بیرای
لغتنامه دهخدا
بیرای . (ص مرکب ) (از: بی + رای = رأی ) بیرأی . بی تدبیر. بی اراده . بی فکر. بی اندیشه . بی وقوف :
چو آگاهی آمد سوی سوفرای
ز پیروز بیرای و بی رهنمای .
ترا ناسزا خواند و سرسبک
ورا شاه بیرای مغزی تنک .
شنیده ای که چه دیده ست رای زو و چه دید
شه مخالف بیرای کم هش گمراه .
نبود از رای سستش پای برجای
که بیدل بود وبیدل هست بیرای .
برد تا حق تربت بیرای را
تا بمکتب آن گریزان پای را.
فسون و قوت بیرای جهل است و فسون . (گلستان ).
که ای نفس بیرای و تدبیرو هش
بکش بار تیمار و خود را مکش .
و رجوع به رأی و رای و بیرأی شود.
- بیرای شدن ؛ بی اندیشه و بیفکر شدن . بی تدبیر و بی اراده شدن :
بیرای مشوکه مرد بیرای
بی پایه بود چو کرم بی پای .
- بیرای و هوش ؛ ضعضع.(منتهی الارب ). بی عقل و فکر. بی تدبیر :
تو مردم بین که چون بیرای و هوشند
که جانی را بنانی میفروشند.
|| احمق . نادان . (آنندراج ). بی عقل . بیهوش . || جبراً. قسراً. کرهاً. برخلاف میل .(یادداشت مؤلف ). بدون اراده :
چو آگاه شد باربد زانکه شاه
بپرداخت ناکام و بیرای گاه .
|| بی مشورت و رایزنی و تدبیر و نظر :
مرا گر نخواهید بیرای من
چرا کس نشانید بر جای من .
چو آگاهی آمد سوی سوفرای
ز پیروز بیرای و بی رهنمای .
ترا ناسزا خواند و سرسبک
ورا شاه بیرای مغزی تنک .
شنیده ای که چه دیده ست رای زو و چه دید
شه مخالف بیرای کم هش گمراه .
نبود از رای سستش پای برجای
که بیدل بود وبیدل هست بیرای .
برد تا حق تربت بیرای را
تا بمکتب آن گریزان پای را.
فسون و قوت بیرای جهل است و فسون . (گلستان ).
که ای نفس بیرای و تدبیرو هش
بکش بار تیمار و خود را مکش .
و رجوع به رأی و رای و بیرأی شود.
- بیرای شدن ؛ بی اندیشه و بیفکر شدن . بی تدبیر و بی اراده شدن :
بیرای مشوکه مرد بیرای
بی پایه بود چو کرم بی پای .
- بیرای و هوش ؛ ضعضع.(منتهی الارب ). بی عقل و فکر. بی تدبیر :
تو مردم بین که چون بیرای و هوشند
که جانی را بنانی میفروشند.
|| احمق . نادان . (آنندراج ). بی عقل . بیهوش . || جبراً. قسراً. کرهاً. برخلاف میل .(یادداشت مؤلف ). بدون اراده :
چو آگاه شد باربد زانکه شاه
بپرداخت ناکام و بیرای گاه .
|| بی مشورت و رایزنی و تدبیر و نظر :
مرا گر نخواهید بیرای من
چرا کس نشانید بر جای من .