بی نظام
لغتنامه دهخدا
بی نظام . [ ن ِ ] (ص مرکب ) (از: بی + نظام ) آشفته . درهم . نامنظم . نابسامان :
چو راهی بباید سپردن بگام
بود راندن تعبیه بی نظام
نقیبان ز دیدن بمانند کند
گر ایشان همیشه نباشند غند.
این روزگار بی خطر و کار بی نظام
وام است بر تو گر خطرت هست وام وام .
کلام معلسط؛ سخن بی نظام . (از منتهی الارب ).
- بی نظام کردن ؛ بی سامان کردن . آشفته کردن :
چو بی نظامی دین را نظام خواهی داد
نظام دنیا را نک بی نظام باید کرد.
رجوع به نظام شود.
چو راهی بباید سپردن بگام
بود راندن تعبیه بی نظام
نقیبان ز دیدن بمانند کند
گر ایشان همیشه نباشند غند.
این روزگار بی خطر و کار بی نظام
وام است بر تو گر خطرت هست وام وام .
کلام معلسط؛ سخن بی نظام . (از منتهی الارب ).
- بی نظام کردن ؛ بی سامان کردن . آشفته کردن :
چو بی نظامی دین را نظام خواهی داد
نظام دنیا را نک بی نظام باید کرد.
رجوع به نظام شود.