بیجاده گون
لغتنامه دهخدا
بیجاده گون . [ دَ / دِ ](ص مرکب ) برنگ بیجاده . سرخ . یاقوتی رنگ :
گاه برسان یکی یاقوت گون گوهر شود
گه بکردار یکی بیجاده گون مجمر شود.
می بیجاده گون خواهد بت سیمین ذقن خواند
بتی خواند که او را شاخ باغ نسترن خواند.
گلنار همچو درزی استاد برکشید
قواره ٔ حریر ز بیجاده گون حریر.
ز بیجاده گون باده ٔ دلفروز
فشاندند بیجاده بر روی روز.
بیا ساقی از باده جامی بیار
ز بیجاده گون گل پیامی بیار.
- بیجاده گون تیغ ؛ شمشیر خون آلود خونریز. (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
گاه برسان یکی یاقوت گون گوهر شود
گه بکردار یکی بیجاده گون مجمر شود.
می بیجاده گون خواهد بت سیمین ذقن خواند
بتی خواند که او را شاخ باغ نسترن خواند.
گلنار همچو درزی استاد برکشید
قواره ٔ حریر ز بیجاده گون حریر.
ز بیجاده گون باده ٔ دلفروز
فشاندند بیجاده بر روی روز.
بیا ساقی از باده جامی بیار
ز بیجاده گون گل پیامی بیار.
- بیجاده گون تیغ ؛ شمشیر خون آلود خونریز. (آنندراج ) (ناظم الاطباء).