بی عدد
لغتنامه دهخدا
بی عدد. [ ع َ دَ ] (ص مرکب ) (از: بی + عدد) بی عدّ. بی شمار. بی حساب . بی حد. (از ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف ) : و اندر بیابان ایشان بربریانند بسیار بی عدد. (حدود العالم ). واندرین ناحیت آبهای بسیار است و بی عدد و توانگرترین ترکانند. (حدود العالم ).
گر او بی عدد سالیان بشمرد
بدشمن رسدتخت چون بگذرد.
این دهد مژده بعمری بی حساب و بی عدد
و آن کند عهده بملکی بی کران و بی شمار.
نوروز روز خرمی بی عدد بود
روز طواف ساقی خورشید خد بود.
بدین صفات جهانی بزرگ دیدم وخوب
درین جهان دگر بی عدد صغار و کبار.
اگرچه بی عدد اشیا همی بینی درین عالم
ز خاک و بادو آب و آتش از کانی و از دریا.
وین هر چهار خواهر زاینده
با بچگان بی عدد و بی مر.
در همی نظم کنم لاجرم
بی عدد و مر به اشعار خویش .
هم از انواع اوانی بی عدد
کآنچنان در بزم شاهنشه سزد.
رجوع به عدد شود.
گر او بی عدد سالیان بشمرد
بدشمن رسدتخت چون بگذرد.
این دهد مژده بعمری بی حساب و بی عدد
و آن کند عهده بملکی بی کران و بی شمار.
نوروز روز خرمی بی عدد بود
روز طواف ساقی خورشید خد بود.
بدین صفات جهانی بزرگ دیدم وخوب
درین جهان دگر بی عدد صغار و کبار.
اگرچه بی عدد اشیا همی بینی درین عالم
ز خاک و بادو آب و آتش از کانی و از دریا.
وین هر چهار خواهر زاینده
با بچگان بی عدد و بی مر.
در همی نظم کنم لاجرم
بی عدد و مر به اشعار خویش .
هم از انواع اوانی بی عدد
کآنچنان در بزم شاهنشه سزد.
رجوع به عدد شود.