بی مهر
لغتنامه دهخدا
بی مهر. [ م ِ ] (ص مرکب ) (از: بی + مهر) بی شفقت و بیرحم . (آنندراج ). بی محبت . (ناظم الاطباء) :
مهر جوئی ز من و بی مهری
هده خواهی ز من و بی هده ای .
فرزند توایم ای فلک ای مادر بی مهر
ای مادر ما چون که همی کین کشی از ما.
با همه جلوه ٔ طاوس و خرامیدن کبک
عیبت آنست که بی مهرتر از فاخته ای .
که دنیا صاحبی بدمهر خونخوار
زمانه مادری بی مهر و دونست .
من ندانستم ازاول که تو بی مهر و وفائی
عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی .
- بی مهر گشتن ؛ بی محبت گشتن :
چو از مریم دلش بی مهر گردد
طلبکار من بی بهر گردد.
و رجوع به مهر شود.
مهر جوئی ز من و بی مهری
هده خواهی ز من و بی هده ای .
فرزند توایم ای فلک ای مادر بی مهر
ای مادر ما چون که همی کین کشی از ما.
با همه جلوه ٔ طاوس و خرامیدن کبک
عیبت آنست که بی مهرتر از فاخته ای .
که دنیا صاحبی بدمهر خونخوار
زمانه مادری بی مهر و دونست .
من ندانستم ازاول که تو بی مهر و وفائی
عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی .
- بی مهر گشتن ؛ بی محبت گشتن :
چو از مریم دلش بی مهر گردد
طلبکار من بی بهر گردد.
و رجوع به مهر شود.