بی قدری
لغتنامه دهخدا
بی قدری . [ ق َ ] (حامص مرکب )بی ارزشی . بی اعتباری . ناچیزی . کم اهمیتی :
ور زآنکه بغردی بناگاهان
پیرامن او هزبر یا ببری
زآن جانب خویش ننگرد زین سو
از ننگ حقارت و ز بی قدری .
نشد بی قدر و قیمت سوی مردم
ز بی قدری صدف لؤلوی شهوار.
پادشاه عالم غیب دان عیب دنیا پیدا میکند و بی قدری او بخلق مینماید. (گلستان ). || حقارت . ذلت . (ناظم الاطباء).
ور زآنکه بغردی بناگاهان
پیرامن او هزبر یا ببری
زآن جانب خویش ننگرد زین سو
از ننگ حقارت و ز بی قدری .
نشد بی قدر و قیمت سوی مردم
ز بی قدری صدف لؤلوی شهوار.
پادشاه عالم غیب دان عیب دنیا پیدا میکند و بی قدری او بخلق مینماید. (گلستان ). || حقارت . ذلت . (ناظم الاطباء).