بی گه
لغتنامه دهخدا
بی گه . [ گ َه ْ ] (ص مرکب ، ق مرکب ) مخفف بی گاه .نابهنگام . بی موقع. نه بوقت . نه بهنگام :
که بی گه ز درگاه بیرون شوید
شگفت آیدم تا شما چون شوید.
که بی گه چنین از کجا رفته اید
که با گرد راهید و آشفته اید.
همیشه تا که تواند شناخت چشم درست
نماز بی گه خفتن ز بامداد پگاه .
چون رسیدم بشهر بی گه بود
شهر دربسته خانه بیره بود.
خروسی که بی گه نوا برکشید
سرش را پگه باز باید برید.
- بی گه شدن ؛ بی وقت شدن . وقت از دست رفتن :
وصف او ازشرح مستغنی بود
رو حکایت کن که بی گه میشود.
- گه و بی گه ؛ مخفف گاه و بی گاه . وقت و بی وقت . هر دم و هر لحظه . اوقات مختلف :
بدو هفته باید که ایدر بوی
گه و بی گه از تاختن نغنوی .
بسی کردم گه و بی گه نظاره
ندیدم کار دنیا را کناره .
رجوع به گاه و بی گاه شود.
که بی گه ز درگاه بیرون شوید
شگفت آیدم تا شما چون شوید.
که بی گه چنین از کجا رفته اید
که با گرد راهید و آشفته اید.
همیشه تا که تواند شناخت چشم درست
نماز بی گه خفتن ز بامداد پگاه .
چون رسیدم بشهر بی گه بود
شهر دربسته خانه بیره بود.
خروسی که بی گه نوا برکشید
سرش را پگه باز باید برید.
- بی گه شدن ؛ بی وقت شدن . وقت از دست رفتن :
وصف او ازشرح مستغنی بود
رو حکایت کن که بی گه میشود.
- گه و بی گه ؛ مخفف گاه و بی گاه . وقت و بی وقت . هر دم و هر لحظه . اوقات مختلف :
بدو هفته باید که ایدر بوی
گه و بی گه از تاختن نغنوی .
بسی کردم گه و بی گه نظاره
ندیدم کار دنیا را کناره .
رجوع به گاه و بی گاه شود.