بی خردگی
لغتنامه دهخدا
بی خردگی . [ خ ُ دَ /دِ ] (حامص مرکب ) در شواهد ذیل معنی بی ادبی ، گستاخی میدهد اما در فرهنگهای موجود یافت نشد :
هیچ دانی چگونه خواهم خواست
عیب بی خردگی و مستی خویش .
ورنه فردا دست ما و دامنت
کای مسلمانان از این کافر نفیر
انوری بی خردگیها می کند
تو بزرگی کن از او خرده مگیر .
از سرگستاخی رفت این سخن با آن بزرگ
تا بدین بی خردگی معذور دارد والسلام .
دشمن از گوهرتیغش چو پر مگس است
عنکبوت آسا پیرامن خود پرده تن است .
ور نشیند پس آن پرده نه بی خردگیست
که زن است او و زنان را پس پرده وطن است .
ارش آن جنایت را ملتزم شوم و غرامت این بیخردگی بدهم . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
گندم سخت از جگر افسردگی است
خردی او مایه بیخردگی است .
هیچ دانی چگونه خواهم خواست
عیب بی خردگی و مستی خویش .
ورنه فردا دست ما و دامنت
کای مسلمانان از این کافر نفیر
انوری بی خردگیها می کند
تو بزرگی کن از او خرده مگیر .
از سرگستاخی رفت این سخن با آن بزرگ
تا بدین بی خردگی معذور دارد والسلام .
دشمن از گوهرتیغش چو پر مگس است
عنکبوت آسا پیرامن خود پرده تن است .
ور نشیند پس آن پرده نه بی خردگیست
که زن است او و زنان را پس پرده وطن است .
ارش آن جنایت را ملتزم شوم و غرامت این بیخردگی بدهم . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
گندم سخت از جگر افسردگی است
خردی او مایه بیخردگی است .