بی نیاز
لغتنامه دهخدا
بی نیاز. (ص مرکب ) (از: بی + نیاز) غیرمحتاج و توانگر و بی احتیاج باشد، چه نیاز بمعنی احتیاج است . (برهان ). توانگر و آنکه احتیاجش بکسی نبود. اول مجاز است . (آنندراج از بهار عجم ). توانگر و بی احتیاج و مستغنی . (ناظم الاطباء). غنی . مستغنی :
تاجهان بود از سر آدم فراز
کس نبود از راز دانش بی نیاز.
جهانا همانا از این بی نیازی
گنهکار مائیم و تو جای آزی .
ز هر کام و هر خواسته بی نیاز
به هر آرزو دست ایشان دراز.
خردمند پاسخ چنین داد باز
که از تو مبادا جهان بی نیاز.
ز درویش چیزی مدارید باز
هر آنکس که هست از شما بی نیاز.
حق تعالی از سیری و گرسنگی تو بی نیازست . (منتخب قابوسنامه ص 18).
ایشان ز توجمله بی نیازند
وز بیم تو مانده در بیابان .
منکه خاقانیم ز هر دو جهان
بی نیازم چه خوب هر دو چه زشت .
خداوندی که ما را کارسازست
ز ما و خدمت ما بی نیازست .
تو از عشق من و من بی نیازی
ترا شاهی رسد یا عشقبازی .
نیاز آرد کسی کو عشقباز است
که عشق از بی نیازان بی نیاز است .
از همگان بی نیاز و بر همه مشفق
از همه عالم نهان و بر همه پیدا.
|| (اِخ ) از اسماء و صفات باریتعالی است :
سوی آفریننده ٔبی نیاز
بباید که باشی همی در گداز.
سیاوش چو آمد به آتش فراز
همی گفت باداور بی نیاز.
خداوند بخشنده ٔ کارساز
خداوند روزی ده بی نیاز.
نبست ایچ در داور بی نیاز
کز آن به دری پیش نگشاد باز.
مگر طاعت ایزد بی نیاز
که او راست فرمان و تقدیر و خواست .
دو رکعت نمازبگزارد و قصه ٔ راز بحضرت بی نیاز رفع کرد. (سندبادنامه ص 232).
گر تو ز ما فارغی وز همه کس بی نیاز
ما بتو مستظهریم وز همه عالم فقیر.
کف نیاز بدرگاه بی نیاز برآر
که کار مرد خدا جز خدای خوانی نیست .
صمد؛ بی نیاز. (منتهی الارب ). غنی ؛ بی نیاز. (ترجمان القرآن ). مستغنی ؛ بی نیاز. (دهار). رجوع به نیاز شود. || بی تعلق و آزاد. || رستگار. || بدون درخواست و التماس . (ناظم الاطباء). رجوع به نیاز شود.
تاجهان بود از سر آدم فراز
کس نبود از راز دانش بی نیاز.
جهانا همانا از این بی نیازی
گنهکار مائیم و تو جای آزی .
ز هر کام و هر خواسته بی نیاز
به هر آرزو دست ایشان دراز.
خردمند پاسخ چنین داد باز
که از تو مبادا جهان بی نیاز.
ز درویش چیزی مدارید باز
هر آنکس که هست از شما بی نیاز.
حق تعالی از سیری و گرسنگی تو بی نیازست . (منتخب قابوسنامه ص 18).
ایشان ز توجمله بی نیازند
وز بیم تو مانده در بیابان .
منکه خاقانیم ز هر دو جهان
بی نیازم چه خوب هر دو چه زشت .
خداوندی که ما را کارسازست
ز ما و خدمت ما بی نیازست .
تو از عشق من و من بی نیازی
ترا شاهی رسد یا عشقبازی .
نیاز آرد کسی کو عشقباز است
که عشق از بی نیازان بی نیاز است .
از همگان بی نیاز و بر همه مشفق
از همه عالم نهان و بر همه پیدا.
|| (اِخ ) از اسماء و صفات باریتعالی است :
سوی آفریننده ٔبی نیاز
بباید که باشی همی در گداز.
سیاوش چو آمد به آتش فراز
همی گفت باداور بی نیاز.
خداوند بخشنده ٔ کارساز
خداوند روزی ده بی نیاز.
نبست ایچ در داور بی نیاز
کز آن به دری پیش نگشاد باز.
مگر طاعت ایزد بی نیاز
که او راست فرمان و تقدیر و خواست .
دو رکعت نمازبگزارد و قصه ٔ راز بحضرت بی نیاز رفع کرد. (سندبادنامه ص 232).
گر تو ز ما فارغی وز همه کس بی نیاز
ما بتو مستظهریم وز همه عالم فقیر.
کف نیاز بدرگاه بی نیاز برآر
که کار مرد خدا جز خدای خوانی نیست .
صمد؛ بی نیاز. (منتهی الارب ). غنی ؛ بی نیاز. (ترجمان القرآن ). مستغنی ؛ بی نیاز. (دهار). رجوع به نیاز شود. || بی تعلق و آزاد. || رستگار. || بدون درخواست و التماس . (ناظم الاطباء). رجوع به نیاز شود.