بی غم
لغتنامه دهخدا
بی غم . [ غ َ ] (ص مرکب ) (از: بی + غم ) آنکه غم نداشته باشد. (آنندراج ). بی رنج . بدون اندوه . عاری از حزن و ملامت . (ناظم الاطباء). بی اندوه . بدون غصه . خلی . سالی . (یادداشت مؤلف ) :
بدو گفت دانی که کس در جهان
ندارد دل بی غم اندر نهان .
گر آنجا که رفتی خوش و خرمست
چنان چون بباید دلت بی غمست .
همه همچنان شاد و خرم زیید
بی آزار باشید و بی غم زیید.
ای سرای تو نعیم دگر و زائر تو
سال و مه بی غم و دلشاد نشسته به نعیم .
تو کز محنت دیگران بی غمی
نشاید که نامت نهند آدمی .
دلم تا عشقباز آمد درو جز غم نمی بینم
دلی بی غم کجا جویم که در عالم نمی بینم .
ما بی غمان مست ِ دل از دست داده ایم
همراز عشق و همنفس جام باده ایم .
اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست
رهروی باید جهانسوزی نه خامی بی غمی .
|| (در تداول عامه ) بی درد. || بیرگ . (فرهنگ عامیانه ٔ جمالزاده ). بی خیال . لاقید.
بدو گفت دانی که کس در جهان
ندارد دل بی غم اندر نهان .
گر آنجا که رفتی خوش و خرمست
چنان چون بباید دلت بی غمست .
همه همچنان شاد و خرم زیید
بی آزار باشید و بی غم زیید.
ای سرای تو نعیم دگر و زائر تو
سال و مه بی غم و دلشاد نشسته به نعیم .
تو کز محنت دیگران بی غمی
نشاید که نامت نهند آدمی .
دلم تا عشقباز آمد درو جز غم نمی بینم
دلی بی غم کجا جویم که در عالم نمی بینم .
ما بی غمان مست ِ دل از دست داده ایم
همراز عشق و همنفس جام باده ایم .
اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست
رهروی باید جهانسوزی نه خامی بی غمی .
|| (در تداول عامه ) بی درد. || بیرگ . (فرهنگ عامیانه ٔ جمالزاده ). بی خیال . لاقید.