بی کس
لغتنامه دهخدا
بی کس . [ ک َ ] (ص مرکب ) (از: بی + کس ) بی یار و یاور. (ناظم الاطباء) :
ازین تخمه بی کس بسی یافتند
که هرگز بکشتنش نشتافتند.
ولیکن خواست تا شاهان بدانند
که او بی کس هنر آرد پدیدار.
تو یار بیدلان و بی کسانی
همیشه چاره ٔ بیچارگانی .
فریاد ز بی کسی نه رایست
آخر کس بی کسان خدایست .
مسکین من بی کسم که یک دم
با کس نزنم دمی دراین غم .
یکی جفت تنها ترا بس بود
که بسیارکس مرد بی کس بود.
|| تنها. (از ناظم الاطباء). || که خویشاوندی ندارد. که خویشان و نزدیکان ندارد. که خویش و بسته ندارد. (یادداشت مؤلف ): آری کس بی کسان خدایست .
- بی کس و کار ؛ بی خویشاوند.
- بی کس و کو ؛ آنکه قوم و برادران و رفیقان نداشته باشد. (آنندراج ).
|| بی پدر و مادر. (ناظم الاطباء) :
بی کس نواز باش که هر طفل بی پدر
در منزلت به عیسی مریم برابر است .
|| بیچاره و بی نوا. (ناظم الاطباء) :
عید او فرخ و فرخنده و او شاد به عید
دشمنانش غمی و بی کس و محتاج به نان .
نباشد ترا ضایع از کردگارت
اگر بی کسان را کنی دستیاری .
که خواهد شد بگویید ای رفیقان
رفیق بی کسان یار غریبان .
|| که کس در آن نیست . که ساکنی ندارد. غیر مسکون :
وگر گویی ولایتشان بگیرم تا مرا ماند
ولایتشان بیابانست و خشک و بی کس و ویران .
چه خواهی کردن آن ویرانه های ضایع و بی کس
ترا ایزد ولایتهای خوش داده ست و آبادان .
تیر توجگر دوزد، سهم تو زفر بندد
بس خانه کز آن بی کس زین زیر و زبر داری .
ز مهمانان او خالی ز مداحان او بی کس
نه اندر شهرها خانه نه اندر بادیه رحله .
رجوع به کس شود.
ازین تخمه بی کس بسی یافتند
که هرگز بکشتنش نشتافتند.
ولیکن خواست تا شاهان بدانند
که او بی کس هنر آرد پدیدار.
تو یار بیدلان و بی کسانی
همیشه چاره ٔ بیچارگانی .
فریاد ز بی کسی نه رایست
آخر کس بی کسان خدایست .
مسکین من بی کسم که یک دم
با کس نزنم دمی دراین غم .
یکی جفت تنها ترا بس بود
که بسیارکس مرد بی کس بود.
|| تنها. (از ناظم الاطباء). || که خویشاوندی ندارد. که خویشان و نزدیکان ندارد. که خویش و بسته ندارد. (یادداشت مؤلف ): آری کس بی کسان خدایست .
- بی کس و کار ؛ بی خویشاوند.
- بی کس و کو ؛ آنکه قوم و برادران و رفیقان نداشته باشد. (آنندراج ).
|| بی پدر و مادر. (ناظم الاطباء) :
بی کس نواز باش که هر طفل بی پدر
در منزلت به عیسی مریم برابر است .
|| بیچاره و بی نوا. (ناظم الاطباء) :
عید او فرخ و فرخنده و او شاد به عید
دشمنانش غمی و بی کس و محتاج به نان .
نباشد ترا ضایع از کردگارت
اگر بی کسان را کنی دستیاری .
که خواهد شد بگویید ای رفیقان
رفیق بی کسان یار غریبان .
|| که کس در آن نیست . که ساکنی ندارد. غیر مسکون :
وگر گویی ولایتشان بگیرم تا مرا ماند
ولایتشان بیابانست و خشک و بی کس و ویران .
چه خواهی کردن آن ویرانه های ضایع و بی کس
ترا ایزد ولایتهای خوش داده ست و آبادان .
تیر توجگر دوزد، سهم تو زفر بندد
بس خانه کز آن بی کس زین زیر و زبر داری .
ز مهمانان او خالی ز مداحان او بی کس
نه اندر شهرها خانه نه اندر بادیه رحله .
رجوع به کس شود.