بیخود شدن
لغتنامه دهخدا
بیخود شدن . [ خوَدْ / خُدْ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) مدهوش شدن و از هوش رفتن . (ناظم الاطباء). بیخود گشتن :
در آن آیینه دید از خود نشانی
چو خود را یافت بیخود شد زمانی .
بلبل از آواز او بیخودشدی
یک طرب زآواز خوبش صد شدی .
من در آن بیخود شدم تا دیرگه
چونکه با خویش آمدم من از وله .
ما بیک شربت چنین بیخود شدیم
دیگران چندین قدح چون خورده اند.
رجوع به بیخود و بیخود گشتن شود.
در آن آیینه دید از خود نشانی
چو خود را یافت بیخود شد زمانی .
بلبل از آواز او بیخودشدی
یک طرب زآواز خوبش صد شدی .
من در آن بیخود شدم تا دیرگه
چونکه با خویش آمدم من از وله .
ما بیک شربت چنین بیخود شدیم
دیگران چندین قدح چون خورده اند.
رجوع به بیخود و بیخود گشتن شود.