بی مر
لغتنامه دهخدا
بی مر. [ م َ ] (ص مرکب ) (از: بی + مر = امار «پهلوی ») (حاشیه ٔ برهان چ معین ). بمعنی بیشمار و بی حد و حساب و بسیار باشد چه مر بمعنی شمار هم آمده است . (برهان ) (ناظم الاطباء). بمعنی بی شمار و بی حساب است . (از انجمن آرا) (از آنندراج ). فراوان . بی اندازه . بی عدد. بی انتها :
وزین سوی دیگر گو اسفندیار
همی کشت شان بی مر و بی شمار.
ز هر چش ببایست بودش بکار
بدادش همه بی مر و بی شمار.
نبشتند نامه که پور همای
سپاهی بیاورد بی مرز جای .
ز دین مسیحا برآشفت شاه
سپاهی فرستاد بی مر براه .
چو شاه اردشیر اندر آمد به تنگ
پذیره شدش کرد بی مر بجنگ .
ملوک را گه و بیگاه پیش دشمن خویش
قلم به منزلت لشکری بود بی مر.
کجا جای بزم است گلهای بی حد
کجا جای صید است مرغان بی مر.
عجبتر آنکه ملک را چنین همی گفتند
که اندرین ره مار دو سر بود بی مر.
حبال شعبده ٔ جادوان فرعونست
تو گفتی آن سپه بی کرانه وبی مر.
اگرچند با ما بسی لشکر است
از این زاولی رنج ما بی مر است .
ز کافور و از عود بی مر درخت
هم از زر گیا رسته بر سنگ سخت .
اندر سفری بساز توشه
یاران تو رفته اند بی مر.
زیر این چادر نگه کن کز نبات
لشکری بسیارخوار و بی مر است .
بنگر که خداوند زبهر تو چه آورد
از نعمت بی مرّ درین حصن مدور.
دلبر مه روی بی مرست به غزنین
زود نهی دل به ماهرویی دیگر.
طبعم اندر مدح گفتنهای بس بی حد نمود
دستم از جودش غنیمتهای بس بی مر گرفت .
نعمتت نی و همتت بی حد
دولتت نی و حکمتت بی مر.
سالهای عمر تو باد از دور آسمان
بی حد و بی مر که بی حد زیبد و بی مر سزد.
در زمستان نمک گشاید و ابر
نمک بسته بی مر افشانده ست .
ای نورزای چشمه دیدی که چند دیدم
در چاه شر شروان ظلمات ظلم بی مر.
خصم فرعونی ار بکینه ٔ شاه
آلت سحر بی مر اندازد.
شخصی را که سید انبیاء سید اوصیا خواند و آیات بی مر در قرآن در فضائل و مناقب او منزل باشد. (نقض الفضائح ص 21). || بمعنی عدد پنجاه . (انجمن آرا) (آنندراج ) :
مر بود پنجاه و چون آمد دو مر ابیات آن
در صفا و محکمی شاید که گویم مرمر است .
وزین سوی دیگر گو اسفندیار
همی کشت شان بی مر و بی شمار.
ز هر چش ببایست بودش بکار
بدادش همه بی مر و بی شمار.
نبشتند نامه که پور همای
سپاهی بیاورد بی مرز جای .
ز دین مسیحا برآشفت شاه
سپاهی فرستاد بی مر براه .
چو شاه اردشیر اندر آمد به تنگ
پذیره شدش کرد بی مر بجنگ .
ملوک را گه و بیگاه پیش دشمن خویش
قلم به منزلت لشکری بود بی مر.
کجا جای بزم است گلهای بی حد
کجا جای صید است مرغان بی مر.
عجبتر آنکه ملک را چنین همی گفتند
که اندرین ره مار دو سر بود بی مر.
حبال شعبده ٔ جادوان فرعونست
تو گفتی آن سپه بی کرانه وبی مر.
اگرچند با ما بسی لشکر است
از این زاولی رنج ما بی مر است .
ز کافور و از عود بی مر درخت
هم از زر گیا رسته بر سنگ سخت .
اندر سفری بساز توشه
یاران تو رفته اند بی مر.
زیر این چادر نگه کن کز نبات
لشکری بسیارخوار و بی مر است .
بنگر که خداوند زبهر تو چه آورد
از نعمت بی مرّ درین حصن مدور.
دلبر مه روی بی مرست به غزنین
زود نهی دل به ماهرویی دیگر.
طبعم اندر مدح گفتنهای بس بی حد نمود
دستم از جودش غنیمتهای بس بی مر گرفت .
نعمتت نی و همتت بی حد
دولتت نی و حکمتت بی مر.
سالهای عمر تو باد از دور آسمان
بی حد و بی مر که بی حد زیبد و بی مر سزد.
در زمستان نمک گشاید و ابر
نمک بسته بی مر افشانده ست .
ای نورزای چشمه دیدی که چند دیدم
در چاه شر شروان ظلمات ظلم بی مر.
خصم فرعونی ار بکینه ٔ شاه
آلت سحر بی مر اندازد.
شخصی را که سید انبیاء سید اوصیا خواند و آیات بی مر در قرآن در فضائل و مناقب او منزل باشد. (نقض الفضائح ص 21). || بمعنی عدد پنجاه . (انجمن آرا) (آنندراج ) :
مر بود پنجاه و چون آمد دو مر ابیات آن
در صفا و محکمی شاید که گویم مرمر است .