بی کامی
لغتنامه دهخدا
بی کامی .(حامص مرکب ) ناکامی . بی مرادی . محرومیت :
دل از هم کام و هم شادی گسسته
ز بی کامی به تنهایی نشسته .
ز بی کامی دلم تنهانشین است
بسازم گر ترا کام اینچنین است .
بعمر خویش کسی از تو کام برنگرفت
که در شکنجه ٔ بی کامیش نفرسایی .
دل از هم کام و هم شادی گسسته
ز بی کامی به تنهایی نشسته .
ز بی کامی دلم تنهانشین است
بسازم گر ترا کام اینچنین است .
بعمر خویش کسی از تو کام برنگرفت
که در شکنجه ٔ بی کامیش نفرسایی .