بیدریغ
لغتنامه دهخدا
بیدریغ.[ دَ / دِ ] (ص مرکب ، ق مرکب ) (از: بی + دریغ) بی مضایقه و بدون بخل و با جوانمردی و سخاوت :
بکف راد بیدریغ سخا
داد احسان و مردمی دادی .
چو ابر از جودهای بیدریغش
جهان روشن شده مانند تیغش .
شهنشاه مظفّرفر شجاع ملک و دین منصور
که جود بیدریغش خنده بر ابر بهاران زد.
- بیدریغ شدن ؛ پذیرفتن بدون اعتراض . (ناظم الاطباء).
- بیدریغ کردن ؛ قبول کردن و عطا کردن بدون افسوس و امتناع . (ناظم الاطباء). || بی پشیمانی و بی نگرانی . (ناظم الاطباء). بی تأسف و پشیمانی . (آنندراج ) :
شده گرد چون زنگی بیدریغ
ز خون گشته گریان و خندان ز تیغ.
درم پهلوی پهلوانان به تیغ
خورم گرده ٔ گردنان بیدریغ.
وآنکه حسود است بر او بیدریغ
لعل ز پیکان ده و گوهر ز تیغ.
بهیچ باغ نبودی درخت مانندش
که تندباد اجل بیدریغ برکندش .
بفرمود جلاد را بیدریغ
که بردار سرهای اینان به تیغ.
در آن قوم باقی نهادند تیغ
که رانند سیلاب خون بیدریغ.
به تیغ گر بزنی بیدریغ و برگردی
چو روی باز کنی بازت احترام کنند.
برو بهر چه تو داری بخور دریغ مخور
که بیدریغ زند روزگار تیغ هلاک .
رجوع به دریغ شود. || بی انکار و بدون اعتراض . بزودی و فوراً قبول کرده . || بدون کینه خواهی . || آشکارا. (ناظم الاطباء).
بکف راد بیدریغ سخا
داد احسان و مردمی دادی .
چو ابر از جودهای بیدریغش
جهان روشن شده مانند تیغش .
شهنشاه مظفّرفر شجاع ملک و دین منصور
که جود بیدریغش خنده بر ابر بهاران زد.
- بیدریغ شدن ؛ پذیرفتن بدون اعتراض . (ناظم الاطباء).
- بیدریغ کردن ؛ قبول کردن و عطا کردن بدون افسوس و امتناع . (ناظم الاطباء). || بی پشیمانی و بی نگرانی . (ناظم الاطباء). بی تأسف و پشیمانی . (آنندراج ) :
شده گرد چون زنگی بیدریغ
ز خون گشته گریان و خندان ز تیغ.
درم پهلوی پهلوانان به تیغ
خورم گرده ٔ گردنان بیدریغ.
وآنکه حسود است بر او بیدریغ
لعل ز پیکان ده و گوهر ز تیغ.
بهیچ باغ نبودی درخت مانندش
که تندباد اجل بیدریغ برکندش .
بفرمود جلاد را بیدریغ
که بردار سرهای اینان به تیغ.
در آن قوم باقی نهادند تیغ
که رانند سیلاب خون بیدریغ.
به تیغ گر بزنی بیدریغ و برگردی
چو روی باز کنی بازت احترام کنند.
برو بهر چه تو داری بخور دریغ مخور
که بیدریغ زند روزگار تیغ هلاک .
رجوع به دریغ شود. || بی انکار و بدون اعتراض . بزودی و فوراً قبول کرده . || بدون کینه خواهی . || آشکارا. (ناظم الاطباء).