بی قیمت
لغتنامه دهخدا
بی قیمت . [ م َ ] (ص مرکب ) (از: بی + قیمت )بی بها و بی قدر و بی ارز. (ناظم الاطباء) :
گنده و بی قیمت و دون و حقیر
ریش همه گوه و تنش پرکلخج .
بی قیمت است شکر از آن دو لبان اوی
کاسد شد از دوزلفش بازار شاهبوی .
چرا این سنگ بی قیمت همه پاک
نشد بیجاده و یاقوت احمر.
مرد مخوان هیچ و بتش خوان ازآنک
چون بت با قامت وبی قیمت است .
سنگ بی قیمت اگر کاسه ٔ زرین شکند
قیمت سنگ نیفزاید و زر کم نشود.
شرم آید از بضاعت بی قیمتم ولیک
در شهر آبگینه فروش است و جوهری .
کسان بچشم تو بی قیمتند و کوته قدر
که پیش اهل بصیرت بزرگ مقدارند.
بی طلب زنهار بر خوان کسی مهمان مشو
گوهر بی قیمتی ریگ ته دندان مشو.
رجوع به قیمت شود. || گرانمایه . (ناظم الاطباء). کالای بیش قیمت . (آنندراج ). رجوع به قیمت شود.
گنده و بی قیمت و دون و حقیر
ریش همه گوه و تنش پرکلخج .
بی قیمت است شکر از آن دو لبان اوی
کاسد شد از دوزلفش بازار شاهبوی .
چرا این سنگ بی قیمت همه پاک
نشد بیجاده و یاقوت احمر.
مرد مخوان هیچ و بتش خوان ازآنک
چون بت با قامت وبی قیمت است .
سنگ بی قیمت اگر کاسه ٔ زرین شکند
قیمت سنگ نیفزاید و زر کم نشود.
شرم آید از بضاعت بی قیمتم ولیک
در شهر آبگینه فروش است و جوهری .
کسان بچشم تو بی قیمتند و کوته قدر
که پیش اهل بصیرت بزرگ مقدارند.
بی طلب زنهار بر خوان کسی مهمان مشو
گوهر بی قیمتی ریگ ته دندان مشو.
رجوع به قیمت شود. || گرانمایه . (ناظم الاطباء). کالای بیش قیمت . (آنندراج ). رجوع به قیمت شود.