بی طاقت
لغتنامه دهخدا
بی طاقت . [ ق َ ] (ص مرکب ) (از: بی + طاقت ) ضعیف و ناتوان . (آنندراج ). بدون توانایی . (ناظم الاطباء). بی تاب و توان :
کنون جوئی همی حیلت که گشتی سست و بی طاقت
ترا دیدم ببرنائی فسارآهخته و لانه .
در طاعت بی طاقت و بی توش چرایی
ای گاه ستمکاری با طاقت و با توش .
با طاقت و هوشیم ما و او خود
بی طاقت و بی هوش و بی توان .
گرچه بی طاقتم چو مور ضعیف
میکشم نفس و میکشم بارت .
خداوندان نعمت میتوانند
که درویشان بی طاقت برانند.
چو مسکین و بی طاقتش دید و ریش
بدو داد یک نیمه از زاد خویش .
رجوع به طاقت شود.
- بی طاقت شدن ؛ بی توان شدن . بی توش شدن : سر در بیابان نهاد و میرفت تا تشنه و بی طاقت شد. (گلستان ، باب سوم ).
- بی طاقت گشتن ؛ بی توان گشتن . بیتاب گشتن : سنگ پشت ... آخر بی طاقت گشت . (کلیله و دمنه ).
|| بی تاب . (ناظم الاطباء). بی صبر و بی تحمل :
چون صبا با تن بیمار و دل بی طاقت
بهواداری آن سروخرامان بروم .
- بی طاقت و تاب شدن ؛ بی صبر و تحمل شدن . (ناظم الاطباء).
کنون جوئی همی حیلت که گشتی سست و بی طاقت
ترا دیدم ببرنائی فسارآهخته و لانه .
در طاعت بی طاقت و بی توش چرایی
ای گاه ستمکاری با طاقت و با توش .
با طاقت و هوشیم ما و او خود
بی طاقت و بی هوش و بی توان .
گرچه بی طاقتم چو مور ضعیف
میکشم نفس و میکشم بارت .
خداوندان نعمت میتوانند
که درویشان بی طاقت برانند.
چو مسکین و بی طاقتش دید و ریش
بدو داد یک نیمه از زاد خویش .
رجوع به طاقت شود.
- بی طاقت شدن ؛ بی توان شدن . بی توش شدن : سر در بیابان نهاد و میرفت تا تشنه و بی طاقت شد. (گلستان ، باب سوم ).
- بی طاقت گشتن ؛ بی توان گشتن . بیتاب گشتن : سنگ پشت ... آخر بی طاقت گشت . (کلیله و دمنه ).
|| بی تاب . (ناظم الاطباء). بی صبر و بی تحمل :
چون صبا با تن بیمار و دل بی طاقت
بهواداری آن سروخرامان بروم .
- بی طاقت و تاب شدن ؛ بی صبر و تحمل شدن . (ناظم الاطباء).