بی منش
لغتنامه دهخدا
بی منش . [ م َ ن ِ ] (ص مرکب ) (از: بی + منش ) پست . سبک :
فرستاده ای بی منش برگزید
که آن خلعت ناسزا را سزید.
کنون بی منش زینهاری شدم
ز اوج بلندی به خواری شدم .
|| بی ارزش . بی مقدار :
چنین گفت خسرو که شیرین بشهر
چنان بد که آن بی منش طشت زهر.
رجوع به منش شود.
فرستاده ای بی منش برگزید
که آن خلعت ناسزا را سزید.
کنون بی منش زینهاری شدم
ز اوج بلندی به خواری شدم .
|| بی ارزش . بی مقدار :
چنین گفت خسرو که شیرین بشهر
چنان بد که آن بی منش طشت زهر.
رجوع به منش شود.