بی مدارا
لغتنامه دهخدا
بی مدارا. [ م ُ ] (ص مرکب ) که مدارا نداشته باشد. بی لطف و نرمی و ملاطفت :
که آن هر سه تن کوه خارا بدند
جفا پیشه و بی مدارا بدند.
نشد بر ما نشانش آشکارا
کجا بردش سپهر بی مدارا.
تا گردش دور بی مدارا
کردش عمل خود آشکارا.
تیری زده چرخ بی مدارا
خون ریخته از تو آشکارا.
- بی مدارا شدن ؛ بی لطف و مهر و نرمی شدن . بی گذشت شدن :
چو رازت بشهر آشکارا شود
دل بخردت بی مدارا شود.
چو زو این کژی آشکارا شود
بناچار دل بی مدارا شود.
و رجوع به مدارا و مداراة شود.
که آن هر سه تن کوه خارا بدند
جفا پیشه و بی مدارا بدند.
نشد بر ما نشانش آشکارا
کجا بردش سپهر بی مدارا.
تا گردش دور بی مدارا
کردش عمل خود آشکارا.
تیری زده چرخ بی مدارا
خون ریخته از تو آشکارا.
- بی مدارا شدن ؛ بی لطف و مهر و نرمی شدن . بی گذشت شدن :
چو رازت بشهر آشکارا شود
دل بخردت بی مدارا شود.
چو زو این کژی آشکارا شود
بناچار دل بی مدارا شود.
و رجوع به مدارا و مداراة شود.