بیرم
لغتنامه دهخدا
بیرم . [ ب َ / ب ِ رَ ] (اِ) نوعی از پارچه ٔ ریسمانی باشد شبیه به مثقالی عراق . لیکن از او باریکتر و نازکتر است . (برهان ). نوعی از پارچه ٔ ریسمانی باشد که شبیه بود بمثقال [بمثقالی ] و از او باریکتر و لطیف تر شود. (از رشیدی ) (از جهانگیری ) (از انجمن آرا) (ازآنندراج ) (از ناظم الاطباء). نوعی از پارچه ٔ باریک . (غیاث ). پارچه ٔ نازک نخی . || در شواهد ذیل ظاهراً بمعنی پارچه ٔ ابریشمی و دیباست :
چو خورشید در قیر زد شعر زرد
گهربفت شد بیرم لاجورد.
به تیربا سپر کرگ و مغفر پولاد
همان کند که بسوزن کنند با بیرم .
گهی سرخ چون باده ٔ ارغوانی
گهی زرد چون بیرم زعفرانی .
بیرم سبز برفکنده بلند
شاخ او کرد بسدین مشجب .
یکی چون زمردین بیرم ، دوم چون بسدین مجمر
سیم چون مرمرین افسر،چهارم عنبرین بدری .
طوطی به حدیث و قصه اندر شد
با مردم روستائی و شهری
پیراهنکی برید و شلوارکی
از بیرم سرخ و از گل حمری .
یکی برگ او بیرم و شاخ بسد
یکی برگ او کژدم و شاخ نشتر.
خوی نیک بیرم خوی بد چو کژدم
تو کژدم بینداز و بردار شکر.
برین اقوال چون بیرم نگر وافعال خود سرشان
بسان نامه های زشت زیر خوب عنوانها.
بر بیرم کبود چنین هر شب
چندین هزار چون شکفد عبهر.
خیمه ها ساختم ز بیرم چین
فرش کردم ز دیبه ششتر.
قباب صوف با دستار بیرم
همه کس دوست میدارند منهم .
بجای شمسی و بیرم مرا رسدریشه
زهی زمانه ٔ بدمهر و دور ناهموار.
ز یمن کلفتن و بیرم طلادوزی
علم شدیم و سرآمد بشیوه ٔ اشعار.
- بیرم سلطانی ؛ نوعی بیرم :
به بیرم که سلطانی او راست نام
بدادند دستارها را تمام .
بدستار طلادوزی و بیرمهای سلطانی
که ماه شمس ایقادی چو کتان میبرد تابم .
چندی راه هندوستان پیموده مانند شمسی و سالوی ساغری و دو چنبری و بیرم سلطانی و دو تاره ٔ کربرکه ای . (دیوان البسه ٔ نظام قاری ص 152).
چو خورشید در قیر زد شعر زرد
گهربفت شد بیرم لاجورد.
به تیربا سپر کرگ و مغفر پولاد
همان کند که بسوزن کنند با بیرم .
گهی سرخ چون باده ٔ ارغوانی
گهی زرد چون بیرم زعفرانی .
بیرم سبز برفکنده بلند
شاخ او کرد بسدین مشجب .
یکی چون زمردین بیرم ، دوم چون بسدین مجمر
سیم چون مرمرین افسر،چهارم عنبرین بدری .
طوطی به حدیث و قصه اندر شد
با مردم روستائی و شهری
پیراهنکی برید و شلوارکی
از بیرم سرخ و از گل حمری .
یکی برگ او بیرم و شاخ بسد
یکی برگ او کژدم و شاخ نشتر.
خوی نیک بیرم خوی بد چو کژدم
تو کژدم بینداز و بردار شکر.
برین اقوال چون بیرم نگر وافعال خود سرشان
بسان نامه های زشت زیر خوب عنوانها.
بر بیرم کبود چنین هر شب
چندین هزار چون شکفد عبهر.
خیمه ها ساختم ز بیرم چین
فرش کردم ز دیبه ششتر.
قباب صوف با دستار بیرم
همه کس دوست میدارند منهم .
بجای شمسی و بیرم مرا رسدریشه
زهی زمانه ٔ بدمهر و دور ناهموار.
ز یمن کلفتن و بیرم طلادوزی
علم شدیم و سرآمد بشیوه ٔ اشعار.
- بیرم سلطانی ؛ نوعی بیرم :
به بیرم که سلطانی او راست نام
بدادند دستارها را تمام .
بدستار طلادوزی و بیرمهای سلطانی
که ماه شمس ایقادی چو کتان میبرد تابم .
چندی راه هندوستان پیموده مانند شمسی و سالوی ساغری و دو چنبری و بیرم سلطانی و دو تاره ٔ کربرکه ای . (دیوان البسه ٔ نظام قاری ص 152).