بیاوار
لغتنامه دهخدا
بیاوار. (اِ) شغل و کار و عمل . (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). شغل و کار. (رشیدی ) :
ندارد مشتری بر برج کیوان
جز افزون دگر کار و بیاوار.
من نقش همی بندم و تو جامه همی باف
این است مرا با تو همه کار و بیاوار.
زین بیش جز از وفای آزادان
کاریش نبود نه بیاواری .
خردمند با اهل دنیا برغبت
نه صحبت نه کار و بیاوار دارد.
ندارد مشتری بر برج کیوان
جز افزون دگر کار و بیاوار.
من نقش همی بندم و تو جامه همی باف
این است مرا با تو همه کار و بیاوار.
زین بیش جز از وفای آزادان
کاریش نبود نه بیاواری .
خردمند با اهل دنیا برغبت
نه صحبت نه کار و بیاوار دارد.