیضه ٔملکست و عمدةالاسلام .
جازم شد که اول خاطر از وی بپردازد و بیضه ٔ ملک و آشیانه ٔ دولت او به صرصر قهر بر باد دهد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 261). چیپال که پادشاه هندوستان بود آن حال مشاهده کرد و بیضه ٔ مملکت خویش هر روز در نقصان یافت .... مضطرب شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 22). و از آن جمله آنست که ما مشاهده کردیم از علاءالدوله ابوجعفربن محمدبن دشمنزیار در حمایت بیضه ٔ ملک و دارالقرار اصفهان . (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 95).
|| حوزه . دایره : و بیضه ٔ حوزه ٔ ممالک را از تصرف متغلبان جایرو ظلم متعدیان ... (تاریخ رشیدی ).
- بیضه ٔ آفاق ؛ دایره ٔ آفاق :
از رفتنت ز بیضه ٔ آفاق کوه قاف
بر نو پران بیضه ٔ عنقا گریسته .
دور سلیمان و جور، بیضه ٔ آفاق و ظلم
عهد مسیحا و کحل ، چشم حواری و نم .
- بیضه ٔ اسلام ؛ دائره ٔ اسلام و دین . (آنندراج ) : در حمایت بیضه ٔ اسلام و کلاآت حوزه ٔدین از اتباع هوا و اختیار مراد نفس دور باشد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 279). قریب صدهزار سوار جمع آورد و قصد بیضه ٔ اسلام آغاز نهاد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 26).
چشم شوخش بیضه ٔ اسلام را بر سنگ زد
زلف کافرکیش او نگذاشت ایمانی درست .
- بیضه ٔ دین ؛ دائره ٔ دین . (آنندراج ). بیضه ٔاسلام :
زاد تو نیست بیضه ٔ دین ای شکم پرست
تو بیضه ای طلب که بط و ماکیان کشد.
آنکه چو حرز حرم دوستی او بود
بی در ودیوار هند بیضه ٔ دین را حصار.
- بیضه ٔ عراق ؛ حوزه ٔ عراق .ناحیه ٔ عراق :
زین پس خراج عیدی ونوروزی آورند
از بیضه ٔ عراق وز بیضای عسکرش .
- بیضه ٔ قوم ؛ اصل قوم و مجتمع آنان . (یادداشت مؤلف ).
- بیضه ٔ مجلس ؛ دائره ٔ مجلس . (آنندراج ) :
بیش که طاوس صبح بیضه ٔزرین نهد
از می بیضا بساز بیضه ٔ مجلس ارم .
|| نشان مهرنبوت پیغمبر (ص ) :
بیضه ٔ مهر احمدی جبهتش از گشادگی
روضه ٔ قدس عیسوی نکهتش از معنبری .
گویی برای بوس خلایق پدید شد
بر دست راست بیضه ٔ مهر پیمبرش .