بیدار کردن
لغتنامه دهخدا
بیدار کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) از خواب برخیزانیدن . (ناظم الاطباء). بعث . (ترجمان القرآن ). از خواب برانگیختن . از خواب برکردن . ایقاظ. تیقظ. (یادداشت مؤلف ) : زن را آهسته بیدار کرد. (کلیله و دمنه ).
تماشای او در دلش کار کرد
بپایش بجنباند و بیدار کرد.
بانگ طبلت نمیکند بیدار
تو مگر مرده ای نه بیداری .
ملک او را اندک اندک بلطف بیدار کرد. (گلستان ).
|| هوشیار کردن . (ناظم الاطباء). متنبه کردن . (یادداشت مؤلف ) :
ازین خواب بیدارتان کردمی
همه زنده بر دارتان کردمی .
نخست آفرین جهاندار کرد
دل موبد از خواب بیدار کرد.
ابا رخش برخیره پیکار کرد
بدان کو سر خفته بیدار کرد.
وز بستر غفلت تو کنی ما را بیدار.
مرا بخواب دل آکنده بود و شرخمار
زمانه کرد ز خواب اندک اندکم بیدار.
گر همی خفته گمانیت برد خفتست
خفته بگذار و مکن بیهده بیدارش .
چو من خفته ای را تو بیدارمرد
نبایست از این گونه بیدارکرد.
تماشای او در دلش کار کرد
بپایش بجنباند و بیدار کرد.
بانگ طبلت نمیکند بیدار
تو مگر مرده ای نه بیداری .
ملک او را اندک اندک بلطف بیدار کرد. (گلستان ).
|| هوشیار کردن . (ناظم الاطباء). متنبه کردن . (یادداشت مؤلف ) :
ازین خواب بیدارتان کردمی
همه زنده بر دارتان کردمی .
نخست آفرین جهاندار کرد
دل موبد از خواب بیدار کرد.
ابا رخش برخیره پیکار کرد
بدان کو سر خفته بیدار کرد.
وز بستر غفلت تو کنی ما را بیدار.
مرا بخواب دل آکنده بود و شرخمار
زمانه کرد ز خواب اندک اندکم بیدار.
گر همی خفته گمانیت برد خفتست
خفته بگذار و مکن بیهده بیدارش .
چو من خفته ای را تو بیدارمرد
نبایست از این گونه بیدارکرد.